چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

شـــــــب که میشـــــــه به عشق تو...



من مطمئنم مفهوم "دوستی" درست از وقتی به گند کشیده شد که پای «خاله خرسه» اومد وسط!


پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

توریسم بلندمدت



فکر کردم اولین پستی که اینور آب بنویسم حتماً، Aujourd'hui, ça commence avec Moi رو مینویسم، اما انگار هنوز در هفته سوم و شهر سوم گشت و گذار به سر میبرم. از "نو"ئین بودن هم که انگار از روی یه خط ثابت افتادم روی یه زیگزاگ (بالا-پایین! نه چپ و راست) که بالاش وقتیه که مثل بقیه آدما یه چیزایی رو میدونم! پایینش اون وقتایی که باید از-اَسسر(!) یاد بگیرم. ولی خب انگار باکی هم نیست. یه کم دست-انداز لازمه دیگه...

گرچه از قطار آکسفورد جا موندیم، اونم به دلیل مسخرهء بسته بودن ایستگاه های متروی دور و اطراف و در نتیجه بدو بدوی طولانی؛ و بعدشم 2 ساعتی در Blackout به سر بردیم به همون دلیل مسخرهء تعمیرات دور و اطراف؛ لندن مبسوط خوش گذشت! اون از جاذبه های دیدنیش و اون از میوزیکال بینوایانش که جداً معرکه بود، اونم که از رسیدن به کنسرت عمو کوهن در کمال ناباوری و جای First Floor و دیدن خانوم سول که کلاً لذتی عظیم نصیبمون کرد، گرچه که بدجور A Thausand Kisses Deep مون رو پیچوند! اونم از پست کاملاً خصوصی و المیرائیزه دوست عزیزمون :* خلاصه ما با کمال میل برمیگردیم خانوم نازلی!
(اینکه فعالیت های غیرفرهنگیش رو نمیگم، اصلاً دلیل نمیشه دوستان یه خط در میون، بهم پیشنهاد موزه و کتابفروشی بدن!!! موضوع فقط اینه که فعالیتهای غیرفرهنگی، لازم اما هیجان-ناانگیزن برای گفته-شدن-از!)

مونترال هم که اگه به لطف شازده نبود، لابد فکر میکردم کلاً کونکوردیاست!!! اما دیدن رفقای قدیمی هم عالمی داره واسه خودش... آشنایی با رفقای جدید هم جای خود!

خلاصه فعلاً همین بسه.
برمیگردم...

،

پ.ن. البته عکسهای کنسرت مون هنوز لندن ه. ولی به زودی میگیریمشون!

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

مرگ در می زند

عین مردن میمونه. هر روز صبح که چشمهات رو باز می کنی، میخوای بشمری که چند روز دیگه موقع از خواب بیدار شدن، همین صحنه رو میبینی. عین نگاهی که یه محتضر به اطرافش داره، به آدما، اتفاقا، همه چی. دیگه هیچ چیز اونقدرا ناراحتت نمیکنه. میدونی که همه رو میذاری پشت سر و میری. سعی می کنی دوست داشتنی هات رو تو فاصله دو پلک به هم زدن، ببلعی. سعی می کنی بهترین ها رو به صورت فشرده توشه کنی. سعی می کنی فکر نکنی که خیلی خیلی چیزها رو با وجود اینکه دوست داری، مجبوری جا بذاری...

داری میری یه جایی که همیشه تعریف و تفسیرهاش رو شنیدی، اما هیچ وقت خودت ندیدی. ولی چون همه میگن، سعی می کنی فعلاً بپذیری که وجود داره. تمام تلاشت هم دیدن و ذخیره کردن خاطره اونایی ه که واقعاً دوستشون داری. مدام با خودت تکرار می کنی «حیف که همه خوبیها یکجا جمع نمیشن»، اما بازهم بارتو میبندی. انگار یه بی حسی خواستنی سراغت اومده. زمان با سرعت هرچه تمام تر سپری میشه. تو هم هرلحظه باهاش تموم میشی. فقط هنوز گرمی...


چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

در جستجوی آقای نام جُسته



،
تلویزیون و سریال و همه چی رو -اونم امسال ماه رمضون- کلاً بیخیال، ولی فقط موسیقی تیتراژ این سریاله که قراره شبهای قدر به جای سریال مزخرف عطاران بذاره رو گوش کنید،،، بعد فقط به من بگید چرا این؟!؟

اونم "والضحی" که بنده به شخصه از طفولیت، فقط بابت لحن آهنگین جناب عبدالباسط که سر صفهای مدرسه میذاشتن/تقلید میکردن، حفظمش...

یا نکنه جوشن کبیر این همه بی ارزشه و شبهای قدر کم اهمیتن و ...

بلکه هم ما کلاً سر کاریم، که احتمال این یکی خیلی خیلی بیشتره (تحریم تکنولوژی، تحریم تکنولوژِی، شنیدین؟؟ اونوقت سرمایه گذاری میلیاردی ایران توی CERN و حضور فیزیک پیشگان(!) ایرانی وسط بزرگترین آزمایش علمی بشر،،، اگه سرکار نیستیم، چی هستیم؟؟؟)

،
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم
میشود تهی
دریای آتش است
ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و
آبم نمیبرد


،
آقای برادر، بس که موسیقی های زیرزمینی این آقای نام جسته رو گوش داده می بوده است نیز هم، تا الان هوارتا آلبوم ترنج کفاره داده! بیزحمت به آقای نام جسته بفرمایین، یه آلبوم دیگه هم مجوز بگیرن که مردم مجبور نشن کادوی تکراری بگیرن از آقای برادر...

،
راستی! حالا که دارین میفرمایین، اینم بفرمایین که بیزحمت اون "بزم دلربایی" رو به جای لحن صفت و موصوفی، با لحن مضاف و مضاف الیهی بخونن که این بهترین جای شعر و آهنگ این قطعه، به آدم بچســـــــــبه!

راستی! ترنج، در دهان نگنجد یا در جهان؟؟ این سوالیه واسه من هاااا!!

همش تقصیر آقای برادره که موقع خواب بقیه، نام جسته گوش دادنش میگیره با صدای بلنددد!

،
این وسط بسی دلمان برای "از هوش می" گوش دادنمان تنگ شده. خدا سر هرمس را خیر دهاد و بارگاهشان آباد نگه داراد که ما رو با ایشون آشنا فرمودن.


چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

میخواستم ببینم توش چیه!



یا: واقعاً این دانشمندا چی فکر می کنن؟!؟..



پسرعمو بزرگه، اونوقتا که کوچیک بوده، یه روز که از خرید بر میگشتن و براش یه ماشین اسباب بازی خوش آب و رنگ خریده بودن، یهو میره تو اتاقش و بعد از چند دقیقه که میرن سراغش، میبینن ماشین اسباب بازی نوی بیچاره رو درب و داغون کرده و جواب چراشون میشه عنوان این پست!

حالا این آقایون/خانومای دانشمند، قصد کردن ببینن توی پروتون چیه و بیگ بنگ چه جوری اتفاق افتاده!

خلاصه اگه دیگه ندیدمتون، شما را به خیر و ما را به سلامت...


جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

نکنید آقاجان، نکنید! (1)

"...
من از آقای کلادا خوشم نمی آمد. وقتی که او نشست، ورقهایم را گذاشته بودم کنار، اما حالا که داشتم فکر می کردم این مکالمه برای بار اول زیادی طول کشیده، به بازی خودم ادامه دادم.
آقای کلادا گفت "سه روی چهار."
هیچ چیز عصبانی کننده تر از این نیست که وقتی داری فال ورق بازی می کنی، قبل از اینکه خودت فرصت نگاه کردن و تأمل داشته باشی، به تو بگویند ورق را باید کجا بگذاری.
فریاد کشید "دارد جواب می دهد، دارد جواب می دهد. ده روی سرباز."
در حالی که در دل پر از حشم و نفرت بودم، بازی را تمام کردم. سپس او دسته ورق را برداشت و گفت:
"از حقه با ورق خوشت می آید؟"
جواب دادم "نه، از حقه با ورق متنفرم."
"اشکالی ندارد، فقط همین یکی را نشانت می دهم."
بعدش هم سه تا حقه نشانم داد. بعد من گفتم که می خواهم بروم پایین به تالار غذاخوری و پشت میز برای خودم جا بگیرم.
گفت "نگران نباش، من قبلاً برای شما هم جا گرفته ام. با خودم گفتم حالا که ما هم اتاقیم بهتر سر یک میز هم بنشینیم."
از آقای کلادا خوشم نمی آمد.
من نه تنها کابینم با او مشترک بود و روزی سه وعده غذا هم با او سر یک میز می خوردم، بلکه نمی توانستم روی عرشه هم قدم بزنم، بی آنکه او همراهیم کند. دک کردن او امکان نداشت. هیچ وقت به ذهنش هم خطور نمی کرد که ممکن است کسی به مصاحبت با او تمایل نداشته باشد.
..."

