جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶

بازگشت گودزیلا

"یکی می خواد نیگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد ور داره و ببردت اون بالا و بذارتت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه. یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.

یکی اینجا سردشه. یکی همش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به صدات، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات. یکی دل تنگه. تو یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه."


حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه اولین کتابی بود که از نویسنده اش می خواندم. آن هم صدقه سر وسوسه انگیزی نشر چشمه که هر وقت داخلش شده ام، بی یک بغل کتاب بیرون نیامده ام. داستان اول کتاب (گرچه این یکی را ابتدا به یک "نوشته" تعبیر کرده بودم) کار خودش را کرد: با نویسده ای آشنا شدم که قلمش باب طبعم بود و تا پیش از آن، بیش از نامش نمی دانستم. داستانهای بعدی هم کمابیش همین نظر را تایید کردند، اما نقطه ضعف کتاب، به زعم من، درست داستان آخر بود که نامش بر کتاب هم نهاده شده بود. القصه، گذر بعد، چند روایت معتبر و رمان استخوان خوک و دست های جذامی را هم خریدم. داستانهای چند روایت معتبر، بی شک اعتبارشان را به عشق مدیونند: ابتدای هر داستان، به شیوه کمدی های کیهانی فرضاً، نوشته هایی با حروف ایتالیک هست که بیش از آنکه به متن و مضمون داستان ربط داشته باشد، مرتبط با عشق است. عاشقانه های آرام و موقری که خواننده را لبریز می کنند از حسی خوشایند.

چند روایت معتبر/ مستور، مصطفی/ نشر چشمه ، 1385 (چاپ چهارم) / چند روایت معتبر درباره زندگی صص 17و 18

،
در اقذامی انقلابی، آرشیو مبسوطی از فیلم گرد آورده ام، اما هنوز فرصت دیدنشان دست نداده. عجالتاً مجبورم فیلمهایی را که نمیدانم میخواهم به آرشیو اضافه کنم یا نه، ببینم. خوبی این وضع این است که بیشتر فیلمهایی را میبینم که انتظار زیادی ازشان ندارم و به این ترتیب، گهگاه از کشف فیلم نسبتاً خوب یا حتی بیش از آن، شگفتزده می شوم. Identity و La vida es silbar (زندگی، یعنی سوت زدن) نمونه هایی از این دست اند.

،
فیلم Midnight Express را که می دیدم، فکر می کردم چطور ترکها اجازه داده اند چنین چهره ای از کشورشان در دنیا ترسیم شود. Journey to Kafiristan را که می دیدم، از دیدن اعراب چادرنشین پای کوه دماوند و محققینی که در تلاش برای بررسی پارامترهای صورت اقوام آریایی، راهی افغانستان بودند، دچار شگفنی توام با غیظ شدم. Friends دوست داشتنی ام را که می دیدم، وقتی قرار بود حریف قَدَر دوست پسر بکسور مونیکا (که با لهجه اش می شود مانیکا!) برای تمرین به آی-رَن (I-ran!!!) برود، تا دو، سه قسمت یک حس ناخوشایندی نسبت به همه شان داشتم. سال گذشته که از دوستی، وصف فیلم Borat و توهین به ملتی را شنیده بودم، از هالیوود و همه کثافتکاریهای سیاسی اش منزجر شده بودم. حالا با همه این احوال، نمی فهمم چرا نباید ندیده، از فیلم سیصد و سازندگانش شاکی نباشم و هیچ غلطی هم نکنم! البته از این شاکی بودن، به همه بی عرضگانی که توان ساخت فیلمی درخور برای نمایش همه داشته های قدیم و دارایی های فعلی مملکتشان –به جز فلاکت و بدبختی- ندارند، هم سهمی می رسد.

،
سالهای سال، توان برقراری ارتباط با فروغ فرخزاد را نداشتم. از همان اوان دبیرستان که با شعر "کاش چون پاییز بودم"ش آشنا شده بودم، به محض رسیدن به مصرع "برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد"، گویی از بالای کوهی به پایین پرتاب می شدم. همان بود که بیش از این و شعرهایی که مرجان سال آخر دبیرستان در دفتر خاطراتم نوشته بود، رغبت خوانش فروغ نداشتم. با قُل که رفته بودیم سری به فروشگاه سروش بزنیم، نوار کاستی دیدم از کارهای فروغ، با صدای خود فروغ. وسوسه شنیدن صدایش، باعث شد نوار را بگیرم، گرچه خوشم نیامده بود که هیچ آهنگی برای این کاست ساخته نشده بود و صرفاً انتخاب آهنگهای معروفی از Pink Floyd و Clapton و غیره، فواصل بین شعرها را پر می کرد. کوتاه سخن اینکه این روزها، همدم راه طولانی بازگشتم، تنها فروغ بوده و بس. نمی دانم صدایش است یا لحن خواندنش، اما این نوار هیچ یادی از افسردگی در من بیدار نمی کند.

،
زخم کهنه بدحجابی هم این روزها دوباره سر باز کرده. گوشه و کنار که اخبار مرتبطش را می خوانم، مورمورم می شود. یاد فایل تصویری مصاحبه انتخاباتی کذا و کذا هم که تا پارسال، از میلی به میل دیگر فوروارد می شد می افتم، نفرتم دو چندان بالا می گیرد. فکر می کنم آزادی در انتخاب پوشش هم حد و حدود دارد وگرنه در ممالک مترقیه و مهد آزادی هم نباید آدمهای برهنه و نیمه برهنه را از سطح خیابان جمع می کردند، که می کنند. هرچه باشد، من از افراط و تفریط، هر دو با هم بیزارم و فقط به همین دلیل، حق تنفر از پوشندگان دو سر طیف را هم برای خود محفوظ نگه می دارم. خواه بر ژست آزادی انتخاب پوشش منطبق باشد، خواه با آن مغایر.

،
فعلاً همین.