چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

اوهام

سردم است. چشمهایم می سوزند. دردی از میان دو کتفم تیر میکشد... تا خود ته کمر. چشمها می سوزند. سر درد میکند. سرگیجه هم هست. سرما هم که تنها یار وفادار است. سرم سنگین است. همه چیز سنگین است. هوا هم. آینه را که میبینم، جا می خورم. بالشتکهای سرخ محیط بر چشمهای خونین. دید تار. میخواهم به چیزهای دیگر فکر کنم. نه به درد. یاد دسته های مدارک آماده می افتم. یاد عقده ها و مرخصی امضا نشده. یاد آیندهء نداشتهء سال بعد و سالهای بعد. یاد از دست داده های سال و سالهای قبل. یاد عزاداری مدام تلویزیون این روزها. صدای نالهء مدام این روزها. سر روح هم گیج می رود. از فکر دست بر میدارم. هرچه باشد. چه درد، چه مرگ. درون یا برون. سرد است. سنگین است. سر آتش گرفته. دستها زمهریرند، سر جهنم. سرفه امان می بُرد. یاد خنجرهای از پشت می افتم. سرفه که آرام می شود، چشمها خیس است. می گویم اینها که برای من نمیبارند، از سوزش خود میگریند. بغض در گلو برجاست. باز تیری از بین دو کتف رها می شود. می رود. تا هرکجا که جا دارد. باکی نیست. راه زیادی هم. نمیدانم از کی یک بلوز، یک پیراهن، این همه وزن پیدا کرده. چرا این همه پشتم سنگین است؟ بازوها گویی هفته هاست حرکت نکرده اند. خشک و منقبض. زانوها را هم توان راست کردنی نیست. پلکها می سوزند. ... فکر را جمع میکنم. سنگین است. می گوید چرا همهء اینها را که یکجا جمع آمده، بیرون نمیریزم؟ میدانم. هیچگاه با تهوع میانه ای نداشته. برعکس. همه چیز را می بلعد. تمامی همه چیز. یک جور ِجوری که هیچکس نداند. همانطور که یک توالت فرنگی سفید سیفون کشیده به وظیفه اش عمل می کند. شیک و پاکیزه. درست مثل توالت فرنگی سفید سیفون کشیده...