جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

زیرشلواری

" همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش... پیاده که شدم، نگاهی به دو رو بر محوطه انداختم که از شدت سرما لامپ هاش بیش از حد معمول می درخشیدند؛ همین کافی بود تا ناگهان یادم بیفتد که فراموش کرده ام زیرشلواری ام را توی چمدان بگذارم. همه با عجله، اما بدون هیاهو و باوقار می رفتند به سمت سالن انتظار. نشستم روی یکی از سکوهای بیرون و چمدانم را گذاشتم روی زانوهام. هنوز در فکر زیرشلواری بودم.

مردی تلو تلوخوران نزدیک آمد و سیگار خواست، به ش دادم، کبریتم را هم به ش دادم. در آن لحظه احتیاجی به ش نداشتم، اما دو دقیقه بعد رفتم کنار سکویی دیگر که همان مرد رویش نشسته بود. سیگارم را بردم جلو و گفتم «کبریت داری؟»

نزدیک دو سال طول کشید تا بالاخره چشم هاش را باز کرد. جواب داد «نه!»

از رهگذر دیگری گرفتم. سیگار تقریباً به نصفه هاش رسیده بود که تصمیم گرفتم چمدانم را بردارم و بروم توی سالن بنشینم.

توی سالن روی نیمکتی نشستم. هوای داخل گرم بود. یک ساعت بزرگ بالای در ورودی به شدت همه را زیرنظر گرفته بود. حالا اگر زیرشلواری همراهم بود حداقل روی آن ساعت نحس را با آن گره پیچ میکردم. نگاهم به سمت چمدان سرید. دفترچه یادداشت را از جیب بغلش درآوردم و توی آن ادامه دادم:

همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش من از شهر دیگری رسیده ام به این شهر تا سه سال بعدش در همین جا داستانی برای تان بنویسم. کسی به استقبالم نمی آید، سه سال دارد طی می شود و هرچه نگاه میکنم اتفاق خاصی در این سه سال نمی افتند. چرایش را نمی دانم. شاید به این دلیل که زیرشلواری را فراموش کرده ام، یا ...

حالا من اینجا نشسته ام روی این نیمکت و منتظر قطاری هستم که قرار است چند لحظه بعد به مقصد شهر مبدأ برگرداندم. "


چیدن قارچ به سبک فنلاندی
و چند داستان دیگر
وریا مظهر
نشر نی 1384


خودم معتقدم انتخاب خوبی نبود این داستان برای معرفی، ولی خب دیگه تایپ کرده بودم که به این نتیجه رسیدم. حالا... این کتاب، مجموعه ای از داستانهای کوتاهه که از نظرهایی به هم شبیه و از نظرهایی با هم متفاوتن. یکی از شباهتها اینه که نویسنده خیلی قشنگ تو اغلب داستانها با زمان بازی میکنه و بی زمانی رو به رخ خواننده میکشه (که البته تو این داستان بالایی خیلی خراب کرده به نظرم!!!) تو بعضی داستانها کار رو به جایی میرسونه که مکان رو هم معلق میکنه یا حتی به راحتی سر به سر شخصیتی مثل همینگوی میذاره!
یکی دیگه از نکاتی که من خیلی خوشم شد ازش، مدل روایت خواب در خواب بورخسی بود که وقتی خوب از آب در میاد، من مرده شم!!! یا مثلاً بازی با انتزاع درست وسط واقعیت ملموس (داستان: نگرهء 1 - دیاوار چین قشنگ تر است یا دیوار برلن؟) یا خلاصه خیلی چیزها که تنوع رو هم در داستانها تضمین میکنه (کارکرد تفاوتها کاملاً خوبه!)

یه چیز جالب دیگه اینکه من یه زمانی یه کتاب از داستانهای آقای کارور (فاصله) گرفته بودم که فکر کنم تو مقدمه ش نوشته بود که کارور، همهء پرداختها رو میکنه و درست وقتی آدم منتظره که داستان شروع شه، اونو تموم میکنه و خواننده رو با بهت برجا میذاره... اولین داستان اون کتاب رو که خوندم اصلاً بهم نچسبید.. یعنی از نظر منطقی کاملاً خوشایند بود اما از نظر احساسی اصلاً جذبم نکرده بود. بعد این چیدن قارچ... رو که میخوندم، به نظرم رسید، اون ایدهء آقای کارور رو خیلی بهتر از خود کارور درآورده، طوری که آدم قشنگ جا میخوره و درعین حال هم از این جاخوردگی خرسنده!

یه داستان هم داشت به اسم "آشتی وصف ناپذیر" که به نوعی من رو یاد «کمدی های کیهانی» دُن کالوینو انداخت: علم رو قشنگ به سخره گرفته بود (من هیچوقت نفهمیدم چرا معنی "به سخره گرفتن"، "بیگاری کشیدن"ه! و همیشه هم دوست دارم به جای عبارت بی سلیقه گانهء "به مسخره گرفتن" به کارش ببرم... دلم میخواد!!!)

هیچ نظری موجود نیست: