شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲


این تاواریش -پس چی ؟ فقط مشهدی و کربلایی حسابه ؟؟- ظاهرا" به جای سمینار در سن پترز بورغ! ، رفته سیبری تبعید ! من گفتم تنها رفتن واسش خوب نیست، خودش گوش نکرد !!..


اگه ادب و تربیت و وجاهت و این حرفها رو در "کلمات" جستجو میکنید، به هیچوجه به کتاب «خداحافظ گاری کوپر» نزدیک نشید ! ولی اگه در برابر کلمات زشت و چیزهایی که در عرف، چندان پذیرفته نیست، یه گوشتون دره و یکی دروازه -از مزایای راه رفتن در خیابانهای تهران!- و از لطائف و ظرائف ادبیات لذت میبرید، سعی کنید هرطور شده این کتاب رو از دست ندید !

غیر از مضامین فوق العاده ای که داشت، تشبیهات بینظیری هم توش یافت میشد. دیگه هیچی نمیگم، فقط یه چندتا نمونه :

- حجاب زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می رود.
- ... از همه بدتر، هرجا می رفتید تابستان پلاس بود.
- این اولین دفعه بود که می گفتند «چیزی» دارد، حتی اگر این چیز یک مشکل باشد، مثل این بود که یکدفعه شخصیتی به او عرضه کرده باشند.
- آدم میتواند منحط باشد و انحطاطش تقلیدی از همه نباشد.
- آنها برای اسکی به اینجا نیامده بودند. انفجار جمعیت آنها را به همه طرف پرت کرده بود.
- اقلا" معتادها اینشان خوب است که در زندگی هدف دارند، آنهم ترک اعتیاد است.

و ...

وحشتناک بعضیاش وصف حاله ! حالا هی انکار کن !

،
پ.ن. چاپ جدیدش هم در حد چند کلمه با چاپ قدیمش فرق داره -به اضافهء دو سه جمله ته کتاب که نقش مادر لنی رو به کلی حذف کرده، دقیقا" دو سه جمله- و این خودش یعنی یه پیشرفت اساسی ! حالا هی بیان بگن هیشکی هیشکاری نکرده ...

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲


محشر یعنی همین ! یعنی اینکه به جای عروسی یه دوست و مهمونی یه دوست دیگه، پاشی بری قرار بر و بچه های دبیرستان، بعد یه موجوداتی رو بعد از 8 سال ببینی !! بعضی ها رو با بچه اشون ببینی -یعنی یه نسل بعد!!- ! عکس عروسی بعضی های دیگه رو ببینی و ... و در نهایت شگفتی یکی رو ببینی با مامان و بابا و برادرش که دیگه از اومدنش قطع امید کرده بودی ، اونم در حالیکه فقط از روی سر و صدا و شلوغ بازیها توجهش جلب شده باشه و بعد یه چهرهء آشنا جلبش کرده باشه ...

معرکه بود. گرچه جای مینا و مهسا و آوا و مهتاب و مینو ومهدیس و سحر و چندتای دیگه به شدت خالی حس میشد، باز هم فوق العاده بود. نمیدونم، ولی الان اونقدر شارژم که ده تا عروسی ِ ده شب و ده روزه هم اینجوری شارژم نمیکرد ! (از اونم بالاتر اینکه یه چن تا علاف مثل خودم پیدا کردم! یوهوووو!!)

انگار نه انگار که 8 سال بزرگتر شدیم ! عینا" همون ورجه وورجه های افطاری سال چهارم ... فکر کنم کم مونده بود باز شیشه بشکنم ! وای که چه کیفی داشت وقتی رفتم مثل بچه های خوب پیش ناظم مدرسه اعتراف کنم، بعد کاشف به عمل اومده بود که همه رفتن گفتن «منم اسپارتاکوس!» ... . امشب هم که اون سفره خانه رو اول گذاشتیم رو سرمون بس که رو چهار پنج تا از تخت هاش بالا پایین پریدیم و عکس گرفتیم، بعدش هم که پیتزایی بیچاره به تغییر دکوراسیون اساسی احتیاج پیدا کرد ! چه میشه کرد دیگه ... دنیا بیرحمه وگرنه ما همونیم! که بودیم !!

