"ما هنوز بازی نکردیم..."
انتهای همهء مهمانی ها، تنها سخنی که از حنجرهء بچگی های ما در می آمد، همین بود. تمام وقت به رفع کاستی ها و دفع کدورتها گذشته بود و ابتدای نشئهء بازی، گاه رفتن بود. آن وقتها می گفتند از بچگی است و از قدر ندانستن لحظات. اما این روزها هم، کماکان اوقاتی به سر می رسند و هنگامهء رفتن ها می شود و بریدن ها؛ و دل من باز کودکانه می گرید و می گوید: "ما هنوز بازی نکردیم..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر