سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱


وقتش شده كه ماژيك مشكي بردارم. براي نشون دادن كسي كه از احترام چيزي بيشتر از شيب پله نميدونه، فقط ماژيك مشكي به كار مياد كه سرتا پاش رو سياه كني. سياهِ سياهِ سياه … چرك.


عجیب موجودات جالبین این فرکتال ها. هیچ فکر کردی زندگی رو هم اگه به چشم یه ابژهء فرکتالی بهش نگاه کنیم، چقدر رنگی میشه ؟؟؟

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱


دهنم مزهء نخ ميده !! …

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱


« من خودم رو کشتم. من آدم دیگه ای رو نکشتم ... »

راسکولنیکف !


" آدمی برای خود نیز رازناک است. همهء آنچه ما به عنوان دلایل می آوریم، جز دلیل تراشی نیست. ما فکر می کنیم و تصمیم می گیریم، اما آنچه انجام می دهیم به کلی متفاوت است. ..."

تئودور داستایفسکی

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱


دلم برای خودم تنگ شده ...



چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱


Breaking News :



زوال عقل، به میزان 25% .

در حاشیه :



نمیدونم چرا این آقای دندانپزشک عین FAQ های Online ، خودشون همینطور همهء سوالها رو جواب میدادن، بدون اینکه من در اون وضعیت به خودم زحمت بدم، چیزی بپرسم !!

نگاه داره ؟؟؟ خب بار اول بود دندون میکشیدم ! اِهِه ! ... تازه احساس اون وقتا رو پیدا کردم که دندونای شیریم میافتاد !!!
،

پ.ن. راستی امروز هم ایضا" !!!


دیدی شیر چه جوری میبُره ؟؟ .. داشتم فکر میکردم چقدر روحم ناهمگون شده، تیکه تیکه. بعد یادم افتاد یه مدت خیلی احساس یکپارچگی داشتم وقتی با روحم یکی میشدم. اومدم برای این چندپارچگی! (چندپارگی؟) ، تعبیر ملموس پیدا کنم ... سوسپانسیون، امولسیون، آلومینیوم ام جی، دوغاب، رنگ و لعاب، ... . الان خیلی بی مقدمه فکر کردم «روحم بریده» ...

،

بچه که بودم، وقتی به بابام میگفتم "سرم درد میکنه" ، بابام میگفت "من دندونم درد میکرد، کشیدم" !

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱


ايضاً !!

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱


ايضاً !

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱


به به از آفتاب عالمتاب …

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱


از یه وقتی – گیریم فلان روز از فلان ماهِ بهمان سال - دیدم این جاده ای که بهش میگن «زندگی» ، خیلی پایین تر از کف پاهای من قرار داره. اون خط سفیدی هم که فکر می کردم خط وسط جاده اس، یه طناب نیمه متعادله که از این بینهایت تا اون بینهایت کشیده شده.

همون موقع بود که فهمیدم این باری که توی دستم سنگینی میکنه و منتظرم صاحبش بیاد، امانتش رو ازم بگیره، همون چوبیه که قراره باهاش تعادلم رو حفظ کنم.

اونجا بود که دیدم کوچکترین خطا، چه بهای گزافی داره و ممکنه تا آخر عمر ناکارم کنه (توقف، از کوچکترین خطا هم بزرگتره). دیدم پایداریم چقدر بی ثباته و برائت از خطا ، فقط باعث میشه هر لحظه با حل مسألهء حفظ تعادل خودم همراه با یه چوب سنگین، درگیر باشم.

از اون روز، دارم با این «تعلیق ِ سخت»، طی طریق می کنم ،،، فقط تا وقتی که بتونم تعادلم رو حفظ کنم ...


تفألِ شب یلدا :


بر سر آنم که گر ز دست بر آید
    دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
    دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
    نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا
    چند نشینی که خواجه کی به در آید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
    از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
    تا چه قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
    باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
    هر که به میخانه رفت بی خبر آید




شاهد:


دست از طلب ندارم تا کام من برآید
    یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
    کز آتش درونم دود از کفن برآید


راستش هنوز مست قرائن ام !!!

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱


راستی !

اگه یه همسایهء 10-11 ساله دارید، یادتون باشه وقتی برف میاد و هوس آدم برفی ساختن به سرتون میزنه، حتما" حتما" زود زود تصمیمتون رو عملی کنید. چون ممکنه اگه دیر برسید، از هرچی برف سالم و دست نخورده اس، محروم بشید !!!


یکی از روش های رمزنگاری (cryptography)، درهمسازی (hashing) است.

،
بیخود نیست که من اصراری در جمع کردن اتاقم ندارم !!

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱


...
- آخه المیرا اونقدر شخصیت مستقلی داره که تا خودش نخواد، نمیشه به هیچ کاری مجبورش کرد ...

وه چه مستقل که منم !!! ...

کارنامه*ء اخیر رو که نگاه می کردم، کلی باز دچار یاس فلسفی شده بودم که ای بابا، کارنامه هم کارنامه های قدیم، این چه جمع خوانی ایه برای فوئنتس گذاشته و الخ. بعد رسیدم به مقالات. اولا" که بالاخره کار خودشون رو کردن و مقولات (فعلا" مقالات!) هنری رو هم افزدوند. من اون موقع که خونده بودم قراره همچین بشه، مخالف بودم. ولی باید این مقالهء «ارباب یا برده» رو خوند! به علاوه، «قطعه ای از "قطعه هایی از سخنی عاشقانه"»ی بارت هم جای خود دارد.

عجالتا" همین ها باشد تا بقیه اش را بخوانیم !! ...

* سایتش 3 شماره عقبه ! کلی هم فرق کرده ...


«واقعيت» با «حقيقت» فرق داره. اينو همه مي‌دونن - اگه ندونن هم ادعا مي‌كنن كه مي‌دونن. واقعيت اونيه كه هست - يا بخشی از اونی که هست، حقيقت اوني كه بايد باشه -كه لزوماً نيست.

اما من فكر مي‌كنم واقعيت با خودش هم فرق داره. واقعيتي كه من دارم مي بينم، دوتا چراغ راهنمايي چشمك زنه و يه ميدون و ماشين‌هايي كه ثابت نيستن (كه مثلاً واقعيت پويا). واقعيتي كه اون داره مي بينه، يه خونهء كاهگلي و يه گله اس كه صبح به صبح بايد ببردشون چرا. اصلاً چرا اون ؟ همين اين. نه، اصلاً همين خودم: يه كم ميام عقب، چشمامو تيز مي‌كنم، واقعيت ميشه شش تا چراغ راهنمايي كه سه تاش چشمك زنه و سه تاي ديگه كه رو به من نيست، با «تعميم» واقعيت ميشه ادعا كرد چشمك زن اند.

«حقيقت» اينه كه همهء چراغ‌هاي راهنمايي برابرند و تخلف از قانون در مورد همه يكسانه: چه چشمك زن، چه عادي. «واقعیت» اینه که تا وقتی پلیس نباشه، قانون قانون نمیشه. پلیس هم باشه، فقط گاهی ...

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱


مجسمهء بلاهت توأم با خصیصهء فضولی از نوع حاد.

امروز سر ِکار از خودم همچین چیزی ساختم. همین.


میگم خیلی خوبه که آدم گاهی دوستاش رو دوره کنه، نه ؟! به من که دیروز و امروز خوش گذشت. گیریم تاریخ ادبیات فرانسه (Histoire de la literature francaise) هم بهم نرسیده باشه ( ولی جدا" این یکی خیلی حیف شد ! بگذریم که امسال به فرانسویا خیلی ظلم شده بود و آلمان اونقدر پاشو از گلیمش فراتر گذاشته بود که تاریخ فرانسه هم به زبان آلمانی موجود بود (Geschichte Frankreichs)، اما همون یه تاریخ ادبیات، به همهء کتابای فرانسه که جاشون خالی بود، می ارزید.)

ولی جالب، ربط کتاباییه که گرفتم. دو تا کتاب کامپیوتری ِ آه ه ه، یه واژه نامهء آلمانی، یه هملت واقعی! ، دو تا کتاب دکوراسیون منزل، یه کتاب روانشناسی زبان، یه کیت روبات سازی (!) هم بود که دیگه از سقف خرید میزد بالا. رنگین کمون چن رنگه ؟؟؟


پ.ن. ممم... نمیشه نگم که ! دو تا چیز !

یک اینکه در حین اینکه من و یکی دیگه داریم ادای جدی بودن در میاریم –آخه ظاهرا" به ماها نمیاد! عجالتا" از اون «یکی» بابت جمع بستن عذر میخوام!- و خودمون رو با کتابایی که به شدت مربوط به پروژه میشن خفه می کنیم، می بینیم یکی داره میگه «سلام»، سرمون رو بلند می کنیم، بعد، از ما دو نفر ِ اولیه، یکی این طرف پرت میشه، یکی اون طرف. اونم به همراه مقادیر معتنابهی سر و صدا، به طوری که نصف نمایشگاه بر می گردن ما رو بِر و بِر نگاه می کنن. اون آقای از آب گذشته! هم خیلی جدی، یه کتاب بر می داره، شروع می کنه عین دانشجوهای دکترای تازه از فرنگ برگشته! ورق زدن، انگار نه انگار که خودش و بی خبر اومدنش، باعث و بانی این صحنه بوده اند. نقطه!

دوم هم اینکه این نمایشگاه، به صِرفِ دیدن هم می ارزید ! هم از بابت عکس های روی جلد کتابها –اونایی که نمایشگاه اردیبهشت امسال رو هم دیدن، می دونن من چی می گم- هم پرت و پلا چیده شدن کتابا که خودش کلی مایهء تفریح خاطر بود. حادترین مورد مشاهده شده: کتاب تخصصی لوازم آرایش و رطوبت پوست، در بخش مهندسی کشاورزی !!!

نمایشگاه جالبی بود ! اصولا" ! ...


پ.پ.ن. هاها ! جای لیلیاچکا خالی که ببینه چقدر از ! و () استفاده کردم! <:

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱


رنجید ! به همین راحتی ...


دیشب تُو آینه یه تار موی سفید دیدم. اول شاخ در آوردم. بعد عصبانی شدم. آخرسر هم دلم برای خودم سوخت. آخه هنوز دو سه ماهی به ربع قرن تجربه مونده. موی سفید، اونم روی شقیقه ! خیلی زوده ...

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱


از تو شروع می کنم،
به تو ختم می شوم،

و تنها تویی
    که نمی دانی !

_______
23/9/81

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱


از امروز میخوام برای تنوع هم که شده، هیچ وبلاگی نخونم. حتی وبلاگ محمد و سروش رو که گاهی فقط اینجوری ازشون خبردار میشم. انی وی، باید یه چیزی رو از دست داد، تا چیز دیگه ای رو به دست آورد. حتی اگه نیارزه !

... نخونم ! نه که ننویسم.

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱


راست گفته شهرزاد هم. ماژیک ها نیست. کمرنگ شده ام. بی رنگ حتا. دیشب فکر می کردم روحم زنگ زده باشد. چندگاهی هست هوس باریدن دارم. در عوض، آسمان است که مرتب می بارد. مراعاتی هم نه در کار، هیچ.

نیمه شب، بیخوابی زده بود. به دل می خواست زیر باران شدن، نه اما خیس. گویی که باران همان خیسی نباشد، مثل اینکه آفتاب، نه همان روشنی. آفتاب، روشن که نه، گرم می کند. باران، خیس نه، شسته. همین. همهء چیزی که روح زنگ زدهء ملتهب می طلبد. زدودن زنگارها.

هوس ِ به زانو درآمدن هم هست. هوس ِ ضعف. میل ِ رهایی از اقتدار. کنار نهادن «می توانم» ، زمزمهء «نمی توانم». زانو بر زمین زدن، غلتیدن بر خاک، پلک برهم نهادن، ندیدن. تو بخوان شانه خالی کردن.

گاری ِ خستهء فرتوت، راه ِ معلوم، مقصد ناپیدا. صعب، «نمی توانم» را نتوانستن است. دیگر همین.

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱


یکی از رو، یکی از زیر،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی، به یه پیرزن بیچاره کمک کنین!
یکی از رو، یکی از زیر،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی ...


این قبلنا یه جوک بودَه بیده* ! اما در حال حاضر، عینا" زندگی منه !

،

* وقتی وسط گیجی و منگی کار، یه لحظه سرتو بلند کنی، ببینی رئیست داره پای تلفن میگه «من چی کارَه بیدم؟؟؟» !
** دوستان اونور آب سخت نگیرند !

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱


من امشب مطمئن شدم که این تمپلیت، جِنّی ه !!! البته اعتراف می کنم که خیلی هم به این فرشته های سنگی اعتماد نداشتم از اولش ...


«هری پاتر» رو که می گفتم -گذشته از تم زندگی که تُوش دیدم، مثل اون پله ها که حرکت می کردن، که یعنی تُو زندگی هی حساب کتاب کن، ببین از کدوم طرف باید رفت، بعد یه جایی از راه: اول، وسط، یه قدمی ِ آخر، مسیر تغییرجهت بده، ندونی از کجا سر در میاری. علی الخصوص پله وار که پایین و بالاش هم روشنه- همش تُو ذهنم بود که "فقط یه مادر واقعی می تونه این همه انسانی فکر کرده باشه." امشب اینو دیدم.

نویسندهء این بلاگ، منو یاد ِ «جین وبستر» انداخت، با همین «جی. کی. رولینگ». هر کسی از پس ِ درک این همه ظرافت تُو یه وجب زندگی، برنمیاد.


یه جورایی دارم تمرین رهایی می کنم. رهایی از آدم ها، خاطره ها، همه چی ها. ذهن رو اگه به وقت، به جا ثبت نکنی، رفته. رهای رها. این آخری ها، وقتی نوشته های ذهن رو پررنگ می بینم، به جای آلوده کردنشون به الفبا، رهاشون می کنم. یه جایی تُو فضا و زمان. گم شون می کنم. بعد من می مونم و صفحهء خالی. مونیتور، کاغذ، فکر. بُریدن...


از آدامس های نرم که لابه لای دندون فرو میرن و به زور باید از یه طرف دهان جداشون کرد و فرستاد اون طرف، بدم میاد. فضول کَنه !

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱


یه ویژگی اساسی آثاری که تب شون فراگیر میشه، availability شونه. دیگه تا خیلی خیلی سال، نایاب نمیشن. همین ویژگی باعث میشه کسی مثل من، هیچ عجله ای برای دستیابی به این آثار نداشته باشه –بعد از خواجه حافظ و اینا.

«تایتانیک» رو هنوز هم به جز یه تیکه هایی، ندیدم. «بامداد خمار» و «شب سراب» رو هم نخوندم. «ماتریس» رو (با لهجه: مِتریکس! من از "ماتریکس" متنفرم!) بعد از سه سال، سه سال و نیم دیدم. «هری پاتر» رو هم دیروز که سیمای فخیمه از دستش در رفته بود (منم امروز سمینار داشتم دیگه!).

این وسط، فکر نمیکنم با ندیدن تایتانیک و نخوندن شب و صبح، چیزی رو از دست داده باشم. اما وقتی دیدم ماتریس، فقط به این دلیل اونقدر که می تونست برام جالب و جذاب و فنتستیک و تأثیرگذار و اینا نبود که سه سال دیر دیدمش، یه کم دلم برای خودم سوخت. بعد گفتم اشکالی نداره، اگه همه 1-2 ساعته دیدن –گیریم 10 بار-، من 3-4 سال چشیدم.

... اما این «هری پاتر». عجیب دوست داشتنی بود. یعنی بعد از خیلی خیلی خیلی ... وقت، حتی شاید بعد از همیشه، یه چیزی که من رو میخکوب کرد. به خاطر هیچیش هم نه، به خاطر تخیل خیلی خیلی انسانیش. خیلی انسانی .خیلی...

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱


انگار دارم بزرگ میشم. اینطور حس می کنم. نه برای اینکه احساس آدم شدن می کنم. برای اینکه مشکلاتم رو دارم زیاد و زیادتر می بینم. هر چیز کوچیکی به راحتی میشه مشکل. روحم داره کوچیک و کوچیکتر میشه. طاقتم کم و کمتر. دارم بزرگ میشم.

فکر نمی کنی همه چی، یه کم هم از اونجا ناشی بشه که هیچ راهی رو تا ته نِمی ری –نمی تونی که بری ؟ نه تُو اعتماد، نه تُو نفرت، نه تُو آرزو، نه موفقیت، نه استقلال، نه جمع، نه تفریق، نه «هیچکس» بودن، نه خودِ خودِ «هیچ». این که تا این جا اومدی، اما حس ادامه اش نیست –یا رغبت. این که هرجا حوصله نکنی –یا سَر بره- راحت حاشا. این که همیشه خیلی آسون می تونی از اول شروع کنی. فرقی نمی کنه پزشکی باشه، زبان و ادبیات یا روانشناسی. ورزش یا موسیقی، هنر. این که از همه چیز خیلی ساده می تونی بگذری، حق مسَلّمت هم که باشه. این که هیچی برات خدا نمیشه، نه حتی بُت. نه شایستهء تنفر. راحت، آسون، ساده.

حتی یه پاراگراف رو نمی تونی از پیش طرح بزنی.

هِی همین طور دور خودت بچرخ. هی باور کن هرکی می گه عین تو ِه، همدرده باهات، بعد ببین که همه «مسیر» دارن. نه که تو، مسیر نداشته باشی. ولی مسیر دایره رو که طی می کنی، باید آمادگی مدام به صفر رسیدن هم داشته باشی. فوق فوقش اسپیرال، یه مارپیچ. رأسش که برسی دیگه فقط دور خودت می چرخی. اونقدر که خیلی زود، سر ِت گیج بره ...

اصلا" بزرگ میشی که بیفتی. یه جور افتادنِ مدام.


- در چه حالی ؟
- دارم مغز میشم ..
- که چی بشه ؟؟
- فرار کنم !

...

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱


...
some dance to remember
some dance to forget
...

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱


تُو فکرممم ... یه اعتصاب سیاسی در اعتراض به ....... چه فرقی میکنه ! یکی از همین موضوعات داغ همین روزا ، راه بندازم. گیریم که از سیاست، آب باباش رو هم ندونم، کی میدونه! فقط برای اینکه عیدفطر رو بندازن شنبه، سمینار من یه ماهی عقب بیفته.

هممم... نه که راحت تر باشه. فقط ،،،

استرسش کمتره !

بیا ! دیروز میخواستم یه چیزی در مورد «خاص» بودن بنویسم. ننوشتم، همش پرید ! همینه ...

خواستم به جای نظردونی، مهمونخونه بزنم، سر درش هم بنویسم : لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. آخه فرهنگمون اینطوریه. ملت نه فقط از چیزی که مجانی باشه نمیگذرن، تا به فضاحت هم نکِشندش، دست بردار نیستن.

نظردونی بقیه رو که نگاه میکنی، درگیر میشی. ... . حالا نه که خودت چپ و راست نظر نمیدی ؟؟؟ اینقدر که انگار داری تو یه اتاق خالی با خودت حرف میزنی و دعوا میکنی. اصلا" حرف حسابت چیه ؟ اصلا" نظردونی برای چیه ؟؟ کی گفته باید هر نظری رو در انظار عموم داد/شنید ؟؟؟ هااا ؟؟!!

... اصلا" همینجوری خوبه ! همین که هرچی mail ناشناس میرسه، block کنی. هی تفریق، تفریق، تفریق. ضرب و جمع، همیشه هم اضافه نمیکنه. به خصوص وقتی پای هیچی ها در میون باشه. مگه نه ؟؟