چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

آقا! این «دیوانه ای از قفس پرید» فیلم نبود، کتاب بود! به قول رفیقمون، آقای پیام، slang زیاد داشت!! این آقای معتمدی استفادهء خیلی جالب و بدیعی از اصطلاحات اصیل و بعضا" رنگ و رو رفتهء فارسی کرده بود، ولی خداییش هنری تو فیلمسازی نشون نمیداد. بازیگرا که همه خدایی بودن واسه خوداشون! فیلمبرداری و صدابرداری هم چیز خارق العاده ای نبود، میموند همون دیالوگها و قصه که تازه خود قصه هم یه چیز معمولی بود که اگه اونقدرا هم شعار نمیداد بهتر بود - مثل اون حقیقتی که لای برجها مدفون شده و اون سکانس پایانی ِ صدای اذان در طواف حول همون برجها. تازه، همهء اینها به کنار، این جناب معتمدی خواسته بود مثل کارای قبلیش، این یکی زیاد فلسفی از آب در نیاد، چپ و راست، از جناب انتظامی استفادهء ابزاری کرده بود!! خلاصه که من فقط از دیالوگهاش خوشم اومد، نه حتی فرم و پرداخت داستان!

،
نکته: یکی نیست بگه تو که نمیدونی فیلم رو با کدوم «ف» مینویسن، چپ و راست حرف زدن از فیلمت چیه !!!

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

عوضش از Memento بدجوری خوشم اومد ! فکر کنم تقریبا" اولین بار بود که 1 ساعت بعدِ فیلم، دلم میخواست دوباره ببینمش -با اینکه اصولا" از فیلم و کتاب تکراری خوشم نمیاد، مگه اینکه چی باشه!- و اگه تا الان هنوز در برابر این وسوسه مقاومت کردم، فقط برای این بوده که سعی کردم در نشئهء زندگی منجمد نشم!.

اصل فیلم، یه pile از تکه های زمانه با backtracking فوق العاده ! (بهتر از این نمیتونم بیانش کنم، شرمنده!). یعنی اگه هزار نفر هم میخواستن پست مدرنیسم ِ نوشتار رو تو فیلم برام حلاجی کنن، اینجوری شیرفهم نمیشدم !! دیگه نمیدونم چی بگم از پرداخت داستان و لحظه های به جا و دیالوگهای خیلی خوب و ... . خیلی فیلم خوبی بود. خیلی!

یه اعتراف ! اگه این فیلم رو در مقایسه با مالنا در نظر بگیرم، شاید یه دلیل اینکه از این خوشم اومد و از اون نه، این باشه که این درد میتونه مال من باشه، اما اون درد، نه !

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

5. «آیا من عاشق شده ام؟ -بله، چون دارم انتظار می کشم.» دیگری کسی است که هیچگاه انتظار مرا نمی کشد. گاهی می خواهم با او که انتظار مرا نمی کشد بازی کنم؛ سعی می کنم خودم را جای دیگری مشغول کنم، دیر سر قرار برسم؛ اما، در این بازی، من همیشه بازنده ام: هر کاری هم که بکنم، قبل از قرار می بینم دیگر کاری برای انجام دادن ندارم، وقت شناس هستم و همیشه پیش از موعد سر قرار می رسم. هویت مقدر عاشق چیزی غیر از این نیست: من آنم که انتظار می کشد. (در نقل و انتقال، یعنی رفتن از جایی به جایی دیگر، آدم همیشه انتظار می کشد – پیش پزشک، استاد، متخصص. از این هم بیشتر اگر من جلوی باجهء بانک منتظر باشم، یا در انتظار پرواز هواپیما، فوری با کارمند بانک، با میهماندار هواپیما، رابطه ای پرخاشجویانه برقرار می کنم که بی اعتنایی این کارمند یا میهماندار نسبت به من، از انقیاد من در دستان او پرده برمیدارد و مرا عصبانی می کند؛ به گونه ای که می توان گفت، هرجایی که انتظار باشد، آنجا جایی است که نقل و انتقالی در کار است: من وابستهء حضوری هستم که خود را تقسیم و برای در اختیار نهادن خود وقت تعیین می کند – گویی صحبت بر سر از شور و شوق انداختن و ناکام کردن من است، و این که از احتیاج خود به ستوه بیایم و ذله شوم. منتظر گذاشتن: امتیاز پابرجای هر نوع قدرت، «سرگرمی هزارسالهء نوع بشر».)

6. یک کارمند عالی رتبهء (ماندارین) چینی عاشق یک زن درباری شد. زن درباری به او گفت: «من از آنِ تو خواهم بود، اگر یک صد شب، بر چهارپایه ای، در باغ من، به انتظار بنشینی.» ولی در شب نود و نهم، ماندارین بلند شد، چهاپایه اش را زیربغل زد، و رفت.


این برگردان قطعه ای (Anttente) از هشتاد و شش قطعهء کتاب «قطعه هایی از سخن عاشقانه» نوشتهء رولان بارت است، با مشخصات زیر:

Les fragments d’un discourse amoureux, Roland Barthe in:
Oeuvres completes (Tome II), Seuil, Paris, 1994

کارنامه 31 / صص 40 و 41 / قطعه ای از« قطعه هایی از سخنی عاشقانه» / رولان بارت . هاشم محمود
3. انتظار، افسون شدگی است: به من دستور داده شده است که از جایم تکان نخورم. در انتظار یک تلفن بودن، بدین گونه در ممنوعیت هایی خرد و ریز تنیده می شود، تا بی نهایت، تا حد اموری غیر قابل اعتراف و ننگین: من از این که از اتاق بیرون بروم خودداری می کنم، از رفتن به دستشویی، حتی از خودِ تلفن کردن (تا تلفن اشغال نباشد)؛ از این که یکی به من زنگ بزند عذاب می کشم (به همان دلیل قبل)؛ دیوانه می شوم وقتی فکر می کنم که در فلان ساعت که می آید من مجبورم بیرون بروم، و بدین گونه این خطر را به جان بخرم که شنیدن صدای جان بخش او را از دست بدهم، که این به نوعی همان بازگشت تصویر و مفهوم «مادر» است در رابطهء عاشقانه [ یعنی معشوق به مثابهء مادر، نیاز من به معشوق به سان نیاز کودکی به مادر]. تمامی این چیزهایی که توجه مرا از تلفن منحرف می کنند، لحظاتی هستند که در آن ها نتوانسته ام انتظار بکشم و از دستشان داده ام، این لحظات لحظاتی هستند که انتظار را به نجاست می آلایند؛ چون اضطراب انتظار در پاکی و خلوصش می خواهد که من در صندلی ای در کنار تلفن نشسته باشم، بی آن که کاری کنم.

4. وجودی که انتظارش را می کشم، واقعی نیست. همانند آغوش مادر برای نوزاد. «من از لحظه ای که قابلیت دوست داشتن او را پیدا کردم، از لحظه ای که نیازمند وجودش شدم، او را بی وقفه می آفرینم و باز می آفرینم»: دیگری آنجا می آید که من انتظارش را می کشم، جایی که قبلاً او را در آنجا آفریده ام. و اگر او آنجا نیاید، من به خیال می آورمش: انتظار یک هذیان است. بازهم تلفن. با هر زنگ تلفن، من با عجله گوشی را برمی دارم، فکر می کنم این معشوق من است که مرا صدا می زند (چون او باید مرا صدا کند)؛ با تلاشی بیشتر، من صدایش را «باز می شناسم» ، وارد مکالمه با او می شوم، و از این که با عصبانیت سراغ مزاحمی برگردم که مرا از هذیانم به در می آورد، خلاص می شوم. در کافه، هر شخصی که وارد می شود، کوجک ترین شباهت ظاهری اش، باعث می شود که اولین حرکت من نسبت به این تازه وارد، به جا آوردن معشوق در وجود او باشد.

و مدتها بعد از این که رابطهء عاشقانه از تب و تاب افتاد، من این عادت توهم دیدنش، شنیدن صدایش، یا احساس کردن معشوق را ، نگاه می دارم: گاهی، من بازهم به خاطر تلفنی که قرار است به من بشود و هنوز نشده است، دچار اضطراب می شوم، و در صدای هر مزاحمی، من فکر می کنم دارم صدای کسی را می شنوم که دوستش داشته ام: من کسی هستم که پایش را قطع کرده اند و با این همه در همان پایش که قطع کرده اند، احساس درد می کند.
انتظار

انتظار، آشفتگی توأم با اضطراب که برخاسته از به انتظار معشوق بودن است، به خاطر تأخیرهای جزئی او (قرار ملاقات، تلفن، نامه، بازگشت).

