چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

تولد كجا بود!!!

من كي تا حالا تولدم اين وقت سال بوده كه امسال باشه؟؟ يعني واقعاً هيچكدوم از دوستان نميدونن تولد من دو ماه ديگه اس؟!؟

آقاي سروش، شما ديگه چرا؟! من كه فقط بيست و چند روز از شما بزرگتر بودم كه!! يا كه بُعد زمان اونجا انقدر فرق ميكنه؟!؟..

هي هي هي، آدم دردشو به كي بگه؟!؟..

،
بگذريم! من الان اين چيزي رو كه دارم ميبينم باورم نميشه! اگه ادامه پيدا كرد، شايد گفتم چيه!!!


جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی



چراغ اول رو که سبز رد کردم، دومی رو نگاه نکردم. به خیال اینکه سبزه، میخواستم رد کنم که دیدم یه Camery داره در جهت خلاف میاد تو شیکمم! به طرف میگم چیکار داری میکنی، خیلی حق به جانب اعلام میکنه قرمزه، کجا داری میای!!!

این ملت ایران رو جون به جونشون کنی، فکر میکنن فقط و فقط خودشون از قانون مستثنان!!!

،
من مصرف علامت سوال و علامت تعجبم بالاست. ربطی به وبلاگ و این حرفا هم نداره. از عنفوان جوانی اینجوری بودم! نیم فاصله هم از خونه نمیشه رعایت کرد. نمیدونم شاید با نرم افزار کی برد درست شه، ولی حالا که نشده!

،
راستی، نگفته بودم با یه کلنل ارتش امریکا دست داده بودم؟! اونم سر قبر خروشچف! پشت مقبره لنین! دیگه؟!..

،
اصولاً حس میکنم دیگه قضیه قیف و قیر این وبلاگ حل شدنی نباشه..

،
ببینم، کسی این "زندگی دیوید گیل" سینما چهار رو دید؟! خیلی دلم میخواد بدونم چقدر از اصل سوژه ش باقی مونده بود...

،
و اما تفأل شب یلدای امسال:


ترسم که اشگ در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود


،
دیگه حالم از هرچی صبره ... بگذریم، حافظ هم ما رو گیر آورده دیگه، چرا که نه؟!.. فردا هم باز اول هفته، اول ماه، اول فصل،،، ولی هیچ اشتیاقی برای هیچ شروع کردنی نیست. به این میگن «پیری».

میخواستم یه تولد 30 سالگی بگیرم، اساسی. ولی کسی نمونده واسه مهمونی گرفتن. اونم میره پهلوی همه ذخیره های دیگه واسه دیار باقی.

،
شما هم خسته نباشید از خوندن این همه خزعبلات و لاطائلات!


شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

در راستای شفاف سازی اذهان عمومی



جناب مدیرعامل س.س. (که صد البته، مدیرعامل خودمون نیستن) فرمودن:
"دماغت استخونیه، عمل کنی خوب میشه!!! "

اصل جالبیت قضیه، آدمی بود که این حرف رو زد. وگرنه که، کیه که تاحالا این حرف رو به من نزده باشه؟!؟...

،
پ.ن. جناب مو! بیزحمت اون شایعه سازهای دور و برت رو به من معرفی کن، بلکتن خواستم شایعه پراکنی کنم. بالاخره منم دل دارم!!!


پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

Was that lonely woman really me???

،
در اینکه اوضاع به شدت those-were-the-days ایه شکی نیست...حتی در اینکه هنوز یاد نگرفتم اینجور موقعها چیکار کنم که از این اوضاع و نوستالژی بازی های متعاقبش زودتر بیرون بیام هم شکی نیست. همیشه باید خودش بگذره. خودش اومده، خودش هم باید بره...

،
هوم، گمونم فقط مدیرعامل س.س. راجع به دماغ من نظر نداده بود... که اونم داد طبعاً!

،
چشمم که به این همه فیلم ندیده و کتاب نخونده توی اتاقم میفته، دلم میخواد Money Money Money بخونم...

،
اَه! مردم از دست این آآآیtunes وحشی دیوونه زبون نفهم. واسه همه این صفات هم دلیل دارم. اونم بیشتر از یکی!!!

،
کاش طوریش نباشه. سنش واقعاً کمه. آرزوش هم زیاد نیست. کاش اقلاً اون به آرزوش برسه...

،
اند... دیس ایز سووووو آنمی!!!

،
بازم یادم نمیاد برای چی ادیتور بلاگر رو باز کرده بودم...


جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

بارون بارونه، زمینااا تر میــــشه...

،
آی من عاشق تلویزیون ج.الف ام وقتی که از عیاری و حاتمی کیا وتبریزی، همزمان سریال پخش می کنه! هیچم مجبور نیستم اون دوبله های افتضاح رو تحمل کنم، اَه!

،
این جناب یونیورس هی یه کارایی میکنه، که من یاد این بیفتم، هرهر بزنم زیر خنده! کلاً همه چی مسخره س! باور بفرمایید..

،
«روزگار قریب» والعاقل یکفیه بالاشاره! ممم، فقط یه چیز دیگه: "ای بیمیرید با این مملکت داریتون!!!"

،
فونت نستعلیق جدید رو دیدید؟! من که بسی دارم حال میکنم باهاش! اگرچه که هنوز کشیده نداره، ولی در همین حد اولیه هم اتصالها رو فوق العاده درآورده. محض رفع خستگی وسط کار، چیرکی مینویسم باهاش و بر میگردم سر کار...

،
راستی! این اصلاً انصاف نیست که از سرکار نشه وبلاگ نوشت ! من نصف زندگیم تو دفتر محل کارمه و از خونه فقط میتونم نصف و نیمه وبلاق کنم! مثل الان که نمیتونم حجم یه عکس بارونیم رو کوچیک کنم و بذارم تنگ این پست!

،
این دلیل نمیشه که درک کنم چرا بقیه دوستان وبلاق نمیکنن!

،
آهان! این یکی رو باید زودتر از اینا میگفتم! تا به حال کی دیده بودین وبلاگری قبل از راه اندازی وبلاق، این همه محبوب قلبها باشه؟؟؟

،
"عکاسی بازگشت و نگاه به دنیاست، حتی اگر هیچ شباهتی به آن نداشته باشد."*

،
اینم نگفته بودم که از زودیاک خوشم نیومد؟! خب راستش اون حسی که من از کارای فینچر میگرفتم رو بهم نداد. به همین سادگی، به همین خوشمزگی!


* فرشید آذرنگ، مقدمه کتاب "اتاق روشن" اثر رولان بارت


دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

and the sh!t's coverin' upp

هیچ به رابطه مستقیم هفته بسیج و محمد نوری دقت کردید؟!؟..

،
نفت شده 100 دلار، قبض گاز دوبرابر میاد در خونه مردم!

،
روسیه، موشکهای دوربردش رو به حالت آماده باش درآورده.

،
سود وام قرار بود کم بشه، سود سپرده ها کم شد. سود وام کم نشد، سود سپرده ها زیاد نشد!

،
iPOD Silver 80GB، پــــــررر...

،
بانک وحشی شده! دیشب و امروز صبح، دو سه تا transaction معمول و همیشگی بانکی داشتم،،، 600 تومن کارمزد دادم. همینجوری ییهو، ییدفه!!!

،
ز دیو و دد نیز هم ملولم و انسانم آرزوست...

،
این که هنوز حالم خوبه، جای تعجب داره!!!


سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

نيست جفا سزاي من

،
خواب مي‌ديدم يه خيابون دوطرفه‌س،‌ نه بزرگتر از خيابون: بلواره؛ ‌يه چيزي مثل بلوار كاوه مثلاً،‌ شايد هم نه‌مثلاً؛ ‌مطمئن نيستم. اما سطحش ليزتر از آسفالته و برف سبكي هم روش نشسته، گُله گُله. شيب نسبتاً‌ زيادي هم داره كه با اين‌كه من تو مسير سرازيري‌ام،‌ سختي سربالايي رو تو چهره راننده‌هاي اونوري مي‌بينم. خودم هم به راحتي طي طريق نمي‌كنم با اون يه‌كم ليزي و تكه برفهايي كه معلوم نيست روي چي رو پوشوندن و گه‌گاه سرم پايينه كه جلوي پامو ببينم (اينكه چرا اين‌طرف همه پياده‌ن هم نمي‌دونم!) يه‌بار كه سرم رو بلند مي‌كنم،‌ مهساي هم‌سفر رو اون‌طرف مي‌بينم،‌ پشت يه ماشين كه فكر كنم طوسي يا دودي بود اما يادم نيست خود ماشين چي بود. مهسا آرايش عجيبي كرده! از اين دختر برنزه‌هاي براق درحال‌مردن‌ازگشنگي شده. هيچ شكل خودش نيست. اصلاً‌ نمي‌دونم چرا تو اون وضعيت مي‌شناسمش. اون به‌روش نمياره كه من رو شناخته -و اين مطمئن‌ترم مي‌كنه كه خودشه-‌ من هم مي‌گذرم. جالب‌تر اين‌كه من اين‌طرف تنها نيستم!‌ با نازنين‌م و هنوزم داريم از همين حرف‌هاي تازگي‌هامون مي‌زنيم. از همين چيزهايي كه پريشب تو كافي‌شاپ داشتيم مي‌گفتيم. چندتا آدمي هم پشت سرمونن. جلويي‌ها فاصله‌شون از ما بيشتره. همه رو به پايين. انگار ماشين‌ها رو تو دوربرگردون ول كرده باشيم -چيزي از پارك كردن يادم نمياد- و پياده سرازير شده باشيم. يه پيرزني هم با از اين پيرهن گل‌گلي‌هاي خونه،‌ روسري و چادرنماز بسته به گل و گردن و گترهاي نواري شيري‌رنگ، داره تو مسير ما مياد بالا! يه مكالمه‌اي هم رد و بدل شد كه ديگه خوب و بدي‌ش يادم نمياد...

از صبح كه با بيل خودمو از تو رختخواب جمع كردم از وسط اين خوابه، همش دارم فكر مي‌كنم يعني به سرازيري‌ش رسيدم؟! پس چرا مهسا اونوره،‌ در حالي‌كه من با نازنين اين‌ورم؟!؟ اون خانومه كي بود، چي مي‌گفت؟ اون پيچ پايين سرازيري به كجا مي‌رسيد؟ چرا ...

،
باورم نميشه آدم‌ها انقدر براي زندگي خودشون برنامه نداشته باشن كه هركسي بتونه هر برنامه‌اي مي‌خواد براشون پياده كنه!

،
تازگي، كار جديد ياد گرفتم: معاشرت با راننده‌تاكسي‌ها!‌ خيلي جالبه!!! دنياهاي اونا هم زمين تا آسمون با هم متفاوته!‌ اون يكي اساساً سياسي-اجتماعي... اين يكي اهل كيف و حال!!!

،
به احترام اين آقاي دكتر افشين يداللهي هم كلاه از سرمون برمي‌داريم كه با ترانه‌سرايي‌هاشون،‌ به كلي آهنگ‌هاي سريال‌هاي مملكت رو ارتقا دادن! بنده ديگه با گوش دادن به حداكثر يكي دو بيت از ترانه تيتراژ پاياني سريال‌ها مي‌تونم بگم شعرش كار ايشونه يا نه! (از مزاياي باد-ماهواره-انداختندگي!!!)

،
حكايت رفتن من هم شده حكايت زايمان ريچل: همه ميان و از راه نرسيده ميرن، من هستم همچنان...

،
اين همه فلش‌بك رو توي فرندز دوس نمي‌دارم! حالا شايدم چون ما طي 10 سال نمي‌بينيم، ‌همه‌چي يادمونه و احتياج به فلش‌بك نداره...

،
همين ديگه! ‌بعد خيلي‌وقت، كلي وبلاگ شد ديگه! فعلاً بسده! زت زياد!


دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

شمال‌غرب‌خاورميانه‌نامه!!!


دمشق شهر قشنگي نيست. تميز هم نيست. تك و توك بناهاي جالبي داره كه از كثيفي به اونها هم نميشه زياد دقت كرد! كلاً گويا بي‌شباهت به 40 سال پيش تهران خودمون نيست. هم از نظر ظاهري و هم از نظر فرهنگي. به‌نظرم اين عكس، تقريباً‌ بهترين نمايي‌ه كه ميشه از دمشق داشت، بدون كابل و ساختمون متروكه و بيش از نيم‌متر بالاتر از سطح زمين!

نكته مهم اينكه، حرص آدم كاملاً ‌درمياد وقتي ميبينه اين اهالي با صدقه دولت ايران دارن زندگي مي‌كنن (تا نبينين باور نميكنين تا چه حد آباداني زيارتگاه‌ها و توريسم ناشي از اونها رو به دولت ايران مديونن و بيشتر از اون، به ملت ايران به نظر من!) و بعضي‌هاشون همچنان look down upon us ... تاكسي‌ها همه صبا و نسيم هستن و "تومن" رايج‌تر از "لير" سوريه است! گرچه كارمندهاي بانك‌، كاملاً تحصيلكرده هستن و به راحتي انگليسي صحبت مي‌كنن (حتي كسي كه جلوي در شماره مي‌داد!) و به‌وضوح به ايران و ايراني احترام ميذارن.


شريعتي رو هم كه در آرامگاهِ‌ش‌َم(!) زنداني كردن. اين عكس هم از پشت شيشه و لابه‌لاي پنجره‌هايي مشابه سمت راست عكس اخذ شده!


آبي آزاد مديترانه، ارتفاع صفر! (اپرنتلي در لبنان!!!)



كليساي مادر مقدس


نماي مديترانه از ارتفاع بالاتر!

لبنان هم چندان تميز نيست. اما قشنگ هست! و دروغ چرا؟ تا قبر آ‌آ‌آ‌آ! ما كه يه روز بيشتر لبنان نبوديم،‌اونم 80% زمان رو توي اتوبوسي كه تا سقف شيشه داشت، كثيــــف، بازنشو!!! اما خداييش، اين همه ميگن دختر لبناني، دختر لبناني، ما يه دونه هم زيارت نكرديم. اينو گفتيم كه دوستان خيلي هم دلشون نشكنه!!! (راستي كدوم دوستان؟!؟.. اصلاً كسي خونه هست؟؟؟) ولي اگه فرصتي شد، لبنان رو حتماً ببينيد. سوريه رو هيچ توصيه نميكنم، اونم با زوار غيرقابل‌تحمل ايراني!!!


شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

مسكونامه


بعضي‌ها ميگن مسكو قشنگترين شهر دنيا يا يكي از قشنگترين‌هاست. اما زود باور نكنين! مسكو، پيش از هرچيز، شهر diversityهاست. به نظر خودم،‌اين بهترين عكسيه كه ميتونه «ميدان سرخ» امروز رو نشون بده. حتي اگه بازتاب مقبره لنين مثلاً توي شيشه بود، ديگه عالي ميشد: تقابل به‌اصطلاح سوسياليسم ديروز و مثلاً سرمايه‌داري امروز!

