دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴


She sits in her corner
Singing herself to sleep
Wrapped in all of the promises
That no one seems to keep
She no longer cries to herself
No tears left to wash away
Just diaries of empty pages
Feelings gone a stray
But she will sing

Til everything burns
While everyone screams
Burning their lies
Burning my dreams
All of this hate
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns
Til everything burns

Ooh, oh

Walking through life unnoticed
Knowing that no one cares
Too consumed in their masquerade
No one sees her there
And still she sings

Til everything burns
While everyone screams
Burning their lies
Burning my dreams
All of this hate
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns

Til everything burns
Everything burns
(Everything burns)
Everything burns
Watching it all fade away
(All fade away)
Everyone screams
Everyone screams
(Watching it all fade away)

Oooh, ooh

(While everyone screams)
Burning down lies
Burning my dreams
(All of this hate)
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns
Til everything burns
(Everything burns)
Watching it all fade away

(Oooh, ooh)

(Everything burns)
Watching it all fade away


Ben Moody F. Anastasia

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

از فواید روزنامه خواندن!

«... می گوید شماها که توی این مملکت بزرگ شده اید، نمی فهمید من چه می گويم، چون که توی متن قضیه اید. اما من که آنجا بزرگ شده ام و با فاصله نگاه می کنم، دارم از تعجب شاخ در می آورم. شما قدر این قضیه را نمی دانید، چون که برای شماها معمولی شده و به صورت یک امر بدیهی در آمده. اما به خدا هیچ جای دنیا این طوری نیست. تو هرجای دنیا که باشی، برای اینکه به یک جایی برسی باید یک دوره ای ببینی و یک تجربه هایی بکنی. هر کاری یک مقدماتی لازم دارد. اما اینجا توی این مملکت هر اتفاقی ممکن است بیفتد. مثلاً میبینی یک نفر که تازه شروع کرده است به کار و دو خط شعر بیشتر نگفته است می شود سردبیر یک مجله هنری، یا مثلاً یک نفر که تازه دو سال است که شروع کرده است به داستان نوشتن، ده تا جایزه می برد... و از این یک نفرها زیادند. یک نفر که نه درس تئاتر خوانده است و نه درس سینما، ناگهان بازیگر معروفی می شود و فیلم می سازد و استاد می شودو کلاس می گذارد و عکسش می رود روی جلد مجله ها. از این تصادف ها آن طرف هم اتفاق می افتد. اما هر ده سالی یا بیست سالی یک مرتبه. اما توی این مملکت هفته ای یک نابغه ظهور می کند. توی بیزنس هم میبینی به همین ترتیب. طرف هنوز بیست و دو سه سالش بیشتر نیست، اما مدیر یک شرکت است توی تهران و دو تا شرکت دیگر هم توی دوبی دارد. هیچ جای دنیا، قضیه به این سادگی نیست. تو باید یک مقدماتی را طی کنی، یک دوره ای ببینی، یک درسی بخوانی... یا اینکه لااقل یک تجربه ای داشته باشی، یک عمری تلف کنی، تا به یک مدارجی برسی. من به این دوست از فرنگ برگشته ام گفتم ببین، ما هم درست به همین دلیل این مملکت را دوست داریم{!!!!}. این مملکت مملکت فرصتها{Land of Opportunities ؟!؟!} و اتفاقات است، این مملکت قاعده بردار نیست، این مملکت زنده است و قابل پیش بینی نیست و هیجان دارد{!!!!}. تو اگر دوست نداری، برگرد همان جایی که بودی و سرت را بکوب به دیوار و اگر هم دوست داری، همین جا بمان و شانس خودت را امتحان کن....

روزنامه شرق/ جمعه 27 آبان ماه/ صفحه داستان!!!/ ستون وقایع اتفاقیه (جعفر مدرس صادقی)

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

امشب باز شهاب بارونه... مثل هر سال این موقعها،،، بارش اسدی... حدود 1 ساعت دیگه میشه اوج بارش،،، یادش به خیر هر از گاهی، ساعت 9-10-11 شب، یهو تلفن زنگ میزد... یکی میگفت «شهاب بارونه! حاضر شو بریم فلان جا...» –تازه یادت میفتاد که ای بابا! بارش اسدی یا برساووشیه- داخل شهر با آلودگی نوریش، بیرون شهر با سرما... ولی فقط با هم بودنش مهم بود... فقط «با هم بودن»...

چقدر خوبه که آدم تو دیار غربت، غریب نیافتاده باشه هاا!! واقعاً!!!...

الان فقط دلم میخواد برم زیر پتو... نه فقط الان، خیلی روزها پیش میاد که میبینم این آهنگ داره میکوبه تو ذهنم ...

It’s so very cold outside,
Like the way I’m feeling inside
I’m a big big girl,
in a big big world


(آخرین بازمانده تک شاخ!)

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

«من عاشق عشق ملوانان هستم،
می بوسند و دور می شوند.
قول و قرار می گذارند
و هیچگاه باز نمی گردند.»


دُن پابلو!