1. من منتظر رسیدنش هستم، بازگشتش، علامتی معهود از او. این انتظار ممکن است پوچ و بی معنی باشد یا بی اندازه رقت انگیز: در Erwartung ، یک زن، شب، در جنگل، منتظر محبوبش است؛ من خودم منتظر چیزی جز یک زنگ تلفن نیستم، اما همان انتظار زن در من هم هست. همه چیز برای من پر از شکوه و جلال است و ابعادی غول آسا دارد: من قدرت درک تناسب ها را ندارم.

2. می توان از انتظار یک صحنه نگاری به دست داد: من انتظار را سازمان می دهم، دستکاری اش می کنم، من از زمان تکه ای را جدا می کنم که در آن ادای از دست دادن معشوق را در می آورم و همهء جلوه های یک سوگواری کوچک را به نمایش می گذارم. پس انتظار چون نمایشی تئاتری بازی می شود.

دکور، درون یک کافه را در معرض نمایش می گذارد. ما قرار داریم، من انتظار می کشم. در قسمت پیش درآمد، به عنوان تنها بازیگر نمایش (و البته به همین علت)، من تأخیر دیگری را ثبت و ظبط می کنم؛ این تأخیر هنوز فقط وجودی ریاضی دارد که حساب کردنی است (من چندبار به ساعتم نگاه می کنم)؛ قسمت پیش درآمد وقتی تمام می شود که من به سرم می زند: تصمیم می گیرم، شروع می کنم به «جوش زدن» ، من اضطرابِ انتظار را به کار می اندازم. در این هنگام است که پردهء اول شروع می شود؛ این پرده سرشار از حدس و گمان است: آیا ساعت قرار را درست متوجه نشده است، جای قرار را؟ من سعی می کنم لحظه ای را که در آن قرار گذاشتیم، قول و قرار زمان و مکان دقیق را، دوباره در خاطره مرور کنم. چه کار بکنم (اضطراب مربوط به رفتار)؟ به کافهء دیگری بروم؟ به او تلفن بزنم؟ ولی اگر او وقتی بیاید که من دارم این کارها را می کنم و اینجا نیستم؟ وقتی ببیند که نیستم، این خطر هست که برگردد، و غیره. پردهء دوم، پردهء عصبانیت است؛ من سرزنش های شدیداللحنی را متوجه او که غایب است می کنم: «با این همه، اون می تونست ...» ، «اون خوب می دونه ... » آه! کاش اینجا بود تا می توانستم حسابی سرش غر بزنم که چرا اینجا نیست! در پردهء سوم، من (Winnicott) با درک اضطراب کاملاً خالص نائل می شوم (به دستش می آورم؟): اضطراب وانهادگی؛ من در لمحه ای از غیبت دیگری به مرگ او می رسم؛ دیگری به سان مرگ است: انفجار ماتم در من: من از درون احساس خلاء می کنم. نمایش اینگونه است؛ می تواند با رسیدن دیگری کوتاه شود؛ اگر در پردهء اول بیاید، استقبال از او آرام است؛ اگر در پردهء دوم بیاید، شاهد یک «دعوای نمایشی» خواهیم بود؛ اگر در پردهء سوم بیاید، استقبال از او ناشی از حق شناسی خواهد بود و سپاس، سپاس به خاطر آمدنش که عملی از سر لطف از طرف او بوده است: من نفس عمیقی می کشم، مثل پله آس وقتی از زیرزمین بیرون آمد و زندگی را بازیافت، عطر گل سرخ را. (اضطراب همیشه هم تند و شدید نیست؛ لحظه های توأم با افسردگی و بی حالی هم دارد؛ من انتظار می کشم، و همهء چیزهایی را که دور و بر انتظار من هستند، رنگی از غیرواقعی بودن به خود می گیرند: در این کافه من به دیگران نگاه می کنم که وارد می شوند، وراجی می کنند، شوخی می کنند، آرام چیزی مطالعه می کنند: این ها، این آدم ها انتظار نمی کشند.)

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

بالاخره بعد دو هفته، 20 دقیقهء پایانی مالنا رو دیدم. بگذریم که تا قبل از این 20 دقیقهء آخر کلی اعصابم خرد شده بود و عصبانی بودم که چرا هرکی میخواد فیلم فمینیستی بسازه، باید اینجوری بسازه. این 20 دقیقهء آخرش بدجوری تو ذوقم زد که چرا اصلا" اعصابم خرد شده بود !!! ...

قضیه اینه که اگه کسی که آدم خیلی به فهم و درایتش واقف نیست، یه چیزی بگه که آدم خوشش نیاد، راحت از کنارش میگذره. ولی وقتی جناب تورناتوره همچین چیزی میسازه، من یکی حق دارم که فکر کنم به شعورم توهین شده ! بگذریم، اینم یه جور «آلبا دسس پدس» بود دیگه !!!

اینم بگم، همین که این فیلم تو IMDB امتیاز 7.1/10 آورده، یعنی که فیلم بدی نبوده، فقط به شدت از مود فیلمهای من-پسند خارجه !

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

میگممم ... خوبه آدم به «تومن» پول قرض بده، به «دلار» پس بگیره ها ! من که موافقم !

... راستی ! ناصر خسرو از کدوم وره ؟؟
اعلان !

هی ! اینم خان داداش از کازابلانکا !

توضیح اینکه این ملت (خان داداش و رفقا) برای «اجلاس جوانان و توسعهء پایدار» رفتن به شهر کازابلانکا در مراکش ! (خودمونیم، پروژهء خان داداش رو حال میکنید ؟؟!)


یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

از این فیلم پیشگویی های مرد شاپرکی هم خوشم اومد !!! (نمیدونم چرا اصلا" همه چی گل و بلبل شده این مدت!) بماند، یکی از دید مکانیکی خیلی برام جالب بود این فیلمه، اینطوری که از اول تا آخر، حرکتهای دوربین به طرز خیلی معرکه ای با حرکتهای یه شاپرک تنظیم بود و حداکثر صدا هم صدای بال شاپرک بود که از خیلی نزدیک صدابرداری شده باشه. با همهء اینها، خیلی ها معتقد بودند فیلم ترسناکی دیدن و صحنه های وحشتناکی توی فیلم بوده. هاه ! در صورتی که هِچ هم همچین نبود ! هنر یعنی این ! (واضحه که به نظر من دیگه !!) از طرف دیگه، دید کانس پَچوال ِ فیلم بود که یه پله بالاتر از منطق یخزدهء آمریکایی (چرا توهین میکنی! حالا هر منطق یخزده ای!) قرار میگرفت. بالاخره یه چیزایی هم باید باشه که توضیحی براشون پیدا نشه. اونقدر که ندونی باور کنی یا نه ...

If you can't see it, are you safe?
If you can see it, are you next?

خلاصه ما که خوشمان شد ! بقیه رو نمیدونیم ! (ولی خداییش جای آقای نیما خیلی خالی بودهاااااا ! ها !)

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

ساعت 9:30 زنگ میزنه که پاشو بریم بیرون ! میگم هااا ؟؟ من الان رسیدم تازه ! کجا این موقع شب ؟ هنوز همهء اینا رو نگفتم، میگه شهاب بارون، ساعت 10:30 ، قرار جلوی خونهء شماست، تو نیای، ما میایم بالا !! ...

میپرم تو حموم،،، زنگ میزنه که بریم ؟ میگم آخرین باره ! ،،، نمیفهمم چه جوری خودم رو سر ساعت میرسونم پایین، قبلش خان داداش تجهیز نجومی ام کرده،،، جمع و جور کردن بچه ها یه کم طول میکشه. کجا بریم که نور نباشه ؟ دارآباد ! ،،، میریم بالا، چند تایی چراغ هست، چراغ قوه رو روشن نمیکنم،، صدای پارس سگ میاد، خب سگ پارس میکنه، ادای سگها رو در میاره، تازه احساس میکنم چقدر سگها نزدیکن،، میرسیم ایستگاه، تازه میبینم سگها بازن، صاحباشون سراسیمه پا میشن نگهشون دارن، در این حین هم تا میخوریم، فحشمون میدن که چرا این موقع اومدین، بر میگردیم و میخندیم، میریم جمشیدیه، تو اون شلوغی و نور و ...

تا 3 که اونجاییم، فقط دو تا شهاب میبینیم، اما خوب میخندیم و چای دارچین میخوریم ! .................................... زیگزاگ میرم توی فکر و برمیگردم بین بچه ها، هی میرم، هی برمیگردم، همش یاد نادر میفتم که اون سال میگفت اونقدر کلاغ پر کردن که یه بار حال همشون - همهء باقیمونده ها- بد شده. امسال سال کلاغ پر ِ ماست ..........................

... میگه نمیخوای هماهنگ کنی؟ میگم مگه دیگه کسی هم مونده که هماهنگی بخواد؟ میگه نمیدونم من که دیگه نمیشمرم، میگم من شمرده م، خیالت راحت ! هماهنگ کردن نداره دیگه ...

... اگه تونستی 6 سال عکس رو نگاه کنی و هنوز حالت خوب باشه - گیریم دو سه بار هم خیسی گونه هات رو خشک کرده باشی - اونوقت درسته ! ......................
.........................................................................................................
..................
..
.


I'm a big big girl
in a big big world,
It's not a big big thing
if you leeeeeave me

But I do do feel
that I too too will miss you muuuuch

I miss you much ........

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

هفتهء پیش «کشور آخرین ها» هم تموم شد اما بر خلاف صاحاب کتاب (ممنون آقای محمد)، در من احساس خوبی ایجاد کرد. حس اینکه «تنها» نیستم، حتی اگه یه ناهمزبون از اون سر دنیا حرفهام رو زده باشه. چندباری واقعا" احساس کردم خودم دارم کتاب رو مینویسم. بگذریم ...

یه چیزی میخوام بگم که شاید بعضیا خوششون نیاد ولی خب میگم: بر خلاف خیلی ها، من فکر میکنم هدایت و کافکا اونقدرها هم از زمان خودشون جلوتر نبودن. یعنی حداقل تاریخ مصرف نوشته هاشون الان دیگه گذشته، به این دلیل که دیگه روزگار ک. یا گرگور زامزا یا پیرمرد خنزر پنزری گذشته که عین یه پشه از قطار زندگی پرت شن بیرون و دنیا همچنان به راه خودش ادامه بده و خواهر جناب زامزا زیباتر هم بشه و ... . برعکس، الان دورهء کوری و فراموشی فراگیره. دورهء به ورطه افتادن آحاد. همهء مردم با هم در حال نابودی اند و هیچکس به لحاظ موقعیت در سختی، به کس دیگه ارجحیتی نداره و ...

فکر میکنم این آقای پل اُستر، یه روز نویسندهء بزرگی میشه (اگه ترشی نخوره مثلا"!) چون کتاب واقعا" پرداخت خوبی داشت (با اینکه این کتاب جزو پرفروش ترین کارهای ایشون نبود). حوادث و اتفاقها خیلی خوب انتخاب شده بودند و به هیچ وجه ریتم خسته کننده پیدا نمی کردن. گرچه به شخصه از پایان کتاب خوشم نیومد. نمیدونم ولی با توجه به کلمات شروع کنندهء کتاب، از همون اول انتظار داشتم یه کم راه معلوم تر باشه، به هر حال سرنوشتِ نوشته ها معلوم بود. خلاصه که هنوز کار داره تا ایشون نوبل ادبیات رو بابت نوشتن دنبالهء کوری ساراماگو یا صدسال تنهایی مارکز بگیره.

گمونم دیگه چیزی از اون چیزایی که نوشته بودم و بلاگر محترم، باد هوا فرض کردنش ! یادم نمیاد. عجالتا" همین، تا یه حوصلهء دیگه پیدا کنم، راجع به «زندگی در پیش رو» هم بنویسم (برای بار سوم!)

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

هر وقت احساس می کنم برای کسی بیش از اندازه اش ارزش قائل شدم، سعی می کنم به یاد بیارم که مهم نیست دیگران میفهمن یا نه، مهم اینه که من میفهمم !

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

سروش یه چیزایی در مذمت همیشگی سیمای فخیمه نوشته بود، اونم درست موقعی که من میخواستم یه چیزایی در همین باب بنویسم. خلاصه که هی همش یادم رفته، تا همین الان !

بگذریم، من که اهل سیمای فخیمه نیستم، ولی خب همهء برنامه هاش رو - اونایی که به ساعت خونه بودنم میخوره البته - به صدا از بَرَم، از اونجایی هم که گهگاه سری به آشپرخونه میزنم، میتونم قیافه بازیگرها رو با صداهاشون miX کنم و تمام! الغرض، داد بنده از اونجا در اومد که یکی از قسمتهای سریال «معصومیت از دست رفته» در حال پخش بود. ما که اون سریال امام علی رو ندیدیم (نشنیدیم)، ولی تازه فهمیدیم این جناب میرباقری، چه چرندیاتی رو به اسم دیالوگ به خورد مردم میده ! نه ! شما باشید چه حالی میشید وقتی عشق ماریهء نصرانی به شوذب خزانه دار رو - سال 60 هجرت - به عشق لیلی و مجنون تشبیه کنن ؟؟ بقیه اش بماند ...

به جاش، یه سریال دیگه هست به اسم «روشنتر از خاموشی»، کار جناب حسن سیفی. گیریم دوبله اش هم افتضاح باشه - خدا بگم چیکار کنه اونایی رو که این بلاها رو سر دوبلهء ایران آوردن - در عوض دیالوگها معرکه اس. فلسفهء شرق رو اونقدر قشنگ از زبون شیخ بهایی و میرداماد و ملاصدرا به عنوان شاگرد، میتونید بشنوید که فکرشم نمیکنید. شاید باورتون نشه، ولی کافیه یه نگاه به تیتراژ پایانی سریال بندازید. حداقل 14-15 تا منبع در تهیهء فیلمنامه اش به کار رفته و تازه یه توضیحی هم فکر کنم قسمت اولش بود داد که هرجا مبهم بوده (چون زندگینامهء ملاصدراست)، به ناچار از استدلال استفاده کردیم و الخ.

خلاصه اینکه سریال تاریخی هم اگه میسازید، میرباقری نشید فقط !
اسمش بهار بود این خانوم، یه لینک داد، ما کلی خندیدیم ! شما هم بفرمایید: لینک

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

سبیل !!!
یاد بگیرین :

...
- روشهاي ارتباطي رو ياد بگير،
- دنبال هيچگونه اطلاعات اضافه اي که مربوط به عملکرد بقيه عناصر ميشه نباش،
- وقتي اطلاعات لازم براي بهره برداري از يک شيء رو در اختيارش گذاشتي، به کارهاي ديگه ات برس و هيچ اصراري براي بهبود کارکرد اون شيء (‌البته از نظر خودت) و يا تسريع يا تغييرش نداشته باش تا خودش به تو جواب بده. فراموش نکن که تو هم هيچ کدوم از متغيرها، پارامترها و شرايط مسلط به عملکرد اون شيء رو نمي دوني.
...


زندگی یعنی همین !
"... می بینی ؟ آن قدرها هم ساده نیست که راحت و بی دغدغه بگویی «من به کودک مرده ای می نگرم.» گویی ذهنت از شکل بخشیدن به کلمات طفره می رود و نمی توانی به اندیشیدن ادامه دهی. چون آن چیزی که میبینی چیزی نیست که به سادگی بتوانی آن را از خودت جدا بپنداری. منظورم از مجروح شدن همین است؛ نمی توانی فقط ناظر باشی چون هر چیز به طریقی به تو مربوط می شود، مال توست، بخشی از قصه ای ست که در درونت شکل می گیرد. ... . در اینجا بعضی ها موفق شده اند و توانایی آن را یافته اند که خود را به هیولا مبدل کنند، اما اگر بدانی تعدادشان چقدر اندک است، تعجب می کنی. یا شاید بتوان گفت ما همه تبدیل به هیولا شده ایم، اما تقریباً کسی نیست که بخش کوچکی از زندگی را چنان که در گذشته بود با خود حمل نکند.

شاید بزرگترین مشکل همین باشد. زندگی چنان که ما میشناخته ایم پایان یافته، اما هنوز کسی نیست که بفهمد چه چیزی جای آن را گرفته است. ... . منظورم تنها سختی ها نیست. مسئله این است که حتی در مواجهه با عادی ترین وقایع دیگر نمی دانی چگونه رفتار کنی و چون نمی توانی واکنش نشان دهی، می بینی که از فکر کردن هم عاجزی؛ در ذهنت گیج و گمی. پیرامونت همه چیز پشت سرهم دگرگون می شود، هر روز شاهد اتفاق تازه ای هستی و آنچه طبیعی می پنداشتی به جز خلاء و باد هوا نیست. مشکل، گزینش همیشگی میان بد و بدتر است. از یک سو می خواهی زندگی کنی، خود را با محیط وفق دهی و با همه چیز چنان که هست به بهترین وجه بسازی، اما از سوی دیگر گویی برای رسیدن به این هدف لزوماً باید هر چیزی را که زمانی تو را در نظر خودت انسان می ساخت نابود کنی. متوجه منظورم می شوی ؟ برای زنده ماندن باید خودت را از درون بکشی. ..."

کشور آخرین ها / پل اُستر - خجسته کیهان / نشر افق - 1381
،

منم که همین رو میگفتم ! چقدر مشترک بودن درد، بارش رو سبک تر میکنه ...