بهترين خصلت «تاريخي» مسكويچ(!)ها اينه كه با وجود خون و خونريزي دوره‌هاي مختلف‌شون، هيچكدوم از آثار دوران ماقبل‌ رو خراب نكردن. به اين ترتيب، تقريباً در همه قسمتهاي شهر، معماري سرد و بي‌روح و صرفاً ‌كاركردي دوران كمونيسم(روي زمين!) رو در كنار آثار پرشكوه دوران تزاري ميشه ديد و كم نيست اوقاتي كه آدم احساس مي‌كنه صاف وسط «جنگ‌ سرد» پياده شده!!!


(يعني من عاجز از اين‌همه كابل‌، همه‌جاي شهر...)

شهر، از بابت شلوغي و ترافيك، هيچ دست‌كمي از تهران نداره و محض اطلاع عرض ميكنم كه تهران همچين يه هوا هم ترافيكش منظم‌تره!! باور بفرماييد! اما شهري كه زير ِزمين قرار داره، فوق‌العاده است. شكوه و جلالي كه قرار بوده در دوران كمونيسم، در خدمت طبقه كارگر باشه، به بهترين نحو اين وظيفه رو به انجام رسونده و فكر نميكنم هيچ سيستم متروي 75 ساله‌اي در دنيا از اين منظم‌تر و كاراتر توسعه پيدا كرده باشه. با اينكه اونجا به صرافت يادگرفتن الفباي سيريليك افتاديم، تقريباً همه شهر رو تو اون 4 روز با متروي تمام-روسي‌زبان گشتيم -حتي 8 كيلومتر هم خارج شهر!!!

از همه چيز گذشته، عجيب بود كه شهري با اين حجم توريست، اين‌همه تك‌زبانه بود. چه تابلوها و راهنماها، چه خود شهروندها؛ تعداد فوق‌العاده كمي از افرادي كه ما ميديديم به زباني غير از زبان روسي صحبت مي‌كردن. اما اين دليل نميشه كه ييهو! يه‌نفر پيدا نشه كه فارسي رو سليس صحبت كنه چون 30 سال پيش در شيراز دانشجوي زبان فارسي بوده بوده!!!

از روسهايي كه باهاشون برخورد داشتيم، دو نوع برخورد كاملاً متفاوت ميديديم. عده‌اي كه سريعاً راه كج مي‌كردن و به سوال گيج‌وار ما، به چشم تهديدي براي خود يا بچه‌شون نگاه مي‌كردن، و عده‌اي كه با دونستن يا ندونستن زباني غير از روسي، همه كاري مي‌كردن كه آدرسي رو كه ما ميخواستيم پيدا كنن و راهنماييمون كنن.


يه چيز جالب‌تر اين‌كه معماري و نقاشي‌ها، با اون چيزي كه من از اروپا!!! انتظار داشتم، خيلي متفاوت بود (ضمناً اگه مسكو اروپاس، تهران هم به شدت قابليت "اروپايي‌به‌حساب‌اومدن" داره. حاضرم قسم هم بخورم!!!) القصه، انگار همه چيز درست همونقدر اروپاييه كه ايراني!!! بسياري از كليساها، سقف‌هاي گنبدي‌شكل طلايي و نقره‌اي داشتن و فقط صليب بالاي گنبدشون نشون مي‌داد كه مسجد نيستن! نقاشي سقف كليساها كه من خيلي انتظار داشتم سورئال و شلوغ و اينا باشه، اصلاً هم همچين نبود (يعني هم خلوت بود، هم شبيه بته‌جقه‌هاي خودمون و هم پرتره‌ها، iconized بودن) و انگار (اين‌طور كه ميگن و من بي‌خبرم) كه متعلق به دوره بيزانس‌ باشن. من بي‌تقصيرم! اينم از كمونيست‌هاي بي‌دين و خدا كه دست به تركيب حتي يه‌دونه از اين هوارتا كليساي پايتخت‌شون نزدن...

خلاصه كه جاي شما خالي! ديـــــــــــدنيه! و ... من بازم ميخوام!!!


سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

من بلاگم مياد، بلاگر لاگين‌ش نمياد ولي!!!



اول كلي بهم بخندين كه مدتهاس فكر ميكنم از فيلتر و اين حرفاس كه با وجود استخون‌درد(!) نميتونم بلاگم!!!

... مشكل با استفاده از IE (به‌جاي فايرفاكس)‌،،، اصلاً وجود نداشت!!! امان از پچ‌هاي مزاحم موقع‌نشناس!

خلاصه كه من برمي‌گردم! اين دفعه: ‌به زودي زود!

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

Souvenirs from Moscow



کلیسای سنت بازیل



دانشگاه مسکو - یکی از هفت عمارت سبک استالینیستی، مشهور به Seven Sisters



مجسمه پتر کبیر



آرامگاه لنین



برج ناقوس



ایستگاه مترو



مجسمه اسکندر


پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

که مرگ بی خبر دارد جدایی



بهتر آن که هرگز نبینمت
در رویاهای خویش
تا بیدار شوم و جستجو کنم
دستانی را که حضور ندارند.


اوتومو نو یاکاموچی
718-785

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶

فکر کردن اصلاً نمیخواد

،
اونقدر تعداد زوجهایی که دختراشون قابل تر از پسراشون هستن، داره دور و برم بالا میره که گاهی فکر میکنم نظریه تکامل بشر به سمت Unisex از سوی جنس feminine به کلی واقعیت داره...

،
مرا امید وصال تو زنده میدارد

،
یعنی فقط "پدرام"ی میتونست تو فرودگاه سبز شه و بگه:
Hello. I am Pedram. I am a terrorist, and I want to kill you as soon as possible!!!
تا ترس Fred به کلی بریزه!
طفلک ما آدمای دور از سیاست. چقدر بازی میخوریم از همه طرف...

،
گمونم 12 سال پیش بود، عروسی یکی از دخترخاله های مامان که خانواده داماد کُرد بودن. اونجا اولین بار آهنگای "برزی برزی" و "مینا" رو شنیدم و دسته جمعی با ملت کردی رقصیدیم. انصافاً هم خانواده داماد چیزی از آموزشمون کم نذاشتن. این روزها تو عروسی ها خیلی مهم نیست طرفین اهل کجا و به چه آیینی باشن؛ همه نوع آهنگی، از همه جا نواخته میشه، هرکی هم هرجور حال کنه باهاش میرقصه. نمیدونم به اینم میگن Globalization؟

،
یاد گرفتن دوباره الفبا، حس عجیبی داره. انگار این بار، به اندازه دفعه قبل ناآگاهانه طی نمیکنی قوس ها و تخت ها رو. به هر میلیمتری که میخوای رو کاغذ بیاری فکر میکنی. عجیبه. خیلی عجیب.

،
اگه جامعه شناس بودم، با این rate عروسی هایی که دعوت میشم، یه تحقیق جامعه شناسی توپ میتونستم در بیارم. حالا که نیستم!

،
بدجوری دلمون برای این دوست قدیمیمون و خانومشون تنگ شده. روزگاره دیگه...

