یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

مرگ در می زند

عین مردن میمونه. هر روز صبح که چشمهات رو باز می کنی، میخوای بشمری که چند روز دیگه موقع از خواب بیدار شدن، همین صحنه رو میبینی. عین نگاهی که یه محتضر به اطرافش داره، به آدما، اتفاقا، همه چی. دیگه هیچ چیز اونقدرا ناراحتت نمیکنه. میدونی که همه رو میذاری پشت سر و میری. سعی می کنی دوست داشتنی هات رو تو فاصله دو پلک به هم زدن، ببلعی. سعی می کنی بهترین ها رو به صورت فشرده توشه کنی. سعی می کنی فکر نکنی که خیلی خیلی چیزها رو با وجود اینکه دوست داری، مجبوری جا بذاری...

داری میری یه جایی که همیشه تعریف و تفسیرهاش رو شنیدی، اما هیچ وقت خودت ندیدی. ولی چون همه میگن، سعی می کنی فعلاً بپذیری که وجود داره. تمام تلاشت هم دیدن و ذخیره کردن خاطره اونایی ه که واقعاً دوستشون داری. مدام با خودت تکرار می کنی «حیف که همه خوبیها یکجا جمع نمیشن»، اما بازهم بارتو میبندی. انگار یه بی حسی خواستنی سراغت اومده. زمان با سرعت هرچه تمام تر سپری میشه. تو هم هرلحظه باهاش تموم میشی. فقط هنوز گرمی...