دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

که نسیم روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده‌ست





دیروز به یکباره دیدم که گویا بهار آمده. عجیب بود چون اصلا انتظار بهار نداشتم امسال، انگار. خودم از این که انتظار بهار نداشتم، بیشتر تعجب کرده بودم. که انگار این زمهریر عطوفت زندگی صورت و وجهه بیرونی هم پیدا کرده بود دور از خودآگاه من. این انتظار نداشتن از هیچ‌کس/هیچ‌چیز/هیچ ِهیچ. باری، برخلاف هرسال که از پیش روز مشخص و معینی برای جابجا کردن پوشاک تابستانه/زمستانه می‌گذاشتم که کاری وقت‌گیر بوده و هست، امسال کاملا ناغافل دیدم هیچ پوشیدنی مناسب هوای نوزده درجه بالای صفر ندارم و چاره‌ای جز فی‌الفور بازکردن صندوق و صندوقچه‌ها برای بیرون زدن از خانه طبق قرار نیست. بعدتر، به خانه که برگشتم، تازه دیدم که هنوز عایق پنجره‌ها را هم برنداشته‌ام. که یعنی مثلا زمان باید برگردد عقب تا یک‌روز هوس استشمام باد بهاری به سرم بزند و سراغ بازگشودن پنجره‌ها پس از زمستان صعب بروم و همان حوالی هم پیش‌بینی جابجایی لباس‌ها جایی بین پس و پیش ذهنم صورت گیرد. آن‌هم در حالی‌که لیوان چای‌ به‌دست، زیر پتو، نسیم خنک بهار به سینه فرو می‌برم و چیزکی می‌خوانم/می‌بینم یا خیالی می‌بافم. 

... همین‌قدر غافلگیرانه. 

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

... نرو، بمان!




نام گل‌سرخ/نام نسترن/نام رز -م گم شده. یعنی یک روز که حسابی دست و بالم از خرید و همه‌چیز پر بود، سر راه رفتم که بسته‌ام را از پست بگیرم و بعدش، رفتم که از ای‌تی‌ام پول نقد بگیرم... بعد منتظر اتوبوس ایستادم و ایستاده‌دراتوبوس برگشتم خانه و به جمع‌وجور کردن خرید و بسته پستی و غیره. دیرتر دیدم نیست. هی این‌طرف و آن‌طرف چشم دواندم اما کمتر یافتم. گفتم که حتما لبه ای‌تی‌ام وقت پول گرفتن جاگذاشته‌م یا حتی موقع امضا دادن روی پیشخوان پست. گفتم که فردا می‌روم و از هردو می‌پرسم، حتما هرجا بوده، کسی نگه‌ش داشته. فردا نشد و چند فردای دیگر هم گذشت. هفته‌ای بعد بود شاید که بالاخره هردوجا سر زدم. نبود که نبود. 

خود کتاب را دست‌دو از آمازون خریده بودم. نزدیک به دو سال پیش بود که شروع‌ش کرده بودم همراه با یک گروه کتابخوانی ای‌میلی که هیچ‌وقت جدی نشد انگار. یا من بی‌خبر ماندم از جدی شدن‌ش. به‌هر حال، اشکال بزرگ‌ش این بود که نوشته‌های لاتین‌ش ترجمه‌ای به یکی از زبان‌های قابل‌فهم‌تر نداشت. فایل پی‌دی‌اف‌ی هم که یکی از دوستان در همان جمع ای‌میلی فرستاده بود به‌عنوان کشف‌الابیات حجیم‌تر از آن بود که به‌راحتی بشود پرینت گرفت. خودش به زبان انگلیسی بود. انگلیسی فاخری که خواندن جملات و کلمات‌ش هم لذت‌بخش بود. از ساختاربندی و دایره واژگان نسبتا غنی. این‌که خواندن‌ش طولانی شده بود، به‌جز از اوضاع و احوالات غریب پیش‌آمده و کتاب‌های بعضا ساده‌‌تر دراین‌بین‌خوانده، یک دلیل مهم‌تر هم داشت که چشیدن جرعه‌جرعه‌ش بود. مزمزه‌کردن‌ش در طول زمان. 