،
پ.ن. هیجی دوستیهای دبیرستان نمیشه ! حالا هی بشین بگو «یه دوست راس راسَکی ...».

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲



DARE TO BE DIFFERENT !!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲


شكراب هم رفتيم سياحت. اين جبههء شرقي توچال هم براي خودش جاي باصفاييه. جايي كه راحت ميشه از طبيعت ارديبهشت سرمست شد. راه رفتن تو يه جادهء پرپيچ و خم درحاليكه دو طرف آدم پر از درختان گيلاس با انبوه شكوفه هاي آويخته اس. صداي غالبي كه تو گوش ميپيچه، صداي پرنده هاست و صداي پس زمينه هم صداي جريان رود. آفتاب هم اين ميون با بيرحمي تمام ميسوزونه، درحاليكه مابين اين همه هياهو و حركت، كوهه كه هميشه ايستاده و ايستاده و مي ايسته.

يه جايي وسط كوه، آبشار با سينهء ستبر سپيدش منتظره تا خودش رو وحشي و پرشور در آغوش مدعوينش بندازه. رشحاتش از همين فاصلهء چندمتري هم گونه ها رو نوازش ميده. شوق برت ميداره كه بري جلو ...

جالب اينكه تا مياي فكر كني كه حالا گروه عقب افتاده و ديگه آدم نيست و خودتي و خودت، ميبيني يه گروه ديگه جلوترن كه يا دارن ميرن، يا حتي دارن برميگردن. هرقدر هم كه به هركي ميگي رفتم شكراب، جواب بشنوي كه ها ؟ كجا ؟؟..

... ديگه هم اينكه نميدونم ما چه حقي براي خودمون قائليم كه هي بلند ميشيم ميريم آرامش ساكنين اين مناطق رو به هم ميزنيم و برميگرديم. ها ؟! يعني كه چي ؟؟..

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲


اینو اول تو کامنتدونی آقای سروش نوشتم، بعد گفتم اینجا هم بذارمش؛ خیلی وقته از این خبط ها ازم سر نزده !

« وقتی که منتظرم
منتظرم که معجزه ای بیاید


و چهرهء اعجاز
   - از انتظار ِ در انتظار -
کدر گشته

شب چیره می شود

تکرار
به تداوم اش می بالد

تداوم ِ انتظار
      - انتظار ِ تکرار

وقتی که معجزه فرا می رسد.
»

1/3/82 // المیرا

الان دارم میبینم گرچه که با شعر سروش، اینا اومده به ذهنم، ولی این نمیتونه ادامهء شعر سروش باشه ! کاملا" زبانهاشون فرق میکنه. معذرت آقای سروش !!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲


بوها

آدمي كه تا اين حد مشام حساسي داشته باشه، خيلي زياد زجر ميكشه: وقتي هوا گرم ميشه ، وقتي كه بارون مياد ، وقتي دلش قورمه سبزي ميخواد و به جاي خونهء خودشون، از خونهء همسايه بوي غذاي مزبور مياد، و اوقاتي كه همينجوري الكي بوهاي ناخوشايند مياد. ديروز بالاخره رفتيم مراسم گلابگيري كاشان. يا به عبارتي مراسم ‹پالايش ِ مشام›. كاري ندارم كه اينقدر گلاب رو تو مساجد و موقع گريه زاري استفاده ميكنن كه ديگه طبق كلاس! هركي ميخوان عطر بدبو مثال بزنه، ميگه گلاب. اما به هر حال، براي من بوي گل -حتي خرزهره!- خيلي دوست داشتني تر و محترم تر از بوي عطرهاي مصنوعيه -عجالتا" بوي گلاب و عرق نعنا و يه چندتا گياه ديگه ميدم، چون همش ريخت تو كوله م، معجون! خلاصه سعي ميكرديم به بخش قضاوتِ حس بويايي ِ مغزمون استراحت بديم. ولي از ‹مراسم› گلابگيري چي بگم كه زودپز دست ساز و ديگ حلبي! و اينا، هيچ شباهتي به ‹مراسم› ندارن. اونم تو شهر قمصر ! همه چي به طرز وحشتناكي بوي مزخرفِ مدرنيته گرفته - مخلوط ترشيده اي كه نه سركهء سركه است و نه شرابِ شراب*. بوي بد، بوي بده ديگه، چه فرقي ميكنه ! نميدونم، شايد هم واسهء مني كه سالي يه بار ميرم اونجا، ‹سنت› چيز قشنگيه ...

