شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳


میگن همشهریه زن اسرائیلی میگیره، سر سفره عقد حاضر نمیشه!!!..

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳






Was'up Duck??!..



سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳


نمیدونم قضیهء این One & Only بودن چیه که همه کشته مرده اشن، ولی خوشم میاد دیگه برام مهم نیست کسی که عاشقشم، کس دیگه ای رو به من ترجیح بده. یعنی اینجوری برام مهم نیست که تو میزان علاقه م هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه، فقط کنار میکشم که مزاحمتی ایجاد نکرده باشم... . قبلاً اینجوری نبود، فرق میکرد که کجای لیست طرف باشم؛ گرچه که در صدر بودم ولی اگه احساس میکردم یه کم پایین اومدم، اونوقت علاقهء من هم -ناخودآگاه- به همون «نسبت» و نه به همون «شدت» ، کم میشد.

نمیدونم این وسط چه اتفاقی افتاده، ولی یه جورایی یاد متغییرهای مستقل و وابسته میفتم... بامزه س!!

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۳


چون عشق اشارت فرماید، قدم در راه نهید،
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق.


و چون بر شما بال گشاید، سر فرود آورید به تسليم،
اگرچه شمشیری نهفته در این بال، جراحت زخمی بر جانتان زند.


و آن هنگام که با شما سخن گويد، یقین کنيد کلامش را،
گرچه آوای او چينی رويای شما درهم کوبد و فرو ريزد، آنچنانکه باد شمال، صلابت باغ را.


هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صليب می کشاند، و هم او که سرچشمهء رويش است حَرَس می کند.

هم به فراز آيد بلندای قامتتان را به تمامی و نازکترين شاخه هاتان را که زير تابش خورشيد به ترقصند و اهتزاز، با دستهای مهربان خويش بنوازد؛

و هم به عمق رود تا سخت ترین ريشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش درآورد از بن.

چون ساقه های بافهء ذرت، خويشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمنگاه بکوبدتان که برهنه شويد.
غربال کند تا که از پوسته وارهيد.
به آسياب کشد تا پاکی و زلالی و سپيدی.
و خميری سازد نرم؛
پس به قداست آتش خويش سپاردتان، باشد که نان متبرکی شويد ضيافت پرشکوه خداوند را.

و اين همه را از آن روی می کند عشق که مستوری دل برشما بازگشايد، تا به حرمت اين معرفت، ذره ای شويد قلب حيات را.

زنهار! اگر به مأمن پروا و احتياط، از عشق تنها طالب کاميد و گوشهء آرام،
پس برهنگی خويش بپوشيد و پای از خرمن عشق واپس کشيد.
به دنيای بی فصل خود نزول کنيد که در آن، لب به خنده می گشايد، اما نه از اعماق دل، و اشکی از ديده فرو می چکد، اما نه به های های جان.

چيزی به تحفه نمی دهد عشق، مگر خويش را، و نمی ستاند، مگر از خويشتن.
نه بندی تملک است و نه سودايی تصاحب،
که عشق را عشق کفايت است و نهايت.


و چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد اين گفتار که: «خدا در قلب من است.» شايسته تر آن که گفته آيد: «من در قلب خداوندم.»

و اين نه پنداری است به صواب که گامهای شما طريقت عشق معين کند، که عشق خود راه نمايد، گوهری فراخور اگر در وجودتان يافت تواند کرد.



من فکر کنم تا آخر دنيا هم با اين نوشتهء خليل جبران حال کنم....