،
میری زبان یاد میگیری به عشق اینکه یه روزی فیلم زبان اصلی ببینی و کتاب زبان اصلی بخونی. اون روز، کتابا و فیلمهایی که جلوی چشمتن با حسرت نگاه میکنی و فکر میکنی پس کی میخوای وقتش رو پیدا کنی؟..

،
دلبرا بنده نوازیت که آموخت، بگو!


پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

کشــــــــف فرموده میشویـــم!!!

،
اینکه من نمیتونم علائق جدیدم رو به این ستون "خیلی دور، خیلی نزدیک" این بغل اضافه کنم، استثنائاً به دلیل کمبود وقت نیست! همش زیر سر بلاگرولینگ ه که نه فقط نمیدونم این لیست رو چه کرده که اصولاً وجود خارجی و بالطبع، امکان ویرایش و حذف و اضافه نداره، بلکه یه لیست خالی هم برام ایجاد کرده که تنها لیست موجودم در اکانت بلاگرولینگم ه و هیچ کدوم از این لینکها هم بهش اضافه نشده. شما عجالتاً پیدا کنید پرتقال فروش را!
،
خدمت آقای سروش عزیز هم عرض کنیم: فرندزمون هم حالش خوبه، هم جاش. فقط بعضی وقتها ایرانی میطلبه. به جان خودم!
،
به خدا مردممون معرکه ن! نه به پمپ بنزین آتیش زدن و شهروند لخت کردن دیروزشون، نه به msg امروزشون:

فيلمها به مناسبت سهميه بندي:
1. به خاطر 1 ليتر بنزين
2. من ترانه 10000 ليتر بنزين دارم
3. رستگاري قبل از ساعت 12 امشب
4. دور دنيا با 100 ليتر بنزين
5. رايحه خوش بنزين
6. ب مثل بنزين
7. علي بنزيني
8. بنزيني ها
9. بنزين بازي
10. مرد بنزيني
11. داستان بنزين
12. دخترک بنزين فروش
13. پسري با 4 ليتري در بزرگراه
14. سالهاي سهميه بندي
،
بعضی ها فکر میکنن که اونقــــــــــــــــدررر دنیا به کامه که هرچی ما میخوایم، همونه. ای بابا! ما کلی و نصفی چیز قابل دل-خواستندگی دلمون میخواد که دیگه خوابشون هم نمیبینیم. اون چهار روز تعطیلی فقط-واسه-خودم هم رو همونا...
،
همین جا خدمت دوستان و فوامیل محترمی که با هم تبانی میکنن عرض کنم، که اگه یه بار دیگه، عروسی دوست و فامیل روی هم بیفته، این بار دیگه جفتش رو تحریم میکنم! چه معنی داره آدم این هم دلش رو صابون میزنه، دوتا دوتا تو یه شب عروسی؟!؟
،
نه، آخه وبلاگی که رئیس آدم بخونه هم، یعنی وبلاگ میشه دیگه واسه آدم؟!؟ فایده ش چیه که آدم دو کلوم غُر راحت از گلوش پایین نره (یا بالا نیاد!)

،
دیگه همین.

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

La vie est en rose, et toi toujours

نه که فکر کنید من هیچ ربطی بین صفهای طویل پمپ بنزین هفته پیش و تعدد ماموریتهای آتش نشانی دم خونمون تو این هفته میبینم هاااا، اصلاااا! حتی فکرشم نمیکنم که هیچ ربطی به اعلام مسوولین در رابطه با امکان پیش-خور فرمودن سهمیه بنزین داشته باشه. نچ! ابــِــدااا... اصرار نفرمایید!
،
از یافتن سنجاق مهرداد بسی خوشحالم. گفتم که گفته باشم.
،
آخ، این دو تا دوست فرانسوی نازنینانی بودنددد! جاتون خالی که ببینید از چه چیزایی تعجب می کردن و چقدر چیزها رو پذیرفته بودن و ... راستش رو بگم؟ یه کم بهشون حق دادم وقتی دیدم حس میکنن ما اصولاً نمیدونیم دموکراسی چند منه (البته که بین دونستن و داشتنش فرق بسیار است!) ولی انقدر راحت میگفتن از انتخاب شدن ساراکوزی خوشحال نشدن، اما بهش یه فرصتی میدن، که کلی حسودیم شد! تومنی صنار با هـــــمه ژستهای روشنفکری اینجا توفیر داشت.
،
موضوع اصلی اینه که دیگه نه فقط وبلاگم و نوشتنم، که حتی فکر کردنمم نمیاد! دوباره آرزوم شده چهار روز تعطیلی ِ فقط-واسه-خودم که وحشیانه کتاب بخونم و فیلم ببینم و ماهواره دور بزنم و روزای آخر یه تورنمنت حسابی (رولند گروس که تموم شد، حالا ای.تی.پی مسترز هم قبوله) رو بشینم 4-5 ساعت میخکوب تماشا کنم...
،
معادله سختیه. هر کاریش هم بکنی، صفر کردنش کلی ازخودگذشتگی میخواد. اینکه هم کار کنی، هم کارت ارضاکننده باشه، هم بتونی حفظش کنی، هم از چندتا تواناییت همزمان استفاده کنی، هم درآمد به نسبت راضی کننده ای داشته باشه و یه چیزهای دیگه، ممکنه مجبورت کنه 120-130% یا بیشتر از خودت مایه بذاری، اونم به طور دائم...
،
"راه بی پایان*" رو میبینید؟ من که خیلی دوس میدارم. البته اگه مثل سریال MDA ییهو وسط کار قطعش نکنن، جاش رشید!!! بذارن!
"بازهم زندگی" بیژن بیرنگ (جُنگ) هم خیلی خوبه (البته اگه مهمونی ها بذارن!)
،
تابستون خیلی خوبی پیش رو داشته باشید.

،،
پ.ن. نمیدونم چرا رو سایت اسم کارگردانش "مصطفی عزیزی"ه، توی تلویزیون که کارگردانش رو "همایون اسعدیان" مینویسن.

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

تلگرام

من خوب، کار زیاد، اوضاع روبراه، مهمان در راه، غر بیراه، مسوولیت دشخوار، وقت کم، خوشگذارنی درهم، دوندگی بی غم، فرهنگ تعطیل، امید تعجیل، رضایت به مقدار، مشتاق دیدار!

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

پنج تایی ها

آیدا جان، اینم پنج تای من، ولی بیمزه اس، خودم میدونم:

یک) پنج تا تغییری که فکر میکنید اگه تو دنیا بدید، دنیا گلستون میشه.
دو) پنج تا فضول (یا هرچی که خوشتون نمیاد) که میخواین سر به تنشون نباشه.
دو و نیم) پنج راه حلی که برای خلاص شدن از شر همون فضول (یا هرچی) ها به کار بردید.
سه) پنج تا وبلاگ مخفی ای که میخونید و نمیخواین که صاحابش بو ببره و نوشتنش رو قطع کنه.
چهار) پنج نفری که فکر میکنید اگه باهاشون بخوابید هم نمیشناسینشون!
پنج) پنج نفری که که فکر میکنید اگه به جای اون پنج تا عاشق سینه چاک فعلی، یه کم واقعاً عاشقتون بودن، دنیا یه جزئی قابل تحمل تر میشد...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