در عوض رفتيم ‹نياسر›. فوق العاده اس اين شهر. اون آبشار و اون بقعه و اون ساختمون مجهول الهويه كه ظاهرا" مهمانسراييه براي خودش - چون مسافر داشت اينطور كه ما ديديم - و آفتابگيرهاي نزديك سقف و آبنما و تابستان-خواب و اون آتشكده كه به طرز عجيبي، عليرغم ممنوعيت مرمت آتشكده ها!، يه جزيي ترميم شده و رها شده واسه خودش، با ساروتي كه لابه لاي سنگها ديده ميشد و يه جور حس اصالت طلبي آدم رو تقويت ميكرد. يه آدم پرمعلومات هم كه همراهتون باشه و يه چيزهايي بگه كه هي مبهوت شيد و هي كيف كنيد و هي حسرت بخوريد ! هيچ ميدونستيد اولين خط كشي خيابونها -براي عبور و مرور اسب و گاري و كالسكه و اينها- ، مال زمان ‹كوروش كبير› خودمون بوده ؟؟؟ (بعضيا حواسشون باشه كه ديگه پز نياسر رفتنشون رو به ما ندن كه خريدار نداره !)

بعدشم ... نه، يعني قبلشم! صبح كه داشتيم از تهران ميرفتيم، به يه جاهايي رسيديم كه از نظر نوع زندگي به شدت بوي محروميت ميداد. داشتم فكر ميكردم كه " اِ ! چه زود از شهر خارج شديم و به حومه رسيديم ..." كه يه تابلويي ديدم : ‹شهرداري منطقهء 18 تهران›. بوي گند تبعيض و اختلاف طبقاتي و غيره هم، تندتر از هميشه. انگار اين مشام هيچوقت از ‹بوها› خلاصي نداره ...

* // محمدعلي اسلامي ندوشن

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲


دل همتون بسوزه که یه داهداهش ِ کوچولو -ناقابل 20 ساله- ندارین که براتون VCD ی ده تا از کارتون های «همینه» یا به قول امروزیا PAT & MAT (هی من سر کار میگم این NAT/PAT چقدر آشناس هاااا !!!..) بخره ، بعد بیاد بگه چشماتو ببند ...

... دل همتون بسوزه ! (داداش کوچولوی 20 ساله هم که داشته باشین، داداش ِ من نمیشه که ! هوم ! )

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲


آی کیف داره آدم یه وبلاگ مخفی داشته باشه ! آی کیف داره !! ...


رئال هم overdose کرد. دیگه فینال دیدن نداره ، وگرنه که آدم هر هفته باشگاههای ایتالیا تماشا میکرد خب ! دیگه دل آدم به چی خوش باشه ؟ ها ؟؟!


«تنها فرد است که واقعیت دارد و هرچه از این باور دورتر شویم بیشتر به دام انگاره های انتزاعی پیرامون Homo sapien ها می افتیم و بنابراین بیشتر به بیراهه کشیده می شویم. در این قرن وانفسا و دگرگونی های سریع باید دربارهء فرد فرد موجودات بشری بسیار بیشتر دانست، زیرا بسیاری چیزها بستگی به کیفیت روحی و اخلاقی تک تک آنها دارد.

...»

