چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

فراخوان نمایشگاه عکس یک روزه


دوست عزیز،
خوشحال می شویم از نمایشگاه کارهای عکاسی مان بازدید به عمل آورید.

زمان: جمعه، 13 بهمن ماه 1385، از ساعت 16 الی 21.
مکان: زعفرانیه، خیابان مقدس اردبیلی، خیابان کیهان، انتهای جامی غربی، برج کاوه، طبقه همکف جنوبی

لادن - سروش


اوهام

سردم است. چشمهایم می سوزند. دردی از میان دو کتفم تیر میکشد... تا خود ته کمر. چشمها می سوزند. سر درد میکند. سرگیجه هم هست. سرما هم که تنها یار وفادار است. سرم سنگین است. همه چیز سنگین است. هوا هم. آینه را که میبینم، جا می خورم. بالشتکهای سرخ محیط بر چشمهای خونین. دید تار. میخواهم به چیزهای دیگر فکر کنم. نه به درد. یاد دسته های مدارک آماده می افتم. یاد عقده ها و مرخصی امضا نشده. یاد آیندهء نداشتهء سال بعد و سالهای بعد. یاد از دست داده های سال و سالهای قبل. یاد عزاداری مدام تلویزیون این روزها. صدای نالهء مدام این روزها. سر روح هم گیج می رود. از فکر دست بر میدارم. هرچه باشد. چه درد، چه مرگ. درون یا برون. سرد است. سنگین است. سر آتش گرفته. دستها زمهریرند، سر جهنم. سرفه امان می بُرد. یاد خنجرهای از پشت می افتم. سرفه که آرام می شود، چشمها خیس است. می گویم اینها که برای من نمیبارند، از سوزش خود میگریند. بغض در گلو برجاست. باز تیری از بین دو کتف رها می شود. می رود. تا هرکجا که جا دارد. باکی نیست. راه زیادی هم. نمیدانم از کی یک بلوز، یک پیراهن، این همه وزن پیدا کرده. چرا این همه پشتم سنگین است؟ بازوها گویی هفته هاست حرکت نکرده اند. خشک و منقبض. زانوها را هم توان راست کردنی نیست. پلکها می سوزند. ... فکر را جمع میکنم. سنگین است. می گوید چرا همهء اینها را که یکجا جمع آمده، بیرون نمیریزم؟ میدانم. هیچگاه با تهوع میانه ای نداشته. برعکس. همه چیز را می بلعد. تمامی همه چیز. یک جور ِجوری که هیچکس نداند. همانطور که یک توالت فرنگی سفید سیفون کشیده به وظیفه اش عمل می کند. شیک و پاکیزه. درست مثل توالت فرنگی سفید سیفون کشیده...

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

مهربانی هست...



- بانو این ونوس رو از کجا پیدا کردی؟
+ فکر کنم از قلهء المپ.
- من نمیدونم شوهر ونوس کی بود یا عاشقش ولی الان احساس می کنم حسابی یونانی شدم.


،
سرخی تو از من
سپیده شاملو
نشر مرکز
1385


دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

به سلامتی...

خب، اول از همه باید سر ما خراب میشد دیگه. چه انتظاری داشتید...

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

همینجوری...

"بعضی اوقات پیر و پاتال ها هرچه تلاش می کردند به یاد بیاورند که روزهای اول بعد از شورش که تازه جونز را بیرون انداخته بودند، حال و روزشان بهتر بود یا امروز، فایده نداشت که نداشت. چیزی به خاطرشان نمی رسید. فقط آمار و ارقام اسکوییلر بود که نشان می داد همه چیز دارد بهتر و بهتر می شود. حیوانات راه حلی برای این مساله به نظرشان نمی رسید. به هر حال فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتند. فقط بنجامین پیر بود که ادعا می کرد مو به موی زندگی طولانیش را به خاطر دارد و می داند که هیچ چیز نه بهتر شده و نه بدتر –گرسنگی و مشقت و حرمان، به قول او، قانون لایتغیر زندگی بود."

،
مزرعهء حیوانات
جورج اورول
صالح حسینی؛ معصومه نبی زاده
انتشارات دوستان؛ تهران 1385


چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

هر دم از این باغ ...

میگه میرا توقیف شده! خیلی جالبه! اینقدر یادم رفت ازش بنویسم، تا الان،،، فقط هم الان یادم میاد که اون موقع که میخوندمش با خودم میگفتم این که همین حکومت رو به گند کشیده، چه جوری گذاشتن چاپ بشه!!! نگو ممیزها هم از زیر کار در میرن...

پ.ن. فکر کنم تعداد کتابهای منتشرهء امسال -اگه از مذهبی ها و درسی ها بگذریم- بیشتر از کل کتابهای منتشرهء مثلاً نشر مرکز در سال 83 نشده باشه! عوضش چندین هزار کتاب در صف ممیزی تشریف دارن...

کسی که هیچکس از مدال لژیون دونور-ش هم نگفت...


L'Iran musical de Shahram Nazéri
LE MONDE | 15.01.07

© Le Monde.fr


پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

شکسپیر نابغه!

خیلی زشته که من تازه به نابغه بودن شکسپیر پی بردم؟!.. خب به هرحال من که هیچوقت قبلاً کارهای این حضرت رو خودم کامل نخونده بودم؛ همیشه جسته گریخته محتوای کلیشون رو شنیده بودم. دیشب هم تصادفاً به تله تئاتر "رومئو و ژولیت" برخوردم و دیدم. و بعد، حسرتم در از دست دادن "اتللو"ی هفتهء پیش دو چندان شد! واقعاً عالی بود...

خیلی فرق میکنه که به خاطر اینکه دیگران -و آدمهای حسابی حسابی- بگن، بپذیری که کسی نابغه است، یا اینکه خودت با تمام وجود نبوغ کسی رو تو کارش حس کنی...

پ.ن. البته جای شکرش بسی باقیه که منهای سانسورهای معمول، استثنائاً ترجمه اش ترجمهء فوق العاده خوبی بود و به دست این جوجه مترجمهای بیسواد صدا و سیما انجام نشده بود!

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

من هیچ، من نگاه

نمیدانم از هیچ بودن و از تنها نگاه بودن چه لذتی میبرم؛ اما از چیزی بودن و غیر از نگاه بودن واهمه دارم انگار؛ روزها و شبهای خالی را به روزها و شبهایی که چیزی در خود دارند ترجیح میدهم، مباد که باز سخت چیزی در کمین باشد؛ دوست دارم خالی از احساس باشم تا مضطرب یا غمگین؛ آشفته که دیگر اصلاً. با همهء اینها، هیجان نورس را شیفته ام هنوز؛ هرچند هم که مدام وازده ام کند و سَرخورده؛ شاید کورسوی امیدی است که این بار، حکایت دگر کند...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

یعنی چــــــــی؟!...

من فکر میکردم این چیزا مال قبل از دوران تکنولوژی و پیشرفت پزشکی و بهداشت و رفاه عمومی بوده...

چقدر دردناکه، حتی اگه به موقعیتت کوچکترین شباهتی نداشته باشه...

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

فرصت مقتضی!

ما بالاخره از عروسی جا نموندیم و رفتیم و ترکوندیم و خودمون رو خفه کردیم و ...

اونایی هم که نبودن، فقط دلشون بسوزه! هرچی هم بار و دیسکو برین که جای خالی ما براتون پر نمیشه که!!!!!!!!!!!

از عروس خانوم و آقا داماد شاد و خوشبخت و مسافر هم به شدت ممنون!

دیگه همین!

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

2007



میگن 2007 هم رسید... خوب که نگاه کنی، اتفاق مهمی هم نیفتاده؛ فقط من همش یاد اون پیرمرده میفتم که در 99 سالگی، لاتاری، صد میلیون دلار برنده شده بود، بعد میخواست یه برج 100 طبقه بسازه، بالاترین طبقه ش رو هم بده just(گلاب به روتون) دستشویی بزنن...
.
.
.

بامداد خمار



بدترین قسمت قضیه اینه که اون موقع همش میخوای به خودت بقبولونی که چیزیت نیست؛ خب بابا مســتی دیگه!!!

- از آخرین اعترافات یک مست پاتیل