روزگارم بد نیست

بدی هم نیست. راضیترم. نگران تر. شادتر. خسته تر. رویهمرفته بهتر. همیشه از فکر همکاری با پزشک جماعت هیجان داشتم. حالا خودش رو دارم. یه رئیس باهوش، دقیقاً بعد از 4 سال تحمل انواع و اقسام جماعت خنگ و خل. محض رضای خدا یه کار رو نمیتونم بدون رفع و رجوع 50 تا نان مسکبل اینتراپت تموم کنم. گاهی کلی کار میارم خونه و تمام آخر هفته م رو ضایع می کنم. بعد بیست سال، نمیرسم وقت وسط هفته برای نمایشگاه کتاب جور کنم و آخر هفته هم که میرم، تمام وقتی که برای نمایشگاه گذاشتم، دنبال جای پارک طواف می کنم و دست از پا درازتر بر میگردم. وقت میل جواب دادن هم پیدا نمیکنم اغلب وسط هفته، چه برسه به وبلاگ خوندن. مگه پستهای دو-سه خطی، اونم بعد 3-4-5-6 ساعت باز موندن. دیگه اول صبح و آخر وقت، یه گپ و گفت با اینور و اونور آبی ها نمیرسم. کتاب هم خیلی کمتر میرسم بخونم. فیلم هم خیلی خیلی کمتر میبینم. برای یه قرار گذاشتن با ته مونده دوستهام، بعد از کلی وقت، هوارتا چیز باید مرتب کنم. به خودم هم وقت نمی کنم برسم. دو ماهی میشه باشگاه نرفته م. هیچ کلاس و ملاسی هم. نه تئاتری، نه سینمایی. اما بازم خوبه...
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
... بیخیال قارچهای غربت!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶

بازگشت گودزیلا

"یکی می خواد نیگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد ور داره و ببردت اون بالا و بذارتت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه. یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.

یکی اینجا سردشه. یکی همش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به صدات، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات. یکی دل تنگه. تو یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه."


حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه اولین کتابی بود که از نویسنده اش می خواندم. آن هم صدقه سر وسوسه انگیزی نشر چشمه که هر وقت داخلش شده ام، بی یک بغل کتاب بیرون نیامده ام. داستان اول کتاب (گرچه این یکی را ابتدا به یک "نوشته" تعبیر کرده بودم) کار خودش را کرد: با نویسده ای آشنا شدم که قلمش باب طبعم بود و تا پیش از آن، بیش از نامش نمی دانستم. داستانهای بعدی هم کمابیش همین نظر را تایید کردند، اما نقطه ضعف کتاب، به زعم من، درست داستان آخر بود که نامش بر کتاب هم نهاده شده بود. القصه، گذر بعد، چند روایت معتبر و رمان استخوان خوک و دست های جذامی را هم خریدم. داستانهای چند روایت معتبر، بی شک اعتبارشان را به عشق مدیونند: ابتدای هر داستان، به شیوه کمدی های کیهانی فرضاً، نوشته هایی با حروف ایتالیک هست که بیش از آنکه به متن و مضمون داستان ربط داشته باشد، مرتبط با عشق است. عاشقانه های آرام و موقری که خواننده را لبریز می کنند از حسی خوشایند.

چند روایت معتبر/ مستور، مصطفی/ نشر چشمه ، 1385 (چاپ چهارم) / چند روایت معتبر درباره زندگی صص 17و 18

،
در اقذامی انقلابی، آرشیو مبسوطی از فیلم گرد آورده ام، اما هنوز فرصت دیدنشان دست نداده. عجالتاً مجبورم فیلمهایی را که نمیدانم میخواهم به آرشیو اضافه کنم یا نه، ببینم. خوبی این وضع این است که بیشتر فیلمهایی را میبینم که انتظار زیادی ازشان ندارم و به این ترتیب، گهگاه از کشف فیلم نسبتاً خوب یا حتی بیش از آن، شگفتزده می شوم. Identity و La vida es silbar (زندگی، یعنی سوت زدن) نمونه هایی از این دست اند.

،
فیلم Midnight Express را که می دیدم، فکر می کردم چطور ترکها اجازه داده اند چنین چهره ای از کشورشان در دنیا ترسیم شود. Journey to Kafiristan را که می دیدم، از دیدن اعراب چادرنشین پای کوه دماوند و محققینی که در تلاش برای بررسی پارامترهای صورت اقوام آریایی، راهی افغانستان بودند، دچار شگفنی توام با غیظ شدم. Friends دوست داشتنی ام را که می دیدم، وقتی قرار بود حریف قَدَر دوست پسر بکسور مونیکا (که با لهجه اش می شود مانیکا!) برای تمرین به آی-رَن (I-ran!!!) برود، تا دو، سه قسمت یک حس ناخوشایندی نسبت به همه شان داشتم. سال گذشته که از دوستی، وصف فیلم Borat و توهین به ملتی را شنیده بودم، از هالیوود و همه کثافتکاریهای سیاسی اش منزجر شده بودم. حالا با همه این احوال، نمی فهمم چرا نباید ندیده، از فیلم سیصد و سازندگانش شاکی نباشم و هیچ غلطی هم نکنم! البته از این شاکی بودن، به همه بی عرضگانی که توان ساخت فیلمی درخور برای نمایش همه داشته های قدیم و دارایی های فعلی مملکتشان –به جز فلاکت و بدبختی- ندارند، هم سهمی می رسد.

،
سالهای سال، توان برقراری ارتباط با فروغ فرخزاد را نداشتم. از همان اوان دبیرستان که با شعر "کاش چون پاییز بودم"ش آشنا شده بودم، به محض رسیدن به مصرع "برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد"، گویی از بالای کوهی به پایین پرتاب می شدم. همان بود که بیش از این و شعرهایی که مرجان سال آخر دبیرستان در دفتر خاطراتم نوشته بود، رغبت خوانش فروغ نداشتم. با قُل که رفته بودیم سری به فروشگاه سروش بزنیم، نوار کاستی دیدم از کارهای فروغ، با صدای خود فروغ. وسوسه شنیدن صدایش، باعث شد نوار را بگیرم، گرچه خوشم نیامده بود که هیچ آهنگی برای این کاست ساخته نشده بود و صرفاً انتخاب آهنگهای معروفی از Pink Floyd و Clapton و غیره، فواصل بین شعرها را پر می کرد. کوتاه سخن اینکه این روزها، همدم راه طولانی بازگشتم، تنها فروغ بوده و بس. نمی دانم صدایش است یا لحن خواندنش، اما این نوار هیچ یادی از افسردگی در من بیدار نمی کند.

،
زخم کهنه بدحجابی هم این روزها دوباره سر باز کرده. گوشه و کنار که اخبار مرتبطش را می خوانم، مورمورم می شود. یاد فایل تصویری مصاحبه انتخاباتی کذا و کذا هم که تا پارسال، از میلی به میل دیگر فوروارد می شد می افتم، نفرتم دو چندان بالا می گیرد. فکر می کنم آزادی در انتخاب پوشش هم حد و حدود دارد وگرنه در ممالک مترقیه و مهد آزادی هم نباید آدمهای برهنه و نیمه برهنه را از سطح خیابان جمع می کردند، که می کنند. هرچه باشد، من از افراط و تفریط، هر دو با هم بیزارم و فقط به همین دلیل، حق تنفر از پوشندگان دو سر طیف را هم برای خود محفوظ نگه می دارم. خواه بر ژست آزادی انتخاب پوشش منطبق باشد، خواه با آن مغایر.

،
فعلاً همین.