هی من میگم این آقای یونگ خیلی با کمالات بوده ... . تازه این یه چشمه اشه !!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲


خدا بگم اين آقاي يونگ* رو چيكار كنه !! يه فرق اساسي كه با آقاي فرويد داره، اينه كه ميگه ناخودآگاه آدمها فقط شامل واپسزده هاشون نيست و خيلي گسترهء وسيعتري داره. مثلا" جايگاه چيزهايي رو هم كه برخورد مستقيم باهاشون نداشتيم و به عبارت ديگه به خودآگاهمون راه پيدا نكردن، در ناخودآگاه ميدونه. و يا چيزهايي مثل نبوغ و طبع شعر و نويسندگي -بالذات- و اين چيزها. و خواب هم جايگاه ظهور همهء چيزهاييه كه در ناخودآگاه قرار دارن. خلاصه،،، يه هفته نيست اين كتاب "انسان و سمبولهايش" ِ آقا رو دست گرفتم. ديشب تا صبح مگه گذاشت بخوابم !! هِي راه به راه از خواب ميپريدم كه ببينم چه خوابي ديدم و تو ناخودآگاهم چي بوده و از كجا ممكنه رفته بوده باشه اونجا و ريشه اش چي ميتونه باشه و ...

خدا امشب رو به خير بگذرونه !!...

* هاه ! بلاگ هم داره !!...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲


هرچی از اول سال تا حالا دشارژ شده بودم، امروز شارژ شدم. اصلا" خیلی خوش میگذره که آدم پاشه بره دانشگاه، 5-6 ساعت لگوبازی کنه ، برگرده ! اونوقت آدم میتونه باز مثل خیلی وقت پیشها ، ساعت 8 شب -تو شلوغیهای نمایشگاه- ، از چهاراراه پارک وی تا خونه، 45 دقیقه پیاده گز کنه ! از اونم بالاتر ... وقتی کیت کامل به خرج دانشگاه از اونور آب اومده باشه و ملت هم آلمانی بلد نباشن، مجبور شن 1-2 روز صبر کنن، تا آدم رو بازی بدن !!! (گیریم بعدش هم بفهمن که چه اشتباهی کردن، ولی دیگه تا آخرش صداشون درنیاد!) همینجا اعلام کنم : جای بعضیها خیلی خیلی خالی ! هرچی زنگ زدیم تشریف نداشتن، همراهشون هم همراهشون نبود !! .. القصه، چی بگم از این لگوها ! مجهز به انواع و اقسام سوئیچ و سنسور و فیبر نوری و برنامه پذیر و دنگ و فنگ و بنگ و غیره و ذلک. هوارتا جور روبات درجا ساختیم، کِیف-دار !! بعد همچین رفته بودم تو حال و روز دوران جوانی و ... خلاصه حرف نداشت، فوق العاده بود ! خیلی زیاد ...
دیگه همین.
،
پ.ن. راستی امروز هم شنیدم دیروز عقدِ "کیف-دار" بوده. مبارکه.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲


آقای رئیس !

خونسردی خصیصهء خیلی خوبیه ، ولی نباید با بی مسوولیتی اشتباه گرفته بشه !..

- امضا کارمند شاکی !

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۲



- Development is not progress.
- Change is not progress.



* در راستای گذری تلویریون شنیدن، اینا رو رو هوا زدم. سووو.. نمیدونم مال کیه !


قابل توجه آقای محمد !

قابل توجه آقای سروش !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲


آیا امپرسیونیستها به ضعف بینایی مبتلا بوده اند ؟

آخرین تحقیقات برخی دانشمندان حاکی از آن است که بسیاری از نقاشان بزرگ امپرسیونیسم به ضعف بینایی مبتلا بوده اند و این امر ممکن بوده بر کیفیت آثار هنری شان تاثیر گذاشته باشد.

به گزارش بی.بی.سی این تحقیقات نشان داده است که هنرمندانی همچون رنوار، مونه و دگا از نزدیک بینی رنج برده اند و ضعف قوه بینایی آنها ممکن است بر سبک نقاشی آنها یا نحوهء نگرش مشابه آنها به دنیا تاثیرگذار بوده باشد.

