شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

Waiting for a miracle, Godot, whatever... Just whatever


بیشترین فعل انجام‌دادنی‌ای که این‌ روزها ازم سر می‌زند وقت‌تلف‌کردن است. به‌هرشکل ممکن روز را به شب و شب را به روز رساندن. با چیزهای بی- یا با-هوده خود را سرگرم کردن برای فرار از حس کردن، از فکر کردن، از مدام تصویرها و تصورات را پس و پیش کردن. تصویرهای گذشته و تصورات آینده. 

انتظار معجزه این‌بار هیچ هدف روشنی ندارد. یک انتظاری‌ست که اصلا معلوم نیست برای چه ولی هست. آرزو یا حتی خواستی هم دیگر نیست. خواستی که درخور معجزه باشد، نیست. هرچه هست، دستی بر زانو و فکری استوار بر پشت می‌خواهد. اما انتظار معجزه، مسخره است شاید که فقط انتظار "شدن" ، انتظار "به‌وقوع پیوستن" آن چیزی باشد که برای‌ش تلاش می‌کنی. تن می‌فرسایی. جان خسته می‌کنی.

مسیر غرب به شرق همت، ورودی جردن را که رد می‌کنی، می‌رسی به دوشاخه مدرس. اول دست راست، و بعد بلافاصله و با نگاه به آینه‌، دست چپ، همه اینها در حین دنده معکوس از چهار به سه و به دو. و در کمتر از ده ثانیه، در همان پیچ ممتد، پر کردن دوباره گاز و بالابردن دنده تا در همان خط سبقت مدرس شمال باقی بمانی. که تا رسیدن به خانه را به‌قدر کافی در اتوبان بتازانی. نرم و روان. 

یک همچه تصویری پس آن‌همه فکر برایت تداعی شود... تمام و کمال.

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۱

به سوز عشقی خوشا زندگانی


در ریاضیات گسسته و مدارهای منطقی یک مفهومی هست به نام don't care، که یعنی درستی یا نادرستی یک گزاره، نقشی در تعیین درستی یا نادرستی کل عبارت ندارد.

در حال حاضر، عمیقا احساس don't care بودگی دارم در برابر کل زندگی و در تقابل با تمامی اطرافیانم. انگار بود و نبودم به‌هر رو برای کل کائنات یکسان است. نه مثبت عمل کردنم برای کسی فایده‌ خاصی دارد و نه عکس آن. نه حتی برای خودم. شاید چیزی شبیه به درماندگی آموخته‌شده، شاید هم سرخوردگی ناشی از کنارگذاشته‌شدن نامحسوس. یک‌جور تعلیق ناگزیر، یک تصمیم‌ناپذیری ناخواسته، یک استیصال فراگیر.

فکر می‌کردم این وضعیت گذراست و مثل همیشه پس از تمام‌شدن و گذشتن‌ش از آن می‌نویسم و باز مثل همیشه می‌دانم که چه می‌نویسم. اما نشد و من نمی‌دانم الان از چه چیزی دارم می‌نویسم. هرچه هست، هنوز برای خودم به‌قدر کافی مبهم است. آن‌قدر که بگویم نمی‌دانم و نمی‌شناسمش.

جودی ابوت دو مورد از بحث‌های توی کالج‌ با دوستانش را برای بابالنگ‌دراز نوشت. یکی‌ از بحث‌ها، اختلاف نظر سر قابلیت شنا کردن در یک استخر ژله بود. این‌که می‌شود شنا کرد یا نه، به‌هردلیلی. من اما خودم را در چنین فضایی می‌بینم. فضایی آکنده از مایعی چگال. در حد چگالی آدمیزاد. طوری که من غوطه‌ورم و به خودی خود بالا یا پایین نمی‌روم. اما توان به حرکت آوردن دست و پایم را هم ندارم در این فضا. یک تعلیق محتوم...