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

یک کامنت خوب در سال جدید از جناب Maddy

دوست عزیز
مناسفانه امکان نبود برایتان متن فرانسوی لاموزیکا دومین را بفرستم. به همین دلیل برای این که بدقولی نشود برایتان چند مثال کوچک تفاوت بین دو ترجمه و متن اصلی گذاشتم. گمان می کنم با دانستن کمی زبان فرانسه میتوانید تفاوت دو ترجمه را ببینید و متوجه بشوید چه قدر ترجمه ی روبین به کل اشتباه است. حالا بماند که زبان ترجمه ی نشر نی کاملا نمایشی است و برای اجرا طراحی شده. خوب بود اگر به جای این که برای مقایسه قسمتی خارج از متن را بردارید، بخشی از خود متن را برمی داشتید.


Texte français :
Ce n'est pas un homme difficile à connaître, c'est un homme qu'on ne peut pas connaître


ترجمه ی روبین – ص8
البته آدم پیچیده ای نیست شناختن همچو آدمی نه دشوار است و نه سهل.
ترجمه ی نشر نی – ص8
مردی نیست که شناختنش دشوار باشد، مردی ست که نمی توان شناخت.


Il n'a que faire du bonheur, des femmes, des morales, des philosophies. Il veut seulement ça, elle.


ترجمه ی روبین– ص9
آدمی است در پی سعادت و پول و عشق و اخلاقیات و فلسفه. دلبستگیش اما فقط این زن است.
ترجمه ی نشر نی– ص9
او هیچ نمی خواهد، نه خوشبختی، نه پول، نه عشق، نه زن ها، نه اخلاق و نه فلسفه. تنها او را می خواهد، زن را.

( توجه دارید که Il n'a que faire به معنی نمی خواهد است یعنی دقیقا بر عکس معنی ترجمه ی اول.)


ELLE
Rien n'est plus fini que ça… de toutes les choses finies.
LUI
Si nous étions morts quand même… La mort comprise, vous croyez ?


ترجمه ی روبین- ص16
از تمام چیزهای تمام شده، هیچ چیز تمام شده تر از این نیست.
پس کاش مرده بودیم... به نظر شما مرگ هم تمام شده است؟
ترجمه ی نشر نی
هیچ چیز به این اندازه تموم شده نیست... از تموم چیزهای تموم شده.
اگه مرده بودیم چی... حتی اگه مرده بودیم ؟


- Et vous l'aimez ?
- Oui. C'est bien. C'est bien comme ça.
- C'est curieux, les autres gens…
- Oui… C'est curieux.


ترجمه ی روبین
لابد شما هم بهش علاقمندید؟
آره. آره... خوب و خوش... این طوری... راضی ام...
جالب است... آدم های دیگر...
آره... جالب است...
ترجمه ی نشر نی
دوستش دارین؟
بله. خوبه. همه چی همین جوری خوبه.
آدم های دیگه... عجیبن...
آره... عجیبن...


C' était un autre homme que vous. Avant tout, c'était ça, un autre.


ترجمه ی روبین
حضور یک مرد دیگر، بله غیر از شما. اصل قضیه همهمین بود، همین دیگری.
ترجمه ی نشر نی
اون یه مرد دیگه بود. شما نبودین، این از همه چیز مهم تر بود، یه مرد دیگه.


Vous n'auriez pas supporté la vérité. Maintenant, avec l'éloignement, vous pensez peut-être le contraire mais vous ne L'AURIEZ pas supporté.


ترجمه ی روبین
آن وقت ها هم بعید به نظر می رسید که تحمل حقیقت را داشته باشید. حالا با گذشت زمان تصور می کنید که تحملش را دارید، ولی باز هم بعید است که همچو تحملی داشته باشید.
ترجمه ی نشر نی
شما تحمل شنیدن حقیقت رو نداشتین. حالا که مدتی ازش گذشته، شاید این جوری فکر نکنین ولی اون موقع تحملش رو نداشتین.

--------------------------------------------
فکر می کنم با کمی شناختن زبان فرانسه و رجوع به نمایشنامه خودتان متوجه می شوید. جا کم بود و مثال ها زیاد بودند. فقط تا نیمی از قسمت اول را برایتان نوشتم. فراموش نکنید که برای نقد یک ترجمه و مقایسه آن باید حتما با زبان اصلی مقایسه کنید. این یادداشت را برایتان نوشتم چون دیدم در سایت مهدی نوید هم این نکته را تکرار کرده بودید.
به هر حال موفق باشید.
و سال نوی شما هم مبارک.

،

مرتبط (+) و (+)

شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶

اولین فال 1386



می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

شمشاد خرامان کن واهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی در رهگذر بادست
طرف هنری بربند از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوشخویی

هر مرغ بدستانی در گلشن شاه آمد
بلبل بنواسازی حافظ به غزل گویی


سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

راز نو


پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو

تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد در نرسد راز نو



چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

Don't you ever dream of escaping... (+)

(+) La finestra di fronte
پنجرهء پشتی (ترجمهء کلمه به کلمه اش، "پنجرهء جلویی" ه! ولی من خوش دارم بگم پشتی!) فیلم خوبی بود. یه فیلم آروم و انسانی و از همه چی گذشته: واقعی! اینکه تو بحران نمیتونی وسوسه نشی و اینکه چون ادامه دادنش خرابش میکنه قطعش کنی (تو مایه های پلهای مدیسن کانتی) اما همیشه هم حسرتش همراهت بمونه، خیلی واقعی تر از اونه که تو رویا بگنجه (ضعف بزرگ فیلمنامهء پلهای مدیسن کانتی به نظر من!) و خوبه که این فیلم از رویا فراتر میره. شاید ضعف فیلمنامهء این فیلم، بیشتر تو شخصیت پردازی پیرمرد گمشده بود، اما بقیهء جاها روابط و احساسات رو خوب مدیریت کرده بود.

اصلاً یه چیزی که هست، من از همون چند سال پیش که شروع کردم به فیلم دیدن و فهمیدم فیلمهای اروپایی با آمریکایی فرق دارن، فرقشون رو اینطور برای خودم خلاصه کرده بودم که فیلمهای اروپایی غریزی ترن. الان هم هنوز همینطور فکر میکنم. به نظرم، فیلم خوب اروپایی، کاملاً ذهن و روح آدم رو میتونه درگیر کنه، چون به قول قدیمیها "از دل برآید"ه، اما فیلم خوب امریکایی، فقط یعنی یه برنامه ریزی دقیق و اجرای دقیق تر اون. شاید هم الان یادم نمیاد، اما به هرحال (الان) فکر میکنم تو هیچ فیلم امریکایی عنصر "روح" رو حس نکردم (حتی تو فیلم روح!!!)

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

il y a un an, il y a un siècle

،
یه خبر بامزه اینکه کتاب "راز شهرت هدایت" منتشر شد. فکر میکنید این کتاب گهربار کار کیه؟ کار جناب محمدرضا سرشار (همون رضا رهگذر که قصهء ظهر جمعه رو اجرا میکرد) که این روزها از قحط الرجالی، به همه جا رسیده...

،
خبر دیگه اینکه "چرندی" که میخواست کاغذ رو از فروردین آزاد کنه، با دخالت رهبر، از همین دیروز این کار رو کرد؛ به سلامتی و میمنت. اگه دوست ندارید ترجمه های غنی مثله شده رو به قیمت گرونتر از اصل کتاب بخرید،،، خود دانید...

،
از بچگی، آدمایی که توهم از-بینی-فیل-افتادگی داشتند، خنده م مینداختند. هنوز هم.