نکنید آقاجان، به هر بهانه به حریم شخصی آدمها در کوچه و خیابان و مهمانی و وبلاگ و کامنتدانی و غیره تجاوز نکنید! دیدید؟ حتی آقای «سامرست موام» هم چیزی حدود 100 سال پیش از امثال شما خوشش نمی آمده. من که دیگر جای خود دارم!


چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

The Miserable Olympics

در این که این بدترین المپیکی ه که تابه حال دیدم، شک ندارم. اون که از افتتاحیه تکنولوژی زده بیمزه ش که نه فقط هیچی اژدهای چینی و رقص اژدها نداشت، بلکه هم یه دختر معصوم خوش صدا رو گذاشتن پشت پرده که یه دختر با نمک به جاش چهره نمایی کنه. تازه، با اون کارگردانی مفتضح آقای ییمو (واقعاً؟!؟) که بلندشدن حلقه های المپیکش هم که یه کم جالب توجه بود، از مجید مجیدی دزدیه-فقط فکر کن!- اینم که از 55 تا ایرانی که آبروی فضاحت رو هم بردن... حتی!

تنها نکته خوبش، 8 طلاهه شدن مایکل فلپس بود و سه تا مدال آوردن این مامان 41 ساله. واقعاً این زن خداس...

... نمیدونم چرا اینقدر دلم میخواد باعث و بانی این مزخرف ترین المپیک ایران رو خفه کنم!!!


دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

Partial Eclipse of the Sun



باید باشی و ببینی ذره ذره قاچ خوردن خورشید را که اگر ابزار دیدن مهیا کنی، چه همه ماه می شود...


جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

The CAST-AWAY



اینکه آدم به خواسته هاییش که براشون تلاش کرده نرسه، یه حرفه؛ اینکه همواره دیگرانی باشن که خوابش-رو-ندیده، به خواسته های آدم، با تمام جزئیاتش برسن،،، بیشتر شبیه کلی فحشه!

انگار افتادی تو یه جزیره متروک، حداقل امکانات رو داری برای خودت مهیا می کنی که فقط از غصه دق نکنی، اونوقت، بقیه زندگی تو رو به جات زندگی می کنن...

کاش حداقل یه Wilson داشتم!


سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

و درررد می کند، من دررد می کند سرم بدجووررر!



یعنی میخوام بدونم، تو این 6-7 میلیارد بنی بشر روی زمین، کسی هست که وقتی به من می رسه، نخواد جبران یه عمر اشتباه و حماقت نکرده ش رو بکنه و بعد وایسه تماشا کنه من چه جوری تاوانش رو می پردازم؟!؟..

،
پ.ن. دیگه داره میشه یکی از سوالهای جدی زندگی ای که صفت سگی، خیلی زیادیشه...


پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

دیم دری ریم!



عجب جامی ه این جام! تا حالا نشده بود از این همه -تعداد- بازی تو یه جام کیف بفرمایم!! دیروز آقای دندون گیر داده بود که کلاً بخوای یه تیم رو انتخاب کنی، چه تیمیه؟! یه چپ و راس کردم، آخرم گفتم خب ایران! آخه جداً در مورد تیمهای دیگه هرکی قشنگ تر بازی کنه، عزیز دل ه!!! گفتم "قشنگ تر"، نگفتم "بهتر"! حتی اگه معتقدید، فرانسه یه وقتی بابت بهتر بازی کردن، برنده بوده، کلاً فکرشم نکنین که حتی سیم ثانیه، محبوب بنده بوده باشه با اون ویرا و تورام وحشی و اون هانری ترسو که با هر تکلی جفت پا رو آسمونه، زیدان هم که کلاً بره شاخشو بزنه ...

اصووولاً جام خوبیه، این هم یه نشونه دیگه ش! (من حتی اونقدرا طرفدار مالدینی هم نبودم، چه برسه به دونادونی!!!)

یکی هم به فون باستن جان و هیدینگ جان بگه که من همیشه عقیده داشتم "تفکر ایستا" مایه شکسته! حتی آلمان هم تا فیلیپ لام، رگ گردنش از قصور روی گل دوم ترکیه بالا نزد، نتوست کار ترکیه رو تموم کنه! بازم بگن فوتبال ماشینی آلمان...

ببینم! اونایی که معتقد بودن ترکیه شانسی اومده تا نیمه نهایی، جرأت این اعتقاد رو هم دارن که آلمان جداً شانسی ترکیه رو برد، یا نه؟!؟ ترکیه ای که کلاً 13 تا بازیکن واسه تعویض و بازی داشت دیشب و اونجوری حال آلمان رو تا دقیقه نود کرده بود تو قوطی!

من که هرچی فکر می کنم، می بینم ایران با شانس دو برابر ترکیه هم نمی تونست نصف راه ترکیه رو رفته باشه... همینایی که بی لیاقتی ها رو میندازن گردن شانس، اسم شانس رو خراب کردن دیگه!!!

دیگه همین حالا!


دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

...



از آدمی که نتونم جلوش با کس دیگه ای راحت حرفمو بزنم، بدددم میاد! نقطه، سر خط!


چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

Somebody, Somewhere Knows



"حالا حکایتش این‌جا است که آدم‌ها خودشان را تکه‌تکه کرده‌اند در جاهای مختلف. در آدم‌های مختلف. تکه‌ی من با آقای ایکس را کسی جز همان آقای ایکس نمی‌داند. تکه‌ی من با خانم ایگرگ را هم فقط خودش می‌داند. این‌ها اصلن با هم جمع نمی‌شود. دو تا آدم مختلف هستم من در هر کدام از این تکه‌ها. حکایتِ ساختار هولوگرافیک نیست که هر جزئی، همان کل باشد، تمام و کمال، با تمام خصلت‌هایش. من دی‌ان‌ای و این‌ها سرم نمی‌شود. فقط این را می‌دانم که این تکه‌های پراکنده‌ی من مانع‌الجمع‌اند با هم. لابد برگردانِ تصویریِ من را باید یک دوجین هنرپیشه، مرد و زن، بازی کنند تا قسمتی از جانِ کلام، از کلیتِ من، به دست بیاید."

(+)


جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

Hallelujah!!!



ببینم... نکنه تولدمه که یهو این دو سه روزه، دوستان دور و نزدیک، اسکرپ.بوک اورکات ما رو مزین فرمودن؟!؟

،
پ.ن. من که دستم از اورکات کوتاهه؛ اگه کسی دستش میرسه لطفاً یه کپچری برای ما ارسال کنه، مشمول بند صد در دنیا و یک در آخرت شه!


شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷

Such a Spaghetti World



احساس پنتیوم 100 ی رو دارم که از دست Jump Prediction Tableش روانی شده. بس که همه Processهای عالم، goto-based تشریف دارن...


سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

Listen to the faaallin...



عاشق این رگبار بهاری م که وسط نور آفتاب و خجالت ابر، با زوزه باد عین یه کشیده آبدار میاد میخوره تو صورتت و قبل از اینکه برسی همه پنجره ها رو ببندی که بقیه خونه نره رو هوا، رفته پی کارش، اصلاً انگار که نه انگار...


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

Happy Boys 'n Happy Girls



شیما اومده، پری اومده، خانوم ساناز اومده (دِ مگه پیدا میشه این بشر؟!؟)، شازده اومده (شنیدستیم!)، لادن بانو اومده، آقای سروش هم که تو راهه...

بعد میگن تهران شلوغ شده!!

،

پ.ن. حالا من نگران اونور زمینم! الان زیادی نرفته هوا؟!؟


یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

every now and then I get a lit bit lonely...



هیچی بهتر از این نیست که واسه یه رصد خشک و خالی شب دوم ماه رفته باشی و از همه شهاب بارونهایی که رفتی، شهاب.دیده.تر برگردی!

،
پ.ن. البته هوای خوب هم بی تاثیر نیستا!!!


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

قافیه چو تنگ آید...




پ.ن. من بودم، شهرش رو جدی نمی گرفتم. کاملاً دستکاری شده س. آممما کشوررر...


یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

،
در جایی که من زندگی می کنم، همه چیز برعکس است. می گویند هنر نزد ماست، هیچ ملت دیگری را هم به هنرمندی نمی شناسند، اما از بردن نام هنر اول هم ابا دارند. مجریان صدا و سیمایش، بلد نیستند فارسی را درست حرف بزنند، یا حتی زیرنویس کنند. در عوض روشنفکران و بلاغانش مشغول آب خنک خوردنند. اگر کتابخوان باشی، در کتابخانه جایی برای تو نیست، چون کتابخانه های عمومی جای درس خواندن (حفظ کردن) برای رقابتی احمقانه است و جدیدترین کتابهای آنها، حل المسائل و روشهای تست است. هرچه کتاب خواندنی تری چاپ شود، زودتر راه دیگهای خمیر مقواسازی را می یابد. تاکسی ها، از جلوی پای مسافران گاز می دهند، اتوبوسهای شهر جای نیروی کار تحصیلکرده کم توقع است و ماشینهای آنچنانی، زیر پای آنها که کاری جز خوشگذرانی برایشان تعریف نشده است. در محل کار، هرکه علاف تر و بیکارتر، عزیزتر. کاربلدها به محض آنکه که کار را به نتیجه می رسانند، از کار برکنار می شوند، تا جای طفیلی ها را تنگ نکرده باشند و خیریه بدون مزاحم بگردد. مدرک بالاتر، یعنی تخصص بیشتر، توقع بیشتر و بالطبع بیکاری بیشتر، چون اینجا قرار نیست هیچ کاری واقعاً انجام شود. برای رفع مشکل بیکاری، طرح های زودبازده تصویب می کنند، درحالیکه همه این طرحها با بی کفایت ترین مدیریت ها به شکست انجامیده و روز به روز بر تعداد بیکاران اضافه می کند. ورزش کشور سیاسی است، سیاستش شکمی است و اقتصادش مبتنی بر باد. به گمانم اینجا تنها مملکتی در دنیا باید باشد که حتی اصولگرایان و جناح راستش هم با دولت سر ناسازگاری دارند. وقتی خبر کنترل قیمتها اعلام می شود، فردا صبح بی شک همه قیمتها به طور محسوس افزایش یافته اند. همه دنیا می گویند مردم این کشور روی گنج نشسته اند، اما 70% سپرده های بانکی کل کشور فقط در دست 3% از مردم آن است. اگر به روش ها و اصول سیستماتیک مثلاً بانکداری الکترونیکی آشنا باشی، بیشتر از کسی که هیچ از این چیزها نمی داند، ضرر می کنی. در اینجا، نه رفتنت دست خودت است، نه ماندنت. اهالی این مملکت نه برای حکومتش کرامت دارند، نه در هیچ جای دیگری از جهان. برای حفظ بنیان خانواده، لباسهای آستین حلقه ای در فیلمها را می پوشانند و حتی ممکن است خانمی در جریان جنگ جهانی دوم، با دامن ماکسی برای فرار سوار هواپیمایی شود، اما در فیلمهای داخلی چیزی که هر روز بیش از پیش تبلغ می شود، پشت پا زدن به زندگی چندین ساله و تجدید فراش بدون کوچکترین احساس مسوولیتی در قبال خانواده است. فرهنگش را همسایگان می دزدند چون متولیانش شعور کافی نگهداری از آن را ندارند، اما می خواهند جوانانش به این همه فرهنگ نداشته افتخار کنند. حتی افعال معکوس هم در اینجا هر روز کاربرد بیشتری پیدا می کنند...

این برعکسستان کشور من هست، اما وطن من نیست!


جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷

بلاگ کن مرا! بلاگ تو خوب است...

،
یعنی خیلی تابلوه که دارم به زور می لاگم؟؟؟

،
دیروز پریروزها بعد یک سال و اندی رفتم سراغ وبلاگ خصوصیم. اولاً که جا خوردم اونجا چه خوب تر از اینجا نوشته بودم!! آخه مثلاً اینجا مخاطب داره و اونجا نه.. بعد آخه من کی (when) واسه دل کی (who) چیکار کرده م که این بار دومم باشه اصولاً! اما این دفعه واقعاً خوشحال شده م که دارمش. همین که یه چیزهایی رو نوشته بودم که با روزمرگی فراموش شده بود، کلی خوب بود. کلی حس زندگی خالی نیست داد بهم... بس که اینجا به قول آیدا کارپه، "چهاراره پارک وی" شده و بعضی نظرهایی که میاد --به کل بی ربط با موضوع، تو بگو علی الاصول از یه دنیای دیگه-- حال آدم رو می کنه تو قوطی چنان در حد خفقان... خب اینجا ننوشتن خیلی چیزها، خودآزاری کمتری درپی داره در مجموع!

،
از حضرت «هستی» هم که بالاخره یه کم سبکی تحمل ناپذیرش رو به بنده هم تحمیل کرد، ممنونم. گرچه فکر کنم بار این سبکی رو باید با تلقینات مداوم --این چنینی-- سبک کرد...

،
با اتفاق ناگوار سیزده به در امسال هم، مروری به سال 86 بد نیست: سه تا سکته مغزی که به حول و قوه الهی 2 تا و نصفیش تا به حال به خیر گذشته. یک مورد درد لاعلاج به خیر نگذشته، همان سیزده ش. یک مورد محتضر که روحیه ش از همگی ما بهتر است --البته از سال قبل ترش در انتظار است-- و کار روحیه دهی به همه مان را به نحو بهتر از احسن انجام می دهد... همین هاست که سنگدل شده م. می شنوم و خدابیامرزاد می گویم و اشکها را هم برای خودم نگه می دارم.

،
کی شعر تر انگیزد؟؟؟ پس؟!؟..


جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

عاشقان عیدتان مبارک باد



من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صدبار توبه کردم و دیگر نمی کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست
گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم

هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر
تاز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم

پیر مغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولتست
من ترک خاکبوسی این در نمی کنم



شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

باري، زيستن سخت ساده است


نمي‌دونم تا به حال نامجو-در-گوش، فاصله آخر وليعصر تا اول نياوران رو گز كرديد يا نه. عجيب كليپ قشنگي ميشه زندگي چپ‌اندرقيچي اون ناحيه با چيزايي كه دارين مي‌شنوين، به‌خصوص يه كم از سر شب گذشته! اين وسط اگه خواسته باشين با صداي تو-گوش، صداهاي بيرون رو فيلتر كنين، ممكنه هر از گاهي به عابريني بر بخورين كه يهو حس مي‌كنن «اين چرا رد ميشه، صدا مي‌ده!!!»

حالا كه حرفش پيش اومد، اينم بگم كه من بعضي كارهاي اين آقا رو نمي‌تونم موسيقي بنامم(!) به جاش ترجيح مي‌دم بگم "هنر صوتي". به‌هرحال ما يه زماني يه كم فيزيك خونده بوديم! و خب، از اين هنرهاي صوتي، بعضي‌هاش رو واقعاً‌دوست دارم، و بعضي‌هاش رو نه. همونطور كه از موسيقي‌هاش، بعضي رو خيلي دوست دارم و بعضي رو اصلاً!

،
دلم يه بغل مطمئن مي‌خواد كه توش قايم بشم و سير گريه كنم. چيزيم نيست، براي شروع دوباره لازمش دارم!

،
من نه فقط سال گذشته به‌عنوان يك شهروند وظيفه‌شناس "ميليوني" بيمه و ماليات داده‌م، بلكه همين ديروز هم رفتم و بدون كوچكترين شكي، تمامي اسامي ليستي كه دستم بود رو وارد برگه راي كردم! دستم هم درد نكنه!

،
نمي‌دونم چرا چند وقته هيچ نمي فهمم خواجه چي مي‌فرمان!!!

،
عجالتاً بنده درحال Loves me, Loves me Not به سر مي‌برم تا اطلاع ثانوي...


چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

Haha! Consider the problem


(+)

ميگن اين مالزيايي‌ه كه بعد از انوشه مي‌خواد (يا مي‌خواسته؟!) بره فضا، مشكل قبله‌يابي در فضا داشته. نظرش چيه بياد همين‌جا رو زمين مشكل قبله‌يابي داشته باشه؟!؟..


دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

ديروز عطيه به هواي من تو ماشينش آهنگ‌هاي قديمي گذاشته بود (هينت: ناتينگ الس مترز هم براي بچه‌هاي اين دوره‌زمونه اُلدسانگ به حساب مياد!) القصه، يهو ديدم اِ ! چرا من قبلاً با ريتم اين آهنگه همخوني كردم، ولي الان حتي يه كلمه از شعرش هم برام آشنا نيست؟!؟... يه 5 دقيقه‌اي آهنگه ادامه داشت، عطيه هم داشت با موبايل حرف مي‌زد كه من رسيدم و با علائم اشاره خداحافظي كرديم. هنوز در ماشين رو نبسته بودم كه نيشم تا بناگوش باز شد: نماز اي نياز دل عاشقان... سرود سال سوم دبيرستان كه با آهنگ Russian Waltz اجراش مي‌كرديم!!!

همچين انگار كه راز زندگي قبلي‌م(!) رو كشف كرده باشم، چند ساعتي شاد بودم رسماً...

