پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

مجیک باز می گردد!!!

یک. تو این دو سه هفته ای که منتقل شدیم ساختمان مرکزی و یه جایی تو پیلوت بهمون دادن که اینقدر به سختی توش جا میشیم که عملاً سایت شده شبیه کلاس درس، اونم بدون پارتیشن و این حرفا، فیوز برق هم کششمون رو نداره و تعداد بچه ها به نصف نرسیده، میپره و به تبعش همه چی، از کار گرفته تا لینکهای مفرح و وبلاگهایی که از تو هشت تا لینک اونورتر باز کردی که موقع انتظار برای سیستم بخونیشون... طبیعتاً وقتی هم برق برگرده، خیلی از اون پنجره ها رو دیگه نداری چون history سیستم، با شات دان نرم افزاری ذخیره شون میکنه (مگه احتمالاً جور دیگه تنظیم کرده باشید که من نکرده م!!!) هیچی دیگه! این سیستم رها کردن رو هوا رو دوست دارم!

دو. من قبلنا سیستم self-destrucion م خوب کار می کرد. جدیدنا سیستم self-restruction م هم خوب شده! اینه که دیگه "زهرتلخی"های سالی یه بار هم دووم چندانی ندارن! انگار اینم مثل همون فیوز پریدنه و رو هوا رها کردنه اس!

سه. نتایج اعلام شدهء سرشماری که رو اعصابم بود، تبلیغات انتخابات خبرگان هم بهش اضافه شد (کسی یادش هست که اون بار که انتخابات خبرگان به مجلس ششم افتاده بود، اعلام کردن برای خبرگان میتونید بدون شناسنامه هم رای بدید؟!؟..) خلاصه که هزارماشاا... اوضاع روز به روز داره برره ای تر میشه! من دیگه کم کم میترسم یواش یواش وسط خیابون گیر یه دعوای برره ای هم بیفتم!!!

چهار. از آدمایی که زود پسرخاله میشن، کلاً خوشم نمیاد (دختر هم باشه، در این مورد همون "پسرخاله" براش به کار میره!) حالا یکی که همون اول یه احساس اشتراکاتی باهاش میکنی و پا به پاش میدی، فرق میکنه! ولی یه منشی هفتهء پیش آوردن برامون که روز اول چهار نفری باهاش رفتیم ناهار و روز دومش فقط من بودم؛ حالا این وسط خانوم، روز دومی، نه گذاشته، نه برداشته، از بنده میپرسه "به نظرت «قیافه» مهمه؟!" منم "×!@#$%^&*)(_+" بعد دیدم نه! نمیشه! ول نمیکنه! با دو سه تا جواب، سرش رو کوبیدم به طاق! بعد این یه هفته ای که گذشت و اخلاقش یه کم دستم اومد، دیدم بیچاره از اوناییه که فکر میکنن همه پسرخاله شونن!!! و موضوع، مشکل ایشون در تصمیم گیری برای جواب دادن به آقایی بوده که حسابی پاسفت وایساده (خب از اول میگفتی)! نتیجتاً این هفته که تنها رفتیم ناهار، به جبران هفتهء پیش، کلی نقش مادربزرگ دلسوز -مدل خودم- رو براش بازی کردم! خودش که بدش نیومد، یه تعریفایی هم کرد! اما این وسط من مونده م که چرا تو همین یه شهر، اینقدر فرهنگ آدما (و نوع اگزجره ش، در مورد دخترها) با هم متفاوته!!...

پنج. هر هفته که میرم کلاس، عجیب دلم بعدش پیتزا پاشا میخواد و یکی دوتا دیوونه که از کلاس فرار کرده و نکرده، بریم دو ساعت همیجور بشینیم مزخرف بگیم و در و دیفال تماشا کنیم...

شش.
میگه: نسرین هم داره میره امریکا..
میگم: اون که دخترش کاناداس، مطمئنی میره امریکا؟!؟
میگه: آره. لاتاری برنده شده! سمیرا براش پر کرده بود.
میگم: آها! پس جریان همون "نخواستن، توانستن است"ه... خیالم راحت شد!

هفت. یه یه هفته ای هم هست دلم پیتزای تکسین میخواد! امشب ببینیم چه میکنیم بالاخره!

هشت. آدم نمیشم! هی میرم کتاب میخرم، هی بیشتر میبینم نمیرسم بخونم. انگار مازوخیسمه که هی عذاب وجدانم رو بیشتر کنم!

نُه. بلاگ رولینگ فیلتر شده؟!؟.. تا دیروز که سالم بود! ... یا بعضی ISPها همچنان سلیقه ای عمل میکنن؟!

ده. مزخرف تر از برنامه نویسی بلاگر بتا، کم پیدا میشه! نه فقط که من "لینک" کامنت گذاشته بودم که مثل آدم، کامنتها رو ذیل کلمهء Comments نشون بده و اصلاً انگار نه انگار، همینجور واسه خودش، ذیل timestamp نشون میده؛ بات آلسو، من اصلاً کمپوننت Label نذاشته بودم زیر پستهام!!! فقط برای چنتا از پستهام label تعریف کردم که ببینم اون کنار بذارمشون، چه ریختی میشه، که دیدم خنگ بازی در میاره، عطاش رو به لقاش بخشیدم! حالا این واسه خودش تصمیم گرفته labelهای بنده رو ذیل هر پست هرجوری شده، نمایش بده!!! بدین ترتیب، همه با ما سر شوخی دارن!

یازده. راستی! دیگه کامنتدونی بازه که مجبور نشین ایمیل بزنین و مسج بزنین و تو کامنتدونی های دیگهء خودم و خودتون کامنت بذارین! انی وی، ممنون از همه! دوستون دارم!

دوازده. ما رفتنی شدیم! (ر.ک. شماره هفت)

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل...

... بماند!

نمی نویسم تا زهرتلخی اکنونم هم بماند برای خودم...

،

سبکباران ساحلها! بیزحمت تا اطلاع ثانوی، از دم زدن در رابطه با هرگونه منطق و اتیتود و صبر و اینجور خزعبلات خودداری بفرمایید. (هینت: این پست کامنتدانی ندارد!)

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

Wooooohoooooo!


A Management Lesson:

When everything's coming your way, you're in the wrong lane.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

... و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی...

،
الف. بامداد

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

FriendZ OverdoZ!

خب، اولا که به عنوان تکلیف شرعی، بر ما واجب است که -حالا که بلاگرفته رولینگ داره به دوستان نزدیک ما بیش از حد بی مهری میکنه- خودمون آستین بالا بزنیم! عجالتاً از آقای سروش شروع میکنیم که کتاب شن رو دوباره راه اندازی کرده بود -با همون مدیریت باکیفیت سابق- و تازگیها هم عکسهای شنانه! میگیره. بانوی اول و آخرشون هم که هنوز شروع نکرده، گلاب به روتون توالت عمومی راه انداخته و کولاکی کرده تا اینجا! تصادفاً از مطبخ آقای مو هم این روزها بوهای خوشی به مشام میرسه که البته این بوها هیچ ربطی به فتوبلاگ بانوی اول ِ آقای سروش نداره! دیگه... جناب علجزیره هم که یا از سفرهاش عکسهایی به قاعدهء یک نخود میذاره و میگه روش کلیک کنید، فکر هم نمیکنه ما با این جیرهء اینترنت چه کنیم، یا هم که ... ظاهراً بر درختی تکیه کرده!! راست و دروغش پای پستهای مشکوک بلاگش!

،

گذشته از این حرفها دیشب با فرندزامون از سراسر کرهء خاکی Online Gathering داشتیم، مبسوط. هرکی هم نیومد، خودش ضرر کرد: حداقلش اینکه خبرهای خوش رو دیرتر میشنوه!

روز قبلش، 16 اپیزود فرندز دیده بودم. البته اول 8 اپیزود، بعد یه کم لالا که با تلفن یه فرند بیدار شدم که داشت به چای دعوتم میکرد، اما نشد برم؛ بعد اینترنت و یه چت با یه فرند اونور آبی که چندسالی میشه ندیدمش و بعد در اثر خواب نبُردگی 8 اپیزود دیگه، تا 3 بامداد. (البته بعدش بازم 1-2 ساعتی خوابم نبرد!)

روز قبل ترش هم با فرندزامون -اینور آبی ها به منظور ملاقاتِ معدودی ازآب گذشته- ناهار رفتیم کافه نادری و یه چند ساعتی منتظر بودیم جا گیرمون بیاد، یه چند ساعتی هم ناهار میخوردیم و یه چند ساعتی هم دسر (چند عضو آر ِ مثبت)! اما تمام مدت میخندیدیم!

بازم روز قبل تر، با یکی از فرندزامون رفتیم که ویزا بگیره و بهش نداده بودن و همینجور یه 7-8 ساعتی تو خیابونا چرخیده بودیم و ...

شب قبل از ویزا هم اتفاقاً با همین فرندمون رفته بودیم پرفروشترین فیلم مملکت، در هفته های جاری و حالمون به هم خورده بود از فیلم و مملکت و سینمای مملکتی که پرفروشش این باشه!

... خلاصه اینکه تو این 3-4 تا پاراگراف، "فرندز" رو با هرچی جایگزین کنی، آدم رو حداقل راهی بیمارستان میکنه اگه درجا نَکُشه، الا همین "فرندز". اصلاً فکر کنم رمز و راز این سریال فرندز هم توی اسمش باشه!!! اما به هر حال، جبران فرندز ندیدگی مدتهای مدید شد، شکر زئوس!

،

پ.ن. اون overdose ای که با "اِس" مینویسن، همونیه که آدم رو ناکار میکنه. تایتل بنده درسته!

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

انگار یه چیزایی داره یادم میاد!

فعلاً اینکه اون هفته، یا شاید هم هفته قبلش، سینما4 یه فیلمی نشون داد، به اسم "کنترل" (البته همون هفته هم یه شبکه دیگه، یه فیلم با همین اسم نشون داد که هیچ ربطی نداشت!!!) خلاصه، تو همون فیلم سینما4، موضوع گروهِ کنترل ِایستگاه های مترو (فکر کنم تو فرانسه!) بودن که با موضوع خودکشی آدمها در ایستگاه های مترو درگیر میشدن،،، همون موقع ِ دیدن ِفیلم، به سرم زد که اگه یه سری با دیدن این فیلم هوس کنن اینطوری خودشون رو بکشن چی؟... حدود 10 روز بعد، دو نفر اینجوری خودشون رو تو ایستگاه های متروی تهران کشته بودن، در حالیکه قبلاً چنین اتفاقی (تو این شهر) نیافتاده بود...

این وسط، من عصبانی از اینکه چرا همون فکری که من کردم، شد؟!...

در شهر به بندَه پیشنهاداتی شدَه است...

هممم... نمیدونم چرا تا میام بنویسم، زبونم بند میاد...

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

یأس فلسفی!

چرا با همهء عطشم برای یه روز تعطیل و تو رختخواب موندن و فکر کردن،،، وقتی خونه میمونم، نه از خوابم لذت میبرم، نه از تو رختحواب دراز کشیدن و فکر کردن؟!؟...

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

Oh, Da'Vinci!

اونایی که معتقدن مونالیزا به اندازهء کافی خوشگل و جذاب و ... نبوده، میتونن اینجا بُکُشن و خوشگلش کنن... هنر من همینقدر قد داد!