،
هرچی میخوام فکر کنم، موضوع پیدا نمیکنم. شده مثل انشاهای موضوع آزاد که متنفر بودم ازشون. موضوع که معلوم باشه، آخرش آدم میگه موضوع باب طبعم نبود که این شد، ولی وقتی قرار باشه موضوع رو هم خودت انتخاب کنی، به خصوص وقتی قرار باشه فقط یکبار این اتفاق بیفته، خیلی وضعیت گره میخوره. انگار باید خودت و تفکرت و حیثیت و همه چیت رو خلاصه کنی تو یه موضوع یک یا چند کلمه ای.

،
نشست فرهنگی ایران-آلمان خوب بود. خیلی خوب. چون بعد مدتها یه صدای آشنایی بود، با یه لحن آشنا، با جمله بندی های آشنا، عقاید و آرامش آشنا. یادم انداخت که چقدر دلم براش تنگ شده بود. گذشته از تحویل و دعوت آخرش،،، خود نشست هم اتفاق نادری بود تو این چندسال. نادرتر از اون، اینکه با مامان رفته بودیم...

،
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. حالا نه به این غلیظی، ولی انگار باید بشینم یه کم فیلم ببینم، به هر حال.

،
یه وقتی، یکی که ازش انتظار نداشتم، منم گذاشت قاطی بقیهء جهان. اون موقع بود که خارج از سرگیجه، فهمیدم هر آدمی، مرکز دنیای خودشه. گله نداره دیگه.

،
et je suis comme une ile en plain océan...



شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

Ameno Do Ri Me

،
این بشر تخیل فوق العاده ای داره. خودش خبر نداره، اما من هم دارم با شخصیت نلسون ش زندگی میکنم. بابت چندتا پست آخرش در مورد نلسون -2و3 اسفند- هم دلم میخواد کلاهم رو به احترامش از سر بردارم. یا اگه دوست دارین، با دو دست دامنم رو کمی بالا بگیرم و تعظیم خانمانه ای کنم. فکر میکنم برای خودش فرق چندانی نداشته باشه.

،
خبر بانمک این روزها رو که دیگه حتماً شنیدید: اون آقا خوبه که به همه کمک میکرد، بالاخره مزد کمکهاش رو گرفت و بعد 5 سال محاکمه فرار کرد! یادتون باشه همیشه کمک، کمک میاره... عوضش اون آقا بده بود که اتوبوس سپاه رو منفجر کرده بود، سر دو روز هم دستگیر شد، هم اعتراف کرد، هم اعدام شد!

،
باز حوصله م بدجوری سر رفته.

،
مطمئنم که خیلی وقتها فقط از یه بازی شروع میشه. از یکی از همین بازی ها...

،
یادم رفته بود اینقدر پست و حقیر شدم که دارم همهء تحلیلهام از رفتار دیگران رو به زبون میارم. پس گردنی لازم بود.

،
اون موقعی میخواستم بنویسم که فکر میکنم پری تنها کسیه که هنوزم میتونه سورپریزم کنه. که هنوزم دوست دارم حرف زدن باهاش رو. که ... خبر رسید که داره میاد! اومد و رفت. کم بود، اما خوب بود. خیلی.

،
دلم میخواد سکوت باشه.

،
نمیدونم چرا بعضی آدمها فکر میکنن عالم و آدم باید نازشون رو بخرن. من یکی نیستم! یه بار، دوبار تلاش کنم ببینم کسی چشه. نگرفت،،، به جهندک!

،
فکر کردن یادم رفته. میخوام دوباره شروع کنم.

،
اون Je suis malade هست، یه جاش میگه "مثل پرندهء مُرده میمونم وقتی که تو در خوابی." با خودم میگم، یعنی میشه باز تا این حد عاشق شد؟

،
حوصلهء دوستی های سطحی رو ندارم. دوستی هم دوستی باکیفیت!

،
این هم باحال بود.

،
و ای کسی که از بلاد کفر، سهام بلاگ ما رو به خرید و فروش گذاشته ی، بدان و آگاه باش که ما هم همچین بی خبر نیستیم! مشغول باش...

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

و جلوهء ستاره ای در مه گرفتگی این افق

"تا به این سن برسم، می توانستم به آینده فکر کنم. ولی حالا می بینم بقدر کافی به آن چیز مبهمی که هر روز ابهام و رازش را بیشتر از دست داده، نزدیک شده ام و دیگر می خواهم بایستم؛ همین جا."

پرندهء من/فریبا وفی (+)

پ.ن. آخرین سالگرد تولد در دههء بیست،،، و دیگر هیچ!

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

Je suis malade*

،
در همه چیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوت ما
از رنج ملال ها سخن خواهد گفت


،
اگه مینویسم، مال این نیست که اذیتم میکنه. مال اینه که پشت سر گذاشتمش و دارم با فاصله نگاهش میکنم. حتی اگه از درونش بنویسم.

،
"خمینی، ای امام" تکنو نشنیدین؟ نصف عمرتون بر فناست! یه کم این روزا تلویزیون ج.الف نگاه کنید،،، همین چند سال پیش بود هرکی "ممد نبودی ببینی" تکنو تو ماشینش میذاشت، شلاق میخورد. اونو چند نفر ممکن بود بشنون مگه؟!..

،
مدتهاست که دیگه فقط دارم میخندم. هر هفته که اعلام میکنن این هفته دیگه ساعت کار قطعی بانکها اعلام میشه، میخندم. هر شب که 20:30 یه خبر جنجالی میده و فرداشبش تکذیب میکنه، بازم میخندم. هر دفعه که امریکا تهدیدی میکنه و بلافاصله فرداش یه مانوره، بازم خنده م میگیره. هر وقت که میشنوم به هم ریختگی وضع اقتصادی تقصیر سیاستهای دولت قبله، بازم فقط میتونم بخندم. هر وقت کتابی توقیف یا خمیر میشه، بازم خنده س که میاد...

،
نه هول شد. نه لرزید.

،
اون روز عصر تاریک، پشت چراغ قرمز، برگشتم از راننده پرسیدم «امروز بارون اومده؟» نمیدونم نشنید، یا باورش نشد، با تعجب پرسید «بله؟» دوباره پرسیدم. با چشمای گرد جواب داد «بله»!

از همهء زندگی همینقدر فاصله دارم...

،
دیگه وقتی یه زن میگه دغدغه های زنانه ساده و پیش پا افتاده است، نه هنگ میکنم، نه جا میخورم. فقط دلم براش میسوزه که این همه از خودش بدش میاد.

،
شش سال گذشت.

،
نمایشگاه عکاسی هم جاتون خالی، خیلی خوب بود.

،
نه شوهرم مرده، نه بچه م. اما نمیدونم چرا هنوزم این همه با ژولی Bleu همذات پنداری میکنم.

،،

* حتی با لهجهء Dalida هم لذتبخشه واقعاً....

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

فراخوان نمایشگاه عکس یک روزه


دوست عزیز،
خوشحال می شویم از نمایشگاه کارهای عکاسی مان بازدید به عمل آورید.

