جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱


منم دیگه انگار خودم نیستم. یه جورایی دارم خودم رو سرپا نگه میدارم که احساس «از بین رفتگی» روی کاراییم اثر نذاره، اما خودمم میدونم که نمیشه. میدونم وقتی یه روز به آب و کوه و جنگل و جاده و خلوت و تنهایی و باد و دشت و کشتزار و درخت و دریا و حرکت ، حرکت مواج، نه از این حرکتهای سریع السیر ترن برقی و هواپیما و ... ، فکر نکنم، دیگه خودم نیستم.

نمیدونم چند وقته از اینها ننوشتم. امروز از توی یخچال یه سیب برداشتم گاز زدم، دیدم خاطرهء همچین حرکتی خیلی دوره. یه کم فکر کردم، دیدم خیلی وقته سیب گاز نزدم. دیدم چقدر سیب های توی یخچال تازگیشون محوه. آخه همیشه من سیب-خور ِ خونه بوده م.

مقاطع زندگی متفاوتن. الان تو مقطع سرعت افتاده م. شاید حقمه این همه از دور و بر دور بمونم. به هرحال یه زمانی زیادی وقت صرفش کردم. توازن رو به هم زدم. باید دوباره برقرارش کنم. خودم. مثل همیشه تنها.

یه بار نشستم کارهایی رو که دوست دارم بکنم، لیست کردم. 12 ماه سال پر شد. حتی برای فرسایش و غرزدن هم وقت گذاشته بودم. اونقدر ایده آل از آب در اومد که دیگه بهش فکر نکردم. اگه از شرایط ابراز نارضایتی نمیکنم، شاید به این دلیله.

من از ایده آل ها حوصله ام سر میره ! ...

هیچ نظری موجود نیست: