یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

Avec le temps, tous s'en va...

یک. خودم رو مسخره کردم؟ خب باید بنویسم دیگه! به هزار و یک دلیل موجه و ناموجه، یکیش هم اینکه دیروز و امروز به خودم اومدم دیدم روی هیچکدوم از کارهایی که اراده کردم تو همین دو روز، نتونستم بیشتر از ده دقیقه تمرکز کنم. بلافاصله وسطش بلند شدم کار دیگه ای انجام بدم و از بی اهمیتی و کم اولویتی کار دوم، سریع شرمنده خودم شده م. دلیل این همه کندی این اواخرم هم باید همین بوده باشه. نمیدونم، شاید هم یه کم حق داشته باشم به خاطر موارد متعددی که باید بهشون رسیدگی میکردم، اونم به تنهایی هنوز نه چندان مالوف.

دو. دوباره، بعد از چندین و چند سال، زخم عمیق جسمی زدم به خودم. یعنی کلا، تا به حال، چند باری، کمتر از تعداد انگشتان یک دست مثلا، دستو بالم رو با چاقو یا یه چیز تیز، عمیق بریدم، جوری که گوشت خودم رو به وضوح دیدم و بعد دیگه از قرمزی تموم نشدنی خون، چیزی نتونستم ببینم. یه بارش امروز، یعنی امشب بود. اومدم پنیر چدار هیجان انگیز خرد کنم برای روی سالاد شبانه م، اما متمرکز نبودم مثل بقیه این مدت، شیش و هشت میزدم گویا، تو یه وضعیت احمقانه اقدام به خرد کردن پنیر کردن همانا و بریدن اساسی شست دست چپ از روی بند وسط، همانا. اما جالب قضیه اینکه درست لحظه اول که فهمیدم چه کردم، وحشت برم داشت! اول فکر کردم از تنهاییه. بعد دیدم، خب دفعه های قبل هم خودم بودم که رفع و رجوع کرده بودم مساله رو. معمولا بقیه بعد پانسمان با موضوع مواجه میشدن و کلا وابستگی ای از این نظر نداشتم که. بعد یادم افتاد که خب، خونه مامان اینا، لوازم و تجهیزات تکمیل بوده؛ بعد بلافاصله شروع کردم به مرور ذهنی همه تجهیزات کمک اولیه واری که تو خونه داشتم و به این نتیجه رسیدم که اگه نتونم این خونریزی رو بند بیارم، خب فوقش زنگ میزنم 911 ! این سیر تفکر، ریشه کمابیش تاریخی داره به نظرم.