سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشهء نو


4- گوش کنید :
راه رفتن بر لبه تیغ است مسیر عشق.
و صیدا اینرا خوب می داند.
عشق از ابهام زاده می شود، از اینکه تات بداند که صیدا او را می خواهد و اما صیدا هربار او را پس بزند و درست در لحظه ای که تات ممکن است رها شود، دوباره بگیردش.
صیدا می داند که عشق درست در لحظه ای زاده می شود که تات درست روی این مرز باریک نگاه داشته شده است.
اما یک چیز دیگر هم هست:
عشق زمان می خواهد.
صیدا و تات باید زمانی را روی این لبه تیغ بازی کنند.
و زمان چیزی است که این روزها، از هر چیز دیگر نایابتر است.
گاهی صبر باید کرد. بی هیچ حرکتی. بی هیچ حرفی.


،
این هم شعر «یاغی» دکتر شفا که ترجیع بند روح ما بود در اوان جوانی...

،
به جای هان سولو که قبلاً وارد بازی شده بودن و پینگ نشده بودن (به فرمودهء اکید سر هرمس در زمان غیبت کبری: خاک بر سر بلاگرولینگ!!!) از عابر جون بغلدستی دعوت میفرماییم بازی رو ادامه بدن!

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

خب دوستان خیلی اصرار داشتن من یه چند کلمه ای در مورد خودم صحبت کنم...

شرح پدیده!

قبل از اون، به نظرتون من کی رو دعوت کنم آخه، شماها که به من پاس دادین؟! هممم... جیرجیرکم با اینکه انگلیسی مینویسه و شادوماد با اینکه سرش شلوغه و علجزیره که روی آدم رو زمین نمیندازه (خیلی پست فطرتانه اس یعنی؟!؟) و نسیم که دیگه خیلی وقته آپدیت نکرده و هان سولو که هنوز هیچکس ازش اعتراف نگرفته!!!

بهناز کوچولو رو چون تازه اومده وسط بلاگرها، گفتم شاید راحت نباشه حالا، نازنین که مامان باباش دارن میرن پیشش و عمراً که اینجا رو بخونه، چه برسه به اینکه لبیک هم بگه و آقای مو هم که من به شخصه ترجیح میدم بره 5 تا وبلاگ مخفی دیگه بزنه، خودم برم کشفشون کنم!

خب، حالا...

یک. شماره شناسنامه م 300 ه! (عمراً اگه اینو میدونستین!!!)

دو. اولین خاطرهء زندگیم مربوطه به روزهای انقلاب، یعنی زیر یک سالگیم! اونم اینجوری که من نمیدونم چرا پشت در ورودی خونه مون بودم (تنهایی تو اون سن!!) بعد، صدای شعارهای دسته جمعی میشنوم و از ترس میام بدوم تو بغل مامانم که روی دو تا پلهء جلوی در ورودی که موکت سبزرنگ داشته، میخورم زمین و دِ به گریه تا مامان میاد، بغلم میکنه! هوارتا عکس چک کردم که نکنه این تصاویر (دو تا پله و رنگ موکت) مربوط به توی عکسها باشه که رفته تو ناخودآگاهم، ولی نبود! به مامان که میگفتم، چیزی از اون زمین خوردن یادش نبود، ولی مونده بود که من چه جوری این جزئیات از اون خونه که قبل از دو سالگی من عوضش کردیم، یادمه!

سه. خاطرات بعدی، مربوط به حدود دو سال و نیم بعد از اون ماجراست؛ یعنی وقتی من سه سال و نیمه بودم: شب خداحافظی با آقاجون (پدربزرگ پدری) و شب خداحافظی با مادرجون (مادربزرگ پدری) که با فاصلهء دو ماه از هم فوت کردن؛ آقاجون از آلزایمر و مادرجون از هپاتیت. و من خیلی خوشم نیومد که آقاجون چشمهاش رو باز نکرد که با من خداحافظی کنه! تلفن های روز بعد هرکدوم رو هم محو یادمه... تا بیست سال بعد از اون، «مرگ» برای من فقط مفهوم خداحافظی برای آخرین بار رو داشت. مرگ عزیزترین عموم در بزرگسالی، با همهء تلخی و مصیبتش، یه درس بزرگ بهم داد: تنها و تنها و تنها مرگه که چاره نداره، هـــــررر چیز دیگه ای رو میشه "جبران" یا "جایگزین" کرد؛ هرچیز!

چهار. از یه جایی تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که یه قید و بندهای بیخودی به دست و پام بسته شده، بی اینکه انتخاب کرده باشم، یا حتی فایدهء مفیدی(!) برای خودم یا دیگران داشته باشه! این شد که همه شون رو باز کردم، ریختم دور! همهء چارچوبها رو شکستم و همهء خطخط قرمز رو پاک کردم. بعد دیدم دیگه خیلی رو هوام (چندسال بعدتر فهمیدم اسمش «سبکی تحمل ناپذیر هستی»ه)؛ انگار نه انگار که زمینی ام! این شد که شروع کردم با باورهای جدیدم، برای خودم نظام ارزشی ساختن... چون چارچوبهام رو مستقل از باورهای قبلی میساختم، گاهی شبیه اونها میشد (با بنیاد متفاوت) و گاهی هم خیلی متفاوت (بدون اینکه قصد ضدیت درکار باشه)... هنوزم وقتی کسی فکر میکنه اسیر اون چارچوبهای قدیمی ام، یا اونا رو میخوام نفی کنم، فقط لبخند میزنم و میگذرم...

پنج. اینکه الان خوب با پدر و مادرم تا می کنم (منظورم get along ه!) هیچ دلیل نمیشه که اوضاع از اول هم اینجوری بوده... من اصولاً به قول خودم "دختر ِ مامان" نبودم و کلاً ایده آل هم من، هم مامان، از مادر و دختر، چیز دیگه ای بود؛ همین هم بود که مدااااام (حتا بیشتر از این!) جر و بحث و دعوا و قهر و قهرکشی داشتیم. با بابا هم یادم نیست چرا، ولی خب داشتیم دیگه!!! حتی یادمه یه بار، یه هفته اعتصاب غذا کرده بودم، انقدر هم غُد تشریف داشتم که تو دانشگاه هم هیچی نمیخوردم (هه هه! اینم شیشکی نمیدونست)! الانم اگه بپرسین سر چی، عمراً که یادم بیاد!!! اما کم کم همهء اینها گذشت؛ یاد گرفتم چه جوری فاصله رو کم کنم که خودم هم ناراضی نباشم، درکشون کنم و بار خیلی کوچیکی از روی دوششون بردارم... الان فکر میکنم اگه تا الان نرفتنم واقعاً یه (چیزی به اسم) حکمت داشته، همینه؛ نه چیز دیگه!

پنج و یه خرده! اونم واسه اینکه نگین جرزنی کرد: کشف عشق به خانواده م رو مدیون اولین عاشقیتم ام (البته اگه بپذیریم "عشق تا وقتی ابراز نشود، عشق نیست") اونوقت آخرین هم میشه (البته که تا الان!...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آخ شست پام... هی ماسکی!

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

یلدانه

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانهء او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از مرگ
زین در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم


پ.ن. خواجه هم با ما سر شوخی دارند البته...

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

من عاشق این عکس شدم...

...اشکالی داره؟؟؟


عکس از آقای سام جوانروح

مربا بده بابا!

یک،
"حرف زدن"، "نوشتن"، "دست دادن"، ... برای برقراری ارتباطه؛ اما باور نکن! گاهی فقط برای گذاشتن فاصله اس. عین "خط فاصله". مینویسه که کسی نفهمه، حرف میزنه که برنجونه، دست میده که از اونجایی که ایستاده نزدیکتر نیاد... میتونی به این فاصله -به این حریم- احترام بذاری؟!

دو،
خیر! ما را نگرفت این "باغ مظفر". مدیری کاربلد بود، بازی گیر بود، نویسنده شناس بود، همه را جمع کرد و کارهای ابتکاری خوبی ساخت. همهء اینها تا وقتی بود که خیال برش نداشته بود که "شاید کارم رو خوب بلدم"! قسمتهای کسل کنندهء آغازین، در انتظار بازخوردهای بینندگان، طرح زشتی های تکراری رشوه گیری و باج خواری و غیره، واژگون کردن ایدهء اصلی "شبهای برره" به عنوان ایدهء اصلی "باغ مظفر" -مبحث تهرانی/غیر تهرانی؛ اصیل/بی هویت- وارد کردن " ِراوی" -هنوز- نالازم صرفاً جهت تکرار اداهای قبلی با دوربین، استفادهء ابزاری از بازیگری مثل نصرا... رادش، تبلیغات بی مایهء دولتی و غیر دولتی -هنوز "بهداشت دهان و دندان" از "شبهای برره" را یادم نرفته- و ... همه و همه برای کسی که خیال میکند کارش را خوب بلد است، به نظر من ِ بینندهء عامی خیلی ضعف محسوب می شود. گرچه همین الان به نسبت قسمتهای اولیه ایده های خنده دار تری در کار وارد شده، اما آقای مدیری هنوز هم به برگ برنده ای مثل "جواد رضویان" نیاز فراوان دارد...

سه،
کسی میاد GRE ثبت نام کنه که فرم رو یکی دیگه باید براش پر کنه... اینم خوبه!

چهار،
این بامداد.بلاگفا، مشهد که بود بیشتر رویت میشد تا حالا که تهرانه!

پنج،
یه چی دیگه هم بود ، میخواستم بگم، پرید!

شش،
ایام به کام.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

بادا بادا مبارکـــــــــــــــــــ بادا!

