جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳

موضوع اینه که خیلی از اتفاقاتی که بین آدمای دور و برمون -و حتی خودمون!- داره میفته، ناشی از عدم اعتماد به نفس -تو زمینه های مختلف-ه. فرقی هم نمیکنه این کمبود رو کی احساس کنه، به هرحال "مشکل" به هرکسی که با اون آدم در رابطه باشه هم سرایت میکنه.

... میخواد عدم اعتماد به نفس پدر و مادر نسبت به بچه شون باشه، به این دلیل که به اندازهء اون به روز نیستن، یا عدم اعتماد به نفس شوهر در برابر زن، چون این روزا نمیشه فقط به زور بازو نازید!! یا عدم اعتماد به نفس زن به دلیل خوشگلتر نبودن نسبت به دخترهمسایه!! یا عدم اعتماد به نفس بچه در برابر پدر و مادر، به خاطر کامل و آسمانی نبودن...

یه مدت که روی جوامع کوچیکی که در روز یا هفته باهاشون سروکار دارید، تمرکز کنید، میبینید که بیش از 90% جبهه گیری های معمول آدمایی که بیشتر از 6 ماهه میشناسید، ناشی از کمبود همین اکثیر اعتماد به نفسه! مشکل اصلیش هم تو جامعهء ما ارزشهاییه که روشون بنا شده. فکرش رو بکنید فقط اگه پدر و مادرها نمیخواستن نقش دانای کلی رو که تو بچگی بچه هاشون داشتن از دست ندن، چقدر پذیرفتن بچه هاشون -و تفاوت اونها با خودشون- براشون راحت تر میشد و چقدر بچه ها احساس امنیت بیشتری میکردن که خصوصی ترین حرفهاشونو اول به پدر و مادرهاشون بگن. یا زن و شوهرها اگه قرار نبود همدیگه رو دو دستی بچسبن تا با کفن سفید از هم جدا بشن، چقدر راحت تر مشکلات ارتباطیشون رو با هم حل میکردن به جای اینکه به هفت تا خاله خانباجی (اشتباه نشه! این معجون از نوع مذکرش هم بسیار یافت میشه، علی الخصوص تو ادارات این مملکت! باور بفرمایید!!) و رمال و کف بین برای دوا درمون مراجعه کنن.

... بماند! اصلاً اعتماد به نفس چیز خوبیه، اگه داشته باشیش. بهتر هم میشه اگه بتونی به دیگران هم بدیش! بیاین تمرین کنیم که صِرفِ بودنمون ارزشمنده و قرار نیست سر چیزی با کسی بجنگیم که با به دست آوردنش، چیزی بهمون اضافه بشه؛ حتی اگه اون چیز اعتبار و شخصیتمون باشه!

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

خبر: ببر، محبوب ترین حیوان در 73 کشور جهان است. دلفین و اسب در رتبه های بعدی قرار دارند.

مادرخانومی: بله! واسه اینکه خوش لباس تره!

بنده: !@#$%^&*)(_+ (گمونم باید یه تجدیدنظری تو سر و وضعم بکنم! مامانم داره کم کم علائم کمپلکس بروز میده!!!!)
پرندهء من
فریبا وفی
برندهء جایزهء بهترین رمان سال 1381/ سومین دورهء جایزه هوشنگ گلشیری/ دومین دورهء جایزه ادبی یلدا
چاپ سوم/نشر مرکز/تهران 1381


خب، چه عرض کنم... به نظر میومد باید خیلی بیشتر از این حرفا باشه، ولی نبود! (راستی جایزه رو به چی میدن؟!؟) حالا کلاً اینجوری بگم که کتاب از زاویهء دید اول شخص مفرد روایت میشه و طبق معمول همه آثاری که میخوان پست مدرن باشن (!) ، نظم زمانی خاصی نداره، اما ساختار بی زمانی قابل قبولی هم نداره (یه وقت هست، آدم به طور آگاهانه همه چیز رو به هم میریزه، یه وقت نه، از شلختگی بیش از حد، همه چیز به هم ریخته هست! و فرق مورد اول و دوم، در تسلط/عدم تسلط به اوضاع ست!) کل نوشتار سکته داره. یعنی یه چیزی به اسم انسجام در این نوشته کمتر به چشم میخوره: چه انسجام معنایی، چه انسجام فکری (تروخدا از "جریان سیال ذهن" دفاع نکنین که نه فقط خودم کشته مرده شم، بلکه به اینی که الان گفتم هم هیچ ربطی نداره!) یا حتی انسجام ساختاری. و در نهایت اینکه نویسنده بین روایت سه نسل سرگردونه. به ظاهر داره زندگی خودش رو روایت میکنه، در حالیکه زندگی پدر و مادر و خاله و شوهرخاله و خواهرها رو هم کاملاً باز میکنه و درعین حال، برای آیندهء بچه ها هم برنامه هایی میچینه. نمیدونم شاید این یکی یه کم هم مثبت باشه که یعنی مثلاً زن ایرانی نه میتونه مستقل از گذشته و پدر و مادرش زندگی کنه، نه میتونه آیندهء بچه هاش رو به خودشون بسپره... (ولی باز هم اونقدرا خودآگاهانه به نظر نمیاد!) مشکل دیگه هم اینه که خیلی موضوعات زیادی رو ریخته وسط گود که نمیدونم مثلاً چی گفته باشه، ولی عملاً از هیچکدوم هم چیز خاصی نتونسته بگه!

اما حالا نکات مثبت (هممم، گویا اول باید مثبتها رو گفت... شما ببخشید!) یکی اینکه جمله های توصیفی خیلی خوبی بعضی جاها دیده میشه –که طبق یادداشتهای بنده در زمان خوندن- "یه جایی تو سیاهچاله ها گم میشن و به سرانجامی نمیرسن!" (یه چندتاشو این پایین نقل میکنم.) یکی دیگه هم خود ایدهء کتابه "پرندهء من" و اینکه "هرکسی پرنده ای داره که هرجا بره، صاحبش هم باید دنبالش بره –یعنی میره!" ولی این ایده واقعاً بد پرداخت شده و کلاً حیف شده!!

یه چیز دیگه هم اینکه چرا این خانمهای نویسندهء ایرانی حتماً باید یه جوری به موضوع "خیانت به همسر" بپردازن؟؟ دلیلش این نیست که از بچگی بهشون آموزش داده شده "هر لحظه «فکر نکردن» به همسر و بچه ها، یه جور خیانته، حتی اگه این فکر نکردن به همسر و بچه ها، لازمهء فکرکردن به «خود» بوده باشه" ؟!... اَه! بابام جان، اوضاع وخیم تر از این حرفاس دیگه... بریم سراغ جملات و عبارات قشنگ!

«بعد از خانه نشین شدن آقاجان زاری مامان بالا گرفت. انگار حالا دیگر عمدی در کار بود. صدای زاری نبود. بیزاری بود.» ص 30

«خاله محبوب میگوید
- من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.
جعفر شوهر اولش بود.
- گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.» ص 38

«آهسته میگوید "طلاقت میدهم".
مثل تیر خلاصی است که خیلی آرام و خونسرد شلیک میکند.
من باید بمیرم. دراز بکشم و بمیرم. دراز میکشم ولی نمیمیرم.» ص 50

«شاید هم عشق در خود آدم است. فکر میکنم می شود با عشق مثل برگ عبوری به همه جا رفت و در هرجایی زندگی کرد. راستش من چنین برگی را در جیبم ندارم. می ترسم به آن طرف ها بیایم و با جیبی خالی گم بشوم. آن وقت باید دست به دامان یکی بشوم. می ترسم به بهشت تو بیایم و چشمم به چیزهای باقیمانده از جهنم بیفتد که به تنم چسبیده اند.» ص 71

«هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام خودم را در حالت درازکش در حالی که سرم زیر بالش پنهان است قبول کنم. این یک تصویر از دهها تصویری است که هیچ جوری نمیتوانم خودم را در آن دوست داشته باشم و انگار نمیشود بدون دوست داشتن از چیزی عبور کرد. من آن طرف تصویرها مانده ام.» ص 126

«جای دلخواهم را توی خانه پیدا کرده ام. همان جا نشسته ام و کتابی را ورق می زنم. هربار به سطر اول برمیگردم و از نو جمله را میخوانم. چشمانم مثل آهنربایی شده که خاصیت هود را از دست داده و بدون توانایی جذب کلمات روی سطح کاغذ میلغزند.» ص 127

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

خطم بهتر شد، نه؟!؟

کاش بهتر شدن همه چی به همین راحتی بود...

!

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳


Notre vie quotidienne est bombardée de hasards, plus exactement de rencontres fortuites entre les gens et les événements, ce qu’on appelle des coïncidences. Il y a coïncidence quand deux événements inattendus se produisent en même temps, quand ils se rencontrent : Tomas apparaît dans la brasserie au moment où la radio joue du Beethoven. Dans leur immense majorité, ces coïncidence-là passent complètement inaperçues. Si le boucher du coin était venu s’asseoir à une table de la brasserie à la place de Tomas, Tereza n’aurait pas remarqué que la radio jouait du Beethoven (bien que la rencontre de Beethoven et d’un boucher soit aussi une curieuse coïncidence). Mais l’amour naissant a aiguisé en elle le sens de la beauté et elle n’oubliera jamais cette musique. Chaque fois qu’elle l’attendra elle sera émue. Tout ce qui se passera autour d’elle en cet instant sera nimbé de l’éclat de cette musique, et sera beau.




یادم رفته بود کوندرا چقدر معرکه اس! به هزار و یک دلیل، یکیشم این:

میگه زندگی روزمره پر از اتفاقه؛ یا دقیقتر پر از برخوردهای غیرمنتظرهء رخدادها و انسانها؛ چیزی که بهش میگیم تصادف. میگه تصادف وقتی رخ میده که دو رخداد نامنتظره همزمان رخ میدن و با هم تلاقی پیدا میکنن. مثل اینکه وقتی توماس وارد کافه شد، آهنگ بتهوون از رادیو پخش شد. میگه اکثر این تصادفها نادیده گرفته میشن، یعنی مثلاً اگه قصاب سرنبش به جای توماس وارد کافه شده بود و سر میز نشسته بود، ترزا هیچوقت توجه نمیکرد که رادیو داره بتهوون پخش میکنه درحالیکه برخورد بتهوون و قصاب خودش تصادف جالبیه! اما عشقی که داشت به وجود میومد، در ذهن ترزا یه جور حس زیبایی حک میکنه که نه فقط هیچوقت این آهنگ رو فراموش نخواهد کرد، بلکه هرچی هم در این لحظه در اطرافش هست، با این آهنگ منور و زیبا میشه. ... میگه آنا هم (تولستوی-آناکارنینا) وقتی با ورونسکی در ایستگاه قطار روبرو شد، درست بعد از خودکشی یه آدم زیر یه قطار بود، که آخر رمان آنا رو میبینیم که خودش رو زیر قطار پرت میکنه. ... آنا میتونست هزار جور دیگه به زندگیش خاتمه بده، اما ایده ایستگاه و مرگ، محرک فراموش نشدنی مرتبط با تولد عشق، در لحظهء ناامیدی زیبایی تاریکش رو به آنا تحمیل کرد. میگه آدم به طور ناخودآگاه زندگیش رو بر اساس قوانین زیبایی تصنیف میکنه، اونم درست در لحظات ناامیدی مطلق.