پ.ن. سال 1386 بدنم تموم شده (اينو به يه همكارم گفتم، گفت فلسفي شد!!!) هزارتا چيز نوي بازنكرده -چه خريد، چه كادوهاي تولد- دور و برم ريخته، كلي هم تو راهه، اما فقط حول حالنا لازممه. همين.


سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

آغاز دهه چهارم



شايد كه حال و كار دگرسان كنم
هـرچ‌آن بـه‌است، قصــد آن كنـم



جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

On dirait que mon coeur est trop grand

فرض کنید حافظه آدم چیزی جدای از اتفاقات روزمره اش باشه. یا حداقل برای یک هفته این جدایی پیش بیاد. حالا اتفاقات این یه هفته بیان و به واحد روز بُر بخورن. حافظه که جریان خودش رو داره، مثلاً اول اتفاقات روز چهارشنبه رو ببینه، بعد شنبه، بعد دوشنبه و همینطور تمام روزهای همین یه هفته. طبیعیه که اونوقت حافظه آدم یه آگاهی ماورای اتفاقات روزمره پیدا می کنه.

این عنصر حافظه عجیب کارکرد خوبی داره تو اجرای آثار پست مدرن و نشون دادن جریان سیال ذهن. نه که فقط عزیزدلمMemento ها!! نه! همین Premonition بسیار بدساخت که واقعاً حیف سناریوش. یا همون Eternal Sunshine رو ببینین چه بازی کردن سناریست هاشون با همین عنصر "حافظه". که انگار اصلاً امکان نداشت با یه کم بی توجهی به این عنصر حتی نوشته بشن و کار خوبی از آب در بیان...

خلاصه که خیلی دلم می خواست من یکی از اینها رو نوشته بودم!!!


شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

Voices tell me I should carry on


Ceux qui pensent que les régimes communistes d’Europe centrale sont exclusivement la création de criminels laissent dans l’ombre une vérité fondamentale : les régimes criminels n’ont pas été façonnés par des criminels, mais par des enthousiastes convaincues d’avoir découvert l’unique voie du paradis. Et ils défendaient vaillamment cette voie, exécutant pour cela beaucoup de monde. Plus tards, il devint clair comme le jour que le paradis n’éxistait pas et que les enthousiastes étaient donc des assassins.


ميگه:
"آن‌ها كه فكر مي‌كنند رژيم‌هاي كمونيستي اروپاي مركزي، منحصراً به دست جنايت‌كاران شكل گرفتند، به يك حقيقت بنيادين بي‌توجه‌اند: رژيم‌هاي جنايت‌كار، به‌دست جنايت‌كاران به‌وجود نيامد‌ند، بلكه به‌دست آرمان‌خواهاني به‌وجود آمدند كه مطلقاً قانع شده بودند تنها راه موجود به سوي بهشت را يافته‌اند. آن‌ها با شجاعت از اين راه دفاع مي‌كردند و در اين راه قربانيان زيادي مي‌گرفتند. بعدها، مثل روز روشن شد كه بهشتي در كار نيست، و به‌اين ترتيب،‌ آن آرمان‌خواهان، قاتليني بيش نبودند."


چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶

شانه بزن، تو



اگه اهل زبان و زبان‌بازي(!) هستيد، يا از ادبيات لذت مي‌بريد، يا حوصله (يا وقت!) خوندن كلاسيك‌ها رو نداريد، اما طالبيد، يه سر به اينجا بزنيد اگه تا حالا نزديد!


یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

Wish you were here



عجيب دنيام شده پر از spam. هر روز صبح كه از راه ميرسم، ‌عين باز كردن ميلباكس‌م، ‌كنار يه سري آدم،‌ تيك مي‌زنم و بلافاصله report as spam رو انتخاب مي‌كنم تا بتونم اي‌ميل‌هايي رو كه مي‌خوام، يا همون آدم‌هايي رو كه مي‌خوام، با خيال راحت ببينم و بهشون برسم. عجيب‌ترش اين‌كه درست عين ياهو، روز به روز به تعداد اين spamها داره اضافه مي‌شه و تعداد آدم‌هايي كه مي‌خوام ببينم،‌كم و كم‌تر. نمي‌دونم چي‌م ميشه كه اين شده. لابد بايد من يه چي‌م شده باشه ديگه، وگرنه كه اين‌همه آدم باهم يك‌دفعه چيزي‌شون نمي‌شه كه! آدمي كه مثل قاب‌عكس رو ديوار كاري به كار كسي نداشته، چرا الان اين‌همه «من گاز مي‌گيرم» شده؟!


چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶

The Odds Are There to Be



It's so very cold outside,
Like the way I'm feeling inside!!!


اين دفعه استثنائاً نه از اون لحاظ!!!

،
البته كه اون پست پايين، كل اتفاقي بود كه در اولين روز برفي سرم اومد، اما كلاً لحظه‌اي نيست كه به همچين چيزي فكر نكنم (بدون لوس‌بازي!):

یک کارمند عالی رتبهء (ماندارین) چینی عاشق یک زن درباری شد. زن درباری به او گفت: «من از آنِ تو خواهم بود، اگر یک صد شب، بر چهارپایه ای، در باغ من، به انتظار بنشینی.» ولی در شب نود و نهم، ماندارین بلند شد، چهاپایه اش را زیربغل زد، و رفت.

،
كانادايي‌ها هم خيلي لوس تشريف دارن كه ميگن كانادا سرده و خيلي سرده و خيلي خيلي سرده! كدومشون تا حالا دو هفته، هر روز با كاپشن و كلاه و پليور روي يقه‌اسكي نشستن پشت ميز كار و هر شب با بدن‌درد ناشي از سنگيني لباس تمام‌مدت‌روز به رختخواب رفتن؟!؟..

،
پارسال بنزين، امسال گاز. خدا به داد بقيه‌اش برسه...

،
دلم پازل scream ادوارد منك مي‌خواد. از همه سريال "ميوه ممنوعه" فقط پازل دختره رو دوست داشتم كه هروقت حالش خوب نبود،‌مي‌رفت سروقتش. از همون اول كه دورش رو چيده بود، گفتم scream ادوارد منك ه. دروغ چرا؟ آهنگ تيتراژ آخرشم دوست داشتم، ولي نه اونقدر كه بخوامش!!

،
اخيراً با يكي دوتا از دوستان نيمه‌قديمي كه بعد از مدتها صحبت مي‌كردم، طرف فرتي برگشته پرسيده "خب الميرا، كتاب و فيلم جديد چه خبر؟!" مي‌خوام بدونم يعني من هيچ مشخصه بارز ديگه‌اي ندارم واقعاً، جز اينكه بانك اطلاعات فيلم و كتاب مردم باشم؟!؟..

،
برفه، مي‌تونست خيلي كلافه‌كننده باشه فقط اگه خودم روز قبلش دعا نكرده بودم يه‌جوري برف بياد كه مملكت تعطيل شه!!! فقط نمي‌دونم اگه اين‌همه مستجاب‌الدعوه تشريف دارم، پس چرا ايـــنم؟!!

،
اين روزها همه چيز عجيبه. اون‌قدر عجيب كه آدم به فكر باوركردن هم نميفته. از سرعت سقوط مملكت به قهقرا گرفته تا سكوت خفه مردمي كه ديگه به هيچ واكنشي اعتقاد ندارن. احساس مي‌كنم همه دارن سينه‌خيز مي‌رن كه به يه پناهگاهي برسن، غافل از اينكه پناهگاه‌ها قبلاً نابود شده... آدما ديگه آدم نيستن. شدن حيووناي درنده‌اي كه از لاشه هم‌نوعانشون تغذيه مي‌كنن.

چندماه پيش يه ماشين حمل پول يكي از بانك‌ها با يه پرايد تصادف سختي مي‌كنه، مردم اطراف حادثه فقط جمع مي‌شن و تا مي‌تونن تراول‌‌هاي ريخته وسط جاده رو جمع مي‌كنن. در حاليكه اگه راننده پرايد در همون نيم‌ساعت اول بهش رسيدگي مي‌شد، زنده مي‌موند...

،
بگذريم. ما هنوز هم هر روز صبح از خواب بيدار مي‌شيم...


سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶

كه از راست نرنجيم ولي...



گاهي رفتن، به دردسرش نمي‌ارزه.
گاهي توقف، آدم رو از مسيرش دور مي‌كنه.
گاهي انتظار، ارزش رسيدن‌ش رو نداره.
گاهي برگشتن، از هر جاي راه رفته، بازم به نفعه.
گاهي، لازمه پشت‌پا زد به همه‌چي. به همه راه رفته و به يه ذره راه باقيمونده.
گاهي، به نقطه شروع رسيدن هنره!


سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