پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳

و زان گر نان پزی

Mirela Pindjak
Awekening

قدم‌هایم آرام‌تر شده‌اند. شمرده‌تر. انگاری فهمیده باشند که فصل همه‌چیز گذشته. شتابی نیست. تابی نیست. قراری نیست. بی‌قراری بی‌قراری هم نیست. که مگر راه کدام قله مانده که از پیش دلسردش نکرده باشد. ذهنم هم دیگر نمی‌دود. سراسر گسسته از جهان و هرچه در اوست. بسیط و مجرد. نه گرم و نه سرد. فرصت‌هایی هست که به‌خود می‌آیم و می‌بینم که شادترین‌ام. شاید چون در خود لحظه‌ام. نه آنی پیش از آن. و نه آنی پس. چه فرق می‌کند که میان خط‌های کدام برنامه گیر کرده باشم. همین‌که لختی سرگرمم کرده کافی‌ست. کم‌کم یاد می‌گیرم خودم را بین خطوط و برنامه‌های بیشتر و بیشتری از زندگی گیر بیاندازم. که این شادی را مدام‌ش کنم.

... هنوز هم فرار بر قرار ارجح است.

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

Who in your merry merry month of may



   "2046 جایی‌ست که انسان‌ها می‌روند تا خاطرات‌شان را فراموش کنند، اما کسی نمی‌داند آیا واقعا این اتفاق آن‌جا می‌افتد یا نه. چون هیچ‌کس تابه‌حال از آن‌جا بازنگشته." - 2046

شاید به استثنای بهمن فرسی که خواسته گذشته‌های دوست‌داشتنی‌شان را در آینده تکرار کند*، بقیه آدم‌ها همگی می‌خواهند از گذشته، از خاطرات‌شان فرار کنند. از خاطره کلانتر جان‌ست و ای خاطره‌ات پونز گرفته تا درخشش ابدی یک ذهن پاک و همین 2046، همه و همه با خاطرات‌شان سر جنگ و ستیز دارند. ندیده‌م کسی فکر کرده باشد خاطره خوش را همان‌طور خوش هم می‌شود حفظ کرد. به‌هرحال همه درد خاطره از همین است که امکان تکرار واو به واوش در آینده وجود ندارد. یا یکی تغییر کرده یا دیگری. یا هم هردو. آقای فرسی هم نه که الزاما با نظریه حرکت جوهری بیگانه بوده، بلکه شاید خواسته خوشبینانه با قضیه برخورد کند. از من بپرسی، در همان هم دردی نهفته هست. 

ترجیح من اما، خلاف هردوی این‌هاست. دوست دارم خاطره خوش را همان‌گونه که بوده، خوش، منجمد کنم کنج ذهنم و به‌جای لوث کردن‌ش با بارها و بارها یادآوری، هر از گاهی به آن سر بزنم و خوشی‌ش را در لحظه‌م مزه‌مزه کنم و باز بگذارم‌ش کنج انجماد. همین است که ترجیح می‌دهم پرونده عشق را پیش از آن‌که به بی‌تفاوتی برسد ببندم. به‌این‌ترتیب عشق فرصت حفظ لذت‌ش را تا همیشه خواهد یافت. به‌هرحال، فقط کافی‌ست که باور کنی قاشقی وجود ندارد. 


* "بیا گذشته ها را اگر دوست داریم در آینده ها تکرار کنیم." - شبْ یک شبْ دو، بهمن فرسی

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

To the end of what exactly?

Paulo Mendonça

ژس دختر همه‌چی‌تمامی‌ست برای خودش. تحصیل و شغل و درآمد از یک‌سو، هنرهای خانگی از سوی دیگر. زنانگی هم ورای همه این‌ها. مثل اکثر اینجایی‌ها هم مهربان. شاید حتی خیلی مهربان. دست‌کم با من. 

پارسال که کمپینگ رفته بودیم، مهمان چادرش بودم. وقتی پذیرفتم، فقط دو قانون چادرش را گفت و دیگر هیچ چیز جز ملاحظه حضور یکی غیر از خودش از او ندیدم. شبی، دور آتش نشسته بودیم روی صندلی‌های صحرایی‌مان تا وقتی که ژس آمد و به یکی‌ گفت از روی صندلی من بلند شو. همگی اول کمی جا خوردیم. بعد دیدیم که حق دارد یک‌نفره با آوردن دو صندلی دوست نداشته باشد روی زمین و سنگ بنشیند.

صبح روز بعد، دو ساعتی پس از من بیدار شد و با هم آتش به‌راه کردیم. هنوز بقیه خواب بودند. من نشستم کنار آتش و ژس به یک‌چیزهایی می‌رسید تا کارش تمام شد و آمد کنار آتش بنشیند. من تصادفا روی صندلی نزدیک‌ترش به آتش نشسته بودم. خواستم بلند شوم تا راحت باشد که دیدم مخالفت می‌کند. گفت این یکی هست و صندلی دیگرش را آورد نزدیک‌تر و کنار هم نشستیم.

بعدتر، همان روز، داشتم فکر می‌کردم که این دختر مهربان است، اما مهربانی‌ش حد دارد. همان‌طور که نزدیکی‌اش به‌تو حد دارد. همان‌طور که جاه‌طلبی‌اش در درس، در کار، در انتخاب همراه اندازه دارد. همه‌چیز برای‌اش یک جایی تمام می‌شود.

این‌ها را گذاشتم کنار خودم. خودم که بی‌ترمز تا ته همه‌چیز می‌روم. ته همه‌چیز را درمی‌آورم. هیچ چیز را تمام‌نشده نمی‌گذارم. ته شکست، ته غم، ته دوستی، ته رفاقت، ته ... نام ببر... 

کم ضرر دیده‌ام؟! نه گمانم. آن‌قدر هست که با خود بخوانم "انتهای الکی ..."