نمیدانم از هیچ بودن و از تنها نگاه بودن چه لذتی میبرم؛ اما از چیزی بودن و غیر از نگاه بودن واهمه دارم انگار؛ روزها و شبهای خالی را به روزها و شبهایی که چیزی در خود دارند ترجیح میدهم، مباد که باز سخت چیزی در کمین باشد؛ دوست دارم خالی از احساس باشم تا مضطرب یا غمگین؛ آشفته که دیگر اصلاً. با همهء اینها، هیجان نورس را شیفته ام هنوز؛ هرچند هم که مدام وازده ام کند و سَرخورده؛ شاید کورسوی امیدی است که این بار، حکایت دگر کند...