زمان: جمعه، 13 بهمن ماه 1385، از ساعت 16 الی 21.
مکان: زعفرانیه، خیابان مقدس اردبیلی، خیابان کیهان، انتهای جامی غربی، برج کاوه، طبقه همکف جنوبی

لادن - سروش


اوهام

سردم است. چشمهایم می سوزند. دردی از میان دو کتفم تیر میکشد... تا خود ته کمر. چشمها می سوزند. سر درد میکند. سرگیجه هم هست. سرما هم که تنها یار وفادار است. سرم سنگین است. همه چیز سنگین است. هوا هم. آینه را که میبینم، جا می خورم. بالشتکهای سرخ محیط بر چشمهای خونین. دید تار. میخواهم به چیزهای دیگر فکر کنم. نه به درد. یاد دسته های مدارک آماده می افتم. یاد عقده ها و مرخصی امضا نشده. یاد آیندهء نداشتهء سال بعد و سالهای بعد. یاد از دست داده های سال و سالهای قبل. یاد عزاداری مدام تلویزیون این روزها. صدای نالهء مدام این روزها. سر روح هم گیج می رود. از فکر دست بر میدارم. هرچه باشد. چه درد، چه مرگ. درون یا برون. سرد است. سنگین است. سر آتش گرفته. دستها زمهریرند، سر جهنم. سرفه امان می بُرد. یاد خنجرهای از پشت می افتم. سرفه که آرام می شود، چشمها خیس است. می گویم اینها که برای من نمیبارند، از سوزش خود میگریند. بغض در گلو برجاست. باز تیری از بین دو کتف رها می شود. می رود. تا هرکجا که جا دارد. باکی نیست. راه زیادی هم. نمیدانم از کی یک بلوز، یک پیراهن، این همه وزن پیدا کرده. چرا این همه پشتم سنگین است؟ بازوها گویی هفته هاست حرکت نکرده اند. خشک و منقبض. زانوها را هم توان راست کردنی نیست. پلکها می سوزند. ... فکر را جمع میکنم. سنگین است. می گوید چرا همهء اینها را که یکجا جمع آمده، بیرون نمیریزم؟ میدانم. هیچگاه با تهوع میانه ای نداشته. برعکس. همه چیز را می بلعد. تمامی همه چیز. یک جور ِجوری که هیچکس نداند. همانطور که یک توالت فرنگی سفید سیفون کشیده به وظیفه اش عمل می کند. شیک و پاکیزه. درست مثل توالت فرنگی سفید سیفون کشیده...

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

مهربانی هست...



- بانو این ونوس رو از کجا پیدا کردی؟
+ فکر کنم از قلهء المپ.
- من نمیدونم شوهر ونوس کی بود یا عاشقش ولی الان احساس می کنم حسابی یونانی شدم.


،
سرخی تو از من
سپیده شاملو
نشر مرکز
1385


دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

به سلامتی...

خب، اول از همه باید سر ما خراب میشد دیگه. چه انتظاری داشتید...

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

همینجوری...

"بعضی اوقات پیر و پاتال ها هرچه تلاش می کردند به یاد بیاورند که روزهای اول بعد از شورش که تازه جونز را بیرون انداخته بودند، حال و روزشان بهتر بود یا امروز، فایده نداشت که نداشت. چیزی به خاطرشان نمی رسید. فقط آمار و ارقام اسکوییلر بود که نشان می داد همه چیز دارد بهتر و بهتر می شود. حیوانات راه حلی برای این مساله به نظرشان نمی رسید. به هر حال فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتند. فقط بنجامین پیر بود که ادعا می کرد مو به موی زندگی طولانیش را به خاطر دارد و می داند که هیچ چیز نه بهتر شده و نه بدتر –گرسنگی و مشقت و حرمان، به قول او، قانون لایتغیر زندگی بود."

،
مزرعهء حیوانات
جورج اورول
صالح حسینی؛ معصومه نبی زاده
انتشارات دوستان؛ تهران 1385


چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

هر دم از این باغ ...

میگه میرا توقیف شده! خیلی جالبه! اینقدر یادم رفت ازش بنویسم، تا الان،،، فقط هم الان یادم میاد که اون موقع که میخوندمش با خودم میگفتم این که همین حکومت رو به گند کشیده، چه جوری گذاشتن چاپ بشه!!! نگو ممیزها هم از زیر کار در میرن...

پ.ن. فکر کنم تعداد کتابهای منتشرهء امسال -اگه از مذهبی ها و درسی ها بگذریم- بیشتر از کل کتابهای منتشرهء مثلاً نشر مرکز در سال 83 نشده باشه! عوضش چندین هزار کتاب در صف ممیزی تشریف دارن...

کسی که هیچکس از مدال لژیون دونور-ش هم نگفت...


L'Iran musical de Shahram Nazéri
LE MONDE | 15.01.07

© Le Monde.fr


پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

شکسپیر نابغه!

خیلی زشته که من تازه به نابغه بودن شکسپیر پی بردم؟!.. خب به هرحال من که هیچوقت قبلاً کارهای این حضرت رو خودم کامل نخونده بودم؛ همیشه جسته گریخته محتوای کلیشون رو شنیده بودم. دیشب هم تصادفاً به تله تئاتر "رومئو و ژولیت" برخوردم و دیدم. و بعد، حسرتم در از دست دادن "اتللو"ی هفتهء پیش دو چندان شد! واقعاً عالی بود...

خیلی فرق میکنه که به خاطر اینکه دیگران -و آدمهای حسابی حسابی- بگن، بپذیری که کسی نابغه است، یا اینکه خودت با تمام وجود نبوغ کسی رو تو کارش حس کنی...

پ.ن. البته جای شکرش بسی باقیه که منهای سانسورهای معمول، استثنائاً ترجمه اش ترجمهء فوق العاده خوبی بود و به دست این جوجه مترجمهای بیسواد صدا و سیما انجام نشده بود!

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

من هیچ، من نگاه

نمیدانم از هیچ بودن و از تنها نگاه بودن چه لذتی میبرم؛ اما از چیزی بودن و غیر از نگاه بودن واهمه دارم انگار؛ روزها و شبهای خالی را به روزها و شبهایی که چیزی در خود دارند ترجیح میدهم، مباد که باز سخت چیزی در کمین باشد؛ دوست دارم خالی از احساس باشم تا مضطرب یا غمگین؛ آشفته که دیگر اصلاً. با همهء اینها، هیجان نورس را شیفته ام هنوز؛ هرچند هم که مدام وازده ام کند و سَرخورده؛ شاید کورسوی امیدی است که این بار، حکایت دگر کند...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

یعنی چــــــــی؟!...

من فکر میکردم این چیزا مال قبل از دوران تکنولوژی و پیشرفت پزشکی و بهداشت و رفاه عمومی بوده...

چقدر دردناکه، حتی اگه به موقعیتت کوچکترین شباهتی نداشته باشه...

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

فرصت مقتضی!

ما بالاخره از عروسی جا نموندیم و رفتیم و ترکوندیم و خودمون رو خفه کردیم و ...

اونایی هم که نبودن، فقط دلشون بسوزه! هرچی هم بار و دیسکو برین که جای خالی ما براتون پر نمیشه که!!!!!!!!!!!

از عروس خانوم و آقا داماد شاد و خوشبخت و مسافر هم به شدت ممنون!

دیگه همین!

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

2007



میگن 2007 هم رسید... خوب که نگاه کنی، اتفاق مهمی هم نیفتاده؛ فقط من همش یاد اون پیرمرده میفتم که در 99 سالگی، لاتاری، صد میلیون دلار برنده شده بود، بعد میخواست یه برج 100 طبقه بسازه، بالاترین طبقه ش رو هم بده just(گلاب به روتون) دستشویی بزنن...
.
.
.

بامداد خمار



بدترین قسمت قضیه اینه که اون موقع همش میخوای به خودت بقبولونی که چیزیت نیست؛ خب بابا مســتی دیگه!!!

- از آخرین اعترافات یک مست پاتیل