باری، ازدست رفت و به‌دست بازنیامد و یک گوشه‌ای از حواس من انگار عزاداردارست این روزها. وقتی مستأصل به‌دنبال‌ش  بودم، فکر کردم که خب یکی دیگر بخرم. اما انگار دوباره باید از ابتدا شروع می‌کردم به خواندن، چون یادم نیست صفحه 175 بودم یا 228 یا دیگر چه. ولی گویا چاره‌ای هم نیست. یا باید نسخه‌ای دیگر پیدا کنم که کشف‌الابیات‌ش هم سرش باشد یا بگردم عینا همان قبلی را پیدا کنم که یادم بیاید تقریبا تا کجا پیش‌رفته بودم و همان کج‌دار و مریز سابق ادامه دهم. 

مهم این است که اول باید این سنگ را جابه‌جا کنم، وگرنه مثل این چندوقت از خواندن کتاب‌های دیگر هم بازمی‌مانم...

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

کو گل واسه گلدون؟!..





بعضی وقتا یه‌جور عجیبی هیچ‌کس جوابم رو نمی‌ده. یعنی نه ای‌میل/تلفن/نامه/بسته-ای که  به موقع _شاید حتی یه کمم دیرتر از موعد_ منتظرشم می‌رسه، نه مثلا حال و احوال ساده اس‌ام‌اس‌ی/تلفنی/‌به‌حضوررسیدنی با رفقا جواب می‌گیره.

این‌جور موقع‌ها برای من دنیا می‌شه غار تنهایی‌م. اونم از نوع تحمیل‌شده و نه خودخواسته. تو بگو زندان. یه‌جوری باید راهی پیدا کرد برای سرگرم شدن و فکر انتظار رو نکردن. یه کاری باید کرد که ذهن رو خوب درگیر کنه و پس ذهن مدام یادآدم نیاره که تو که می‌دونی واسه سرگرمی و فرار از کشیدن انتظار داری این‌کار رو می‌کنی و بیشتر به استیصال‌ت دامن بزنه. از اون‌طرف خیلی کارایی هم که می‌خوای بکنی وابسته به یک/دو/سه ... تا از همون جوابایی‌‌ه که منتظرشون‌ی و درنهایت انتخاب چندانی هم برات نمی‌مونه شاید... جز پناه‌بردن به رویا...

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۲

Or only want to walk with me a while








درگیری ذهنی این‌روزهام آرزوهام‌ند. به محض این‌که یک آرزو می‌کنم، دیگری می‌آید که پس من چی؟ همه آرزوها را که می‌کنم، درگیر زمان‌بندی و تقدم و تأخرشان می‌شوم. از هیچکدام‌شان نمی‌توانم بگذرم، چون به‌هرحال آرزوهام‌ند. باید تمام و کمال بیان شوند تا اگر روزی به حقیقت پیوستند مایه پشیمانی نشوند. از آن گذشته، خودشان هم با هم تداخل دارند. دل‌ش می‌خواهد فرضا دو ماه دیگر را هم اینجا باشد با تمام برکات‌ش، هم آن‌جا با همه نوستالژی‌ش. هم همه باشند و هم هیچ‌کس نباشد. دست‌کم هیچ‌کس جز او نباشد. هم چیزهای جدید وارد خانه شود، هم خانه بدون عوض شدن، جای همه‌چیز جدید را هم داشته باشد. گرچه که هم‌الان هم اضافه‌بار متحمل است. همه این‌ها می‌رساندم به کلافگی از آرزو کردن. 

... آخر به این نتیجه رسیدم که انگار دیگر بلد نیستم آرزو کنم. مثل هولاهوپ که دیگر بلد نیستم بزنم. انگار هیچ‌وقت بلد نبوده‌م و کسی دیگر آن مسابقه‌های آرتیستیک را جای من برنده می‌شد. دیگر بلد نیستم آرزو کنم چون زیادی دودوتا چارتا شده‌م. مغزم مثل قالب‌های یخ خانه‌خانه شده و همه‌چیز را یک‌شکل بیرون می‌دهد. حتی آرزوها را. مثل ماشین غذاخوری عصرجدید. نمی‌فهمد آرزو مال این‌ست که دل‌ت خوش باشد، نه این که برآورده شود. نه الزاما. اسم‌ش آرزوست. دور دهان را پاک می‌کند. خواه دهانی باشد یا نباشد.

... این شده که آرزو هم از من انرژی می‌برد این روزها به جای توان دادن.