بر پایهء این گزارش اگرچه این فرضیه ها توسط برخی چهره های صاحبنام در عرصهء نقاشی و تاریخ «یاوه و بی اساس» خوانده شد اما نشریهء دیلی میل به نقل از پروفسور نوئل دن، جراح متخصص اعصاب که تحقیقات اخیر با نظارت او انجام شده نوشت: نقاشان امپرسیونیست همه چیز را تار می دیدند و سبک امپرسیونیسم به نحوی به این حس باز می گردد. به گفتهء این کارشناس مشکلات بینایی این نقاشان می تواند توجیهی برای علاقهء آنها به استفاده از رنگهای تند مثل قرمز، خطوط کمرنگ و عدم پرداخت به جزئیات در تصاویر باشد. گفتنی است در میان دیگر نقاشان امپرسیونیسم، سزان، پیسارو، ماتیس و رودن به نزدیک بینی مبتلا بوده اند و سزان و رنوار از جمله نقاشانی بوده اند که به جزئیات نقاشی خود اهمیتی نمی دادند.

روزنامهء ایران/ یکشنبه 14 اردیبهشت ماه 1382 / صفحهء آخر

،

همیشه آدمهایی هستن که به منحصر به فرد بودن انسانها قائل نیستن. حداکثر تلاشی هم که برای اثبات منحصر به فرد بودن خودشون انجام میدن، اثبات شباهتهای نوابغ با سایرین به شیوه های گوناگونه. نمیخوام بگم این آقای دکتر که این همه تحقیق کرده و به چنین نتایجی دست پیدا کرده از این نوع آدمهاست. حتی نمیخوام بگم که حق با کسانیه که این تحقیقات رو رد کردن. فقط میخوام بگم که همچین تحقیقی، دستاویز خوبی برای آدمهای غیرمتخصصیه که میخوان نبوغ و نوآوری های دیگران رو عادی جلوه بدن. کم نیستن، برای همین هم مهمه که خودِ «من» چه عقیده ای راجع به حرفهای دیگران داشته باشم ...


آدم کامل وجود نداره، اما درخت کامل چرا. نارون دیدی ؟ با فاصله که نگاهش کنی، هیچ شاخه ای نمیبینی: تنه و انبوهِ برگ. از زیر که بهش نگاه کنی، پر از شاخه اس. شاخه های نازک کوتاه و بلند. اما تا به چندسانتی سر ِ شاخه نرسی، خبری از برگ نیست. میگن درختهای دودویی که حداکثر اختلاف ارتفاع شاخه هاشون، یک باشه، درخت دودویی کاملن. با این حساب بین درختهای غیر دودویی، نارون یه درخت کامله. خیلی کاملتر از یه درخت دودویی مصنوعی. اونم تو این فصل که هنوز سبزها کدر نشدن. یه سبز ِ کاملِ طبیعی.

1. بالاخره رفتم نمایشگاه رو درو کردم، خیالم راحت شد. فقط به گمونم موقع برگشتن، پنج سانت دیگه آب رفتم زیر اون بار ِ فرهنگ ! تازه شانس آوردم جیبم به موقع مجوز خرید رو لغو کرد !

2. امروز صبح رو قرار گذاشته بودم که بخوابم. ولی بازم زود پاشدم. نتیجه اینکه نمایشنامهء داستان خرسهای پاندا به روایت فلان که اسمش زیاده رو خوندم. خیلی جالبه که آدم یه مدت رو یه سری واژهء خاص متمرکز بشه، بعد یه کتاب بخونه، پر از اون واژه ها و اصطلاحات. بدجوری احساس compatibility به آدم دست میده اونوقت. به خصوص که ترجمه هم «خوب» باشه. فقط این کتاب برای اونهایی که با «شنیدن سکوت» و اینجور مقولات مشکل دارن، اصلا" توصیه نمیشه !

