شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

در همین نزدیکی...

اون هفته ای تئاتر پرتره رو دیدم*. کار محمدرضا خاکی، با بازی اصغر همت و مسعود دلخواه. به نظرم کار خوبی اومد. نه فقط داستان که داخلی! نبود، بازی مسعود دلخواه که معرکه و اصغر همت هم نمیدونم شاید چون بهش عادت داریم، اونقدر معرکه به نظر نیومد، اما کارش بی عیب و نقص بود به نظرم. اما داستان! متاسفم که باید اقرار کنم، نمایشنامه های داخلی، به ندرت –و دقیقاً به ندرت- کار خوب و قابل قبولی از آب در میاد. شاید یه دلیلش این باشه که اینجا کسی "ادبیات نمایشی" صرف نمیخونه و این مقوله حداکثر مثل یه واحد درسی در کنار درسهای دیگهء رشتهء "تئاتر" و "سینما" تدریس میشه. در نهایت هم میبینیم که نوشته های داخلی ضعفهای عمده ای دارن، چه از بابت خطر سیر، و چه در انسجام و منطق دیالوگها (یعنی حداقل های درام نویسی)! البته Soap Opera هامون خدا رو شکر، پیشرفت شگرفی در این زمینه کردن و تعداد نوشته های خوب، کم کـَمک داره بیشتر از قبل میشه. انقدر که میشه پای بعضیهاشون نشست و چندصباحی دنبالشون کرد. البته اگه یهو بازیگر برنگرده بگه "ولو غیر"!!!! و هیچکس هم از اون همه آدم پشت دوربین نباشه که یادش بیاد اون "ولا غیر" ه دلبندم...

سینما هم ای... یه نمه جای امیدواری هست با بعضی کارهایی که آدم میبینه. این "کافه ستاره" هم که پریشب دیدم، کار جالبی بود (اونایی که دنبال اثر فمینیستی میگردین که بکوبین، بدوین!!) نه اینکه سوژه خیلی بدیع و بکری داشته باشه، برعکس، خیلی هم سوژهء معمولی و پیش پا افتاده ای رو انتخاب کرده بود که –به نظر من- "فرم" توش قشنگ به چشم بیاد! یه داستان معمولی، تو یه محلهء معمولی، از دید سه زن معمولی. یه فیلم در سه فصل. نه اینکه دقیقاً "دید" این سه زن مطرح باشه، قشنگتر اینکه: کسی هربار داستان رو حول یکی از این زنها نوشته و از همون دید "دانای کل". و به همین ترتیب هم هرکدوم رو از قصه خارج میکنه و با اون یکی قصه رو پیش تر میبره. اگرچه به نظرم یه کم زود تموم شد آخر فیلم و جا داشت که یه فصل دیگه هم داشته باشه: فصل اون زنی که بازیگرش "نگار فروزنده" بود و اسمش اصلاً یادم نیست (یا اصلاً به اسم صدا نشد) و خیلی بهش میاد که به دلیل ملاحظات خاص، حذف شده باشه طبق معمول. اما به هرحال، به نظرم "کافه ستاره" حداقل «فرم» جدیدی رو داره تو سینمای ما تجربه میکنه و من که از این تجربه خرسندم. همین.

از کتاب هم باشه یه وقت دیگه بگیم...

،

* تصادفاً برای اولین بار، توی تالار چهارسو یه جا مثل آدم گیرم اومد و اصلاً هم مهم نبود که کولر صاف میزد تو گوش چپ و اساساً یخ بسته بودیم؛ خودِ جاش، جای شکر داره...

هیچ نظری موجود نیست: