شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

Waiting for a miracle, Godot, whatever... Just whatever


بیشترین فعل انجام‌دادنی‌ای که این‌ روزها ازم سر می‌زند وقت‌تلف‌کردن است. به‌هرشکل ممکن روز را به شب و شب را به روز رساندن. با چیزهای بی- یا با-هوده خود را سرگرم کردن برای فرار از حس کردن، از فکر کردن، از مدام تصویرها و تصورات را پس و پیش کردن. تصویرهای گذشته و تصورات آینده. 

انتظار معجزه این‌بار هیچ هدف روشنی ندارد. یک انتظاری‌ست که اصلا معلوم نیست برای چه ولی هست. آرزو یا حتی خواستی هم دیگر نیست. خواستی که درخور معجزه باشد، نیست. هرچه هست، دستی بر زانو و فکری استوار بر پشت می‌خواهد. اما انتظار معجزه، مسخره است شاید که فقط انتظار "شدن" ، انتظار "به‌وقوع پیوستن" آن چیزی باشد که برای‌ش تلاش می‌کنی. تن می‌فرسایی. جان خسته می‌کنی.

مسیر غرب به شرق همت، ورودی جردن را که رد می‌کنی، می‌رسی به دوشاخه مدرس. اول دست راست، و بعد بلافاصله و با نگاه به آینه‌، دست چپ، همه اینها در حین دنده معکوس از چهار به سه و به دو. و در کمتر از ده ثانیه، در همان پیچ ممتد، پر کردن دوباره گاز و بالابردن دنده تا در همان خط سبقت مدرس شمال باقی بمانی. که تا رسیدن به خانه را به‌قدر کافی در اتوبان بتازانی. نرم و روان. 

یک همچه تصویری پس آن‌همه فکر برایت تداعی شود... تمام و کمال.