یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

خب دوستان خیلی اصرار داشتن من یه چند کلمه ای در مورد خودم صحبت کنم...

شرح پدیده!

قبل از اون، به نظرتون من کی رو دعوت کنم آخه، شماها که به من پاس دادین؟! هممم... جیرجیرکم با اینکه انگلیسی مینویسه و شادوماد با اینکه سرش شلوغه و علجزیره که روی آدم رو زمین نمیندازه (خیلی پست فطرتانه اس یعنی؟!؟) و نسیم که دیگه خیلی وقته آپدیت نکرده و هان سولو که هنوز هیچکس ازش اعتراف نگرفته!!!

بهناز کوچولو رو چون تازه اومده وسط بلاگرها، گفتم شاید راحت نباشه حالا، نازنین که مامان باباش دارن میرن پیشش و عمراً که اینجا رو بخونه، چه برسه به اینکه لبیک هم بگه و آقای مو هم که من به شخصه ترجیح میدم بره 5 تا وبلاگ مخفی دیگه بزنه، خودم برم کشفشون کنم!

خب، حالا...

یک. شماره شناسنامه م 300 ه! (عمراً اگه اینو میدونستین!!!)

دو. اولین خاطرهء زندگیم مربوطه به روزهای انقلاب، یعنی زیر یک سالگیم! اونم اینجوری که من نمیدونم چرا پشت در ورودی خونه مون بودم (تنهایی تو اون سن!!) بعد، صدای شعارهای دسته جمعی میشنوم و از ترس میام بدوم تو بغل مامانم که روی دو تا پلهء جلوی در ورودی که موکت سبزرنگ داشته، میخورم زمین و دِ به گریه تا مامان میاد، بغلم میکنه! هوارتا عکس چک کردم که نکنه این تصاویر (دو تا پله و رنگ موکت) مربوط به توی عکسها باشه که رفته تو ناخودآگاهم، ولی نبود! به مامان که میگفتم، چیزی از اون زمین خوردن یادش نبود، ولی مونده بود که من چه جوری این جزئیات از اون خونه که قبل از دو سالگی من عوضش کردیم، یادمه!

سه. خاطرات بعدی، مربوط به حدود دو سال و نیم بعد از اون ماجراست؛ یعنی وقتی من سه سال و نیمه بودم: شب خداحافظی با آقاجون (پدربزرگ پدری) و شب خداحافظی با مادرجون (مادربزرگ پدری) که با فاصلهء دو ماه از هم فوت کردن؛ آقاجون از آلزایمر و مادرجون از هپاتیت. و من خیلی خوشم نیومد که آقاجون چشمهاش رو باز نکرد که با من خداحافظی کنه! تلفن های روز بعد هرکدوم رو هم محو یادمه... تا بیست سال بعد از اون، «مرگ» برای من فقط مفهوم خداحافظی برای آخرین بار رو داشت. مرگ عزیزترین عموم در بزرگسالی، با همهء تلخی و مصیبتش، یه درس بزرگ بهم داد: تنها و تنها و تنها مرگه که چاره نداره، هـــــررر چیز دیگه ای رو میشه "جبران" یا "جایگزین" کرد؛ هرچیز!

چهار. از یه جایی تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که یه قید و بندهای بیخودی به دست و پام بسته شده، بی اینکه انتخاب کرده باشم، یا حتی فایدهء مفیدی(!) برای خودم یا دیگران داشته باشه! این شد که همه شون رو باز کردم، ریختم دور! همهء چارچوبها رو شکستم و همهء خطخط قرمز رو پاک کردم. بعد دیدم دیگه خیلی رو هوام (چندسال بعدتر فهمیدم اسمش «سبکی تحمل ناپذیر هستی»ه)؛ انگار نه انگار که زمینی ام! این شد که شروع کردم با باورهای جدیدم، برای خودم نظام ارزشی ساختن... چون چارچوبهام رو مستقل از باورهای قبلی میساختم، گاهی شبیه اونها میشد (با بنیاد متفاوت) و گاهی هم خیلی متفاوت (بدون اینکه قصد ضدیت درکار باشه)... هنوزم وقتی کسی فکر میکنه اسیر اون چارچوبهای قدیمی ام، یا اونا رو میخوام نفی کنم، فقط لبخند میزنم و میگذرم...

پنج. اینکه الان خوب با پدر و مادرم تا می کنم (منظورم get along ه!) هیچ دلیل نمیشه که اوضاع از اول هم اینجوری بوده... من اصولاً به قول خودم "دختر ِ مامان" نبودم و کلاً ایده آل هم من، هم مامان، از مادر و دختر، چیز دیگه ای بود؛ همین هم بود که مدااااام (حتا بیشتر از این!) جر و بحث و دعوا و قهر و قهرکشی داشتیم. با بابا هم یادم نیست چرا، ولی خب داشتیم دیگه!!! حتی یادمه یه بار، یه هفته اعتصاب غذا کرده بودم، انقدر هم غُد تشریف داشتم که تو دانشگاه هم هیچی نمیخوردم (هه هه! اینم شیشکی نمیدونست)! الانم اگه بپرسین سر چی، عمراً که یادم بیاد!!! اما کم کم همهء اینها گذشت؛ یاد گرفتم چه جوری فاصله رو کم کنم که خودم هم ناراضی نباشم، درکشون کنم و بار خیلی کوچیکی از روی دوششون بردارم... الان فکر میکنم اگه تا الان نرفتنم واقعاً یه (چیزی به اسم) حکمت داشته، همینه؛ نه چیز دیگه!

پنج و یه خرده! اونم واسه اینکه نگین جرزنی کرد: کشف عشق به خانواده م رو مدیون اولین عاشقیتم ام (البته اگه بپذیریم "عشق تا وقتی ابراز نشود، عشق نیست") اونوقت آخرین هم میشه (البته که تا الان!...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آخ شست پام... هی ماسکی!