جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸


باید بنویسم. باید از این همه چیزهای خفقان آور جایی حرف بزنم. باید یادم بماند که شش ماه است در این مملکت جدید هستم و هنوز آواره به حساب می آیم چون خودم بی عرضگی کرده م اولن و روی حرف دوست و آشنا بیش از اندازه حساب کرده م دوم. (این نیم فاصله فایرفاکس کجا بود!)

باید بنویسم که آنقدر حجم اطلاعات دریافتی م از محیط زیاد شده که حافظه م رفته قاتی باقالی ها. که دیگر حتا یادم نمی ماند صبح برای چه از خواب بیدار شده م و دیشب به چه امیدی به خواب رفته بودم. 

باید بنویسم که حداقل شروع کردم گهگاه و نامرتب بانک فیلمهایی را که با خودم آورده م به دیدن که دلم میخواهد جایی نظرم را در موردشان نگه دارم. که شاید به شناختی از کارگردان مطرح برسم یا سبک فیلمسازی یا هرچیز.

باید بنویسم که ناامیدکننده ترین چیز برایم دیدن آدمهایی است که از قبل می شناختم. دیدن تغییرات ناخوشایندی که کرده ند و دیدن تغییراتی که نکرده ند! اینکه کم کم به این نتیجه رسیده باشم که انگار مهاجرت تولد دوباره نیست و مرگ یکباره است. که آدمها همانی که از مملکت خارج شده ند می مانند، بی هیچ رشد شخصیتی بیشتری. یا لااقل بیشتر آدم ها همان که بودند می مانند، اگر که پسرفت نکنند. که چقدر نبودن بزرگترها دور و بر آدمها در این خلاً شخصیتی موثر و غم انگیز است و به چشم می آید. مستقل از اینکه این آدمها در چه سنی خارج شده ند و الان در چه سنی قرار دارند. تنها یا با خانواده خودشان.

باید بنویسم که دلم نمیخواهد مثل این آدمها محبت به تازه از گرد راه رسیده ها بکنم. که چون اینجا محبت کیمیاست، من هم به اندازه کیمیا طلبکارشان شوم. 

دلم میخواست همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را بنویسم. بازهم ادامه می دهم. اما نه به این تلخی. شاید اگر مهاجران زودتر آمده این چیزها را به من گفته بودند، این همه توی ذوقم نمیخورد...