3. بعد از یکسال –دقیقا" نمایشگاه به نمایشگاه!- یه دوست قدیمی رو دیدن و فحش خوردن که کجایی و این صحبتها، یواش یواش حرفها به اینجا میرسه که اِ راستی، تو اینجا هم میرفتی. هنوزم میری ؟ راستی، تو اینکارم میکردی، هنوزم میکنی ؟ تو اهلِ فلان وبهمان هم بودی، هنوزم هستی ؟ ... بعد وقتی یهو جواب همهء اینا منفی باشه، دوستتون یه کم حق داره که با چشمهای از حدقه دراومده بپرسه "تو چته؟!؟" (به همون معنی!) ...

4. اصولا" نمایشگاه هم دیگه اون شور و شوق سابق رو نداره. نه غرفه دارها –اکثریت- اهمیت چندانی به نماشگاه میدن، نه مردم خیلی برای تماشای کتابها میان. اغلب مثل من یه لیست دستشون میگیرن، یا اینکه سراغ یه سری ناشر خاص که میشناسن میرن. هنوزم بهترین دورهء نمایشگاه، به نظرم همون نمایشگاه چهاردهم بود که 24 ساعت در صحن نمایشگاه پلاس بودم و حداقل نصف نشست های فرهنگی رو جویده بودم. با اینکه اون سال هم اوضاع دِماغی خوبی نداشتم به هیچوجه. ولی اون موقع، نمایشگاه، با تقریب بسیار خوبی، نجاتم داد.

5. Legends of the fall رو هم دوباره دیدم، این دفعه با صدا !! به نظرم فیلمنامه اش خوب بود. حداقل توی دیالوگها، قوی کار شده بود. شاید اگه رنگ داشت، فیلمبرداریش هم با توجه به در و دشت، جالب توجه میبود. بازی آنتونی هاپکینز هم که دیگه حرفی دَرِش نیست. برَد پیت هم که لابد تیپ و قیافه داره که اینهمه طرفدار داره –نه دیگه اونقد خب ! اِدِن کویین هم بد نبود. ولی نمیدونم،،، شاید هم این روزا فقط خارق العاده ها میتونن نظرم رو جلب کنن ! به هرحال خیلی معمولی بود به نظرم.

6. امروز صبح داشتم فکر میکردم با این سرعتی که روح من داره پیش میره، قبل از سی سالگی expire date م فرا میرسه...

قبل از بیخ پیدا کردن قضیه: پایان گزارش !!!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲


يه جا نوشته بود ‹درخت همه چيش خوبه ، غير از سكونش›.

نميدونم چرا عادت كرديم به هرچي كه مثل خودمون افقي حركت نكنه ، بگيم "ساكن" !


نمیدونم چی شده. اون از کنکور که حتی فرمهاش رو هم نگرفتم، اینم از نمایشگاه که دو روزه افتتاح شده، هنوز نرفتم. گیریم یه روز قبل از افتتاح رفته باشم، اون که قبول نیست ! غیر از اینها، لیست خرید از نمایشگاهه: حتی یه کتاب شبهه درسی هم توش پیدا نمیشه. شاید یه دورهء رکود، یا یه خواب شبهه زمستانی باشه.

پسره، کناردستیم، دستشو برد طرف بالابرِ شیشه، یه طوری که مطمئن بود جوابش مثبته، پرسید: باد اذیتتون نمیکنه ؟! جواب منفی دادم. آروم گرفت. پنجره کامل باز بود. باد با همهء قدرت هجوم میاورد. با اینکه کنار پنجره نبودم، خوب باد میخوردم. حس کردم خیلی زیاد که به تنهایی نیاز دارم. نه فقط تنهایی، به خلوت. بعد به اینجا رسیدم که پشت اینهمه نیاز به تنهایی و خلوت، یه نیاز اساسیه: نیاز به پالایش. قراضه های روح و روان و ذهنم زیاد شده. خرده خرده و به درد نخور. جای بقیهء چیزهایی رو هم که میتونن چیزی باشن، اشغال کردن. یه جور آلایش زیادی.

کاش میشد یه مدت رفت تو یه پناهگاه امن، یه غار ...