این حیاط و اون حیاط میپاشــن نقل و نبات،،،

از (ما!) کودکان هم در فرصت مقتضی پذیرایی به عمل خواهد آمد؛ اینه که ما هم مثل کودکان خوب نشستیم داریم تو خونه مون این حیاط و اون حیاط میخونیم و دلمون رو برای فرصت مقتضی صابون میزنیم! همین!

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

عجب غافل بودم من ...

ریتمش که شروع میشه، مامان میگه "آخـــــی... منوچهر!"، لبخندی از سر رضایت میزنم،،، کمی که باهاش همراهی میکنه، میگه "اولین صفحه ای بود که خریدم..." بعد یه سکوت میکنه و میگه "25 زار؟ آره فکر کنم..." بعد میاد فکر کنه که کلاس هشتم بوده یا نهم وقتی صفحه ش رو میخریده که من میگم "پس چرا بابا نیومد؟" بعد یاد بچگیها میفتم... یه وقتی که شاید اردلان هم هنوز به دنیا نیومده بود، یا شاید خیلی کوچیک بود،،، که ضبط ماشین رو دزدیده بودن و ضبط برای ماشین اونقدر حیاتی نبود که فرداش بابا رفته باشه یکی جاش گذاشته باشه،،، اونوقت، وقتی شب از مهمونی ای چیزی بر میگشتیم -که قدرت خدا اون موقع خیلی هم پیش میومد- یکی از آهنگهایی که بابا پشت رل میخوند، همین بود...

بعد به این فکر میرسم که چرا هیچی جای این "آخــــی" مامان یا برق چشمای بابا رو وقت شنیدن این آهنگ برام نمیگیره؟! ... با خودم فکر میکنم چرا بزرگترین آرزوی من از اون موقع تا حالا هیچ فرقی نکرده؟! هنوزم که هنوزه، بزرگترین آرزوم اینه که یه روزی یه قصر برای مامان و بابا بخرم...

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

از خوشوقتی ما ...

"...
درعین حال، وولف از کلمهء «فمینیست» به منزلهء برچسبی که بدفهمیها و کج فهمیهای خواسته و ناخواستهء زیادی به دنبال داشت بیزار بود و در طول عمر خود رابطهء دوگانه ای را با آن حفظ کرد. این بدفهمیها و کج فهمیها تنها زادهء تفکر حاکم بر جامعهء زن ستیز عصر ویکتوریا نبود، بلکه ناشی از تعاریف ساده انگارانه و محدودکننده ای نیز بود که زنان فعال و تحصیلکردهء عصر وولف به آنها اعتقاد داشتند. ..." *


لیدی وولف، مادام دوبوآر،

ممنون که یک قرن پیش از ما در این دنیا بودین! وگرنه احتمالاً امروز ما باید راهی رو می رفتیم که شما اون موقع طی کردید...


،

* ویرجینیا وولف/ اتاقی از آن خود/ صفورا نوربخش/ انتشارات نیلوفر/ ص17 (پیشگفتار مترجم)

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

تست کامنت

خوووووب بیـــــــــد؟!؟

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

چه بامزه واقعاً !!!(+)

میگم... وبلاگ رو که بیخیال، میلباکس رو چیکار کنیم حالا؟!؟..

تست عکس!



گویا که مورد عکس حل شده باشد...

آآآآتشی ز کاروان به جااااا مانده!

صفر.
یکی بگه این (همین تایتل عزیز!) چیه از کلهء صبح افتاده تو کلهء من، ول کنِ معامله هم نیست!

یک.

Mmm, What's wrong with my parachute??... Oh, it's a knapsack!!! .. heeelppp...



دو.
انسان واقعاً لذت میبره از این همه "اینورژن" کلهء صبح!

سه.
لابد حکمتی داره که دریل-بازیِ این جماعت پارتیشن-بند، صاف روزهایی میگیره که من با اعصاب چرخ شده میام سر کار و انتظار دارم یه کم تو کار غرق شم، نفهمم دنیا دست کیه...

چهار.
من فکر میکردم خنگی مزمن فقط مال Microsoftه! الان اومدم Firebug نصب کنم که از extensionهای Firefox ه، بیست و پنج دفعه بهم میگه از سایت های مشکوک چیز داونلود نکن، حالا مطمئنی میخوای اینو داونلود کنی؟! حالا نکنه یه وقت اینی که داری داونلود میکنی، اله و بِله و جیمبِله باشه... میخوام بگم بابا!!! مگه آزار داری extension معرفی میکنی، آدم رو بذاری سر کار آخه؟!؟...

پنج.
کاش میشد سر کار هم Friends آورد، دید!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

everywhere you look, Love is all around...

"...
- نه ما ویلاها رو گرفتیم (خزرشهر)، دو روز قبل از اینکه شما بیاین، شوفاژها رو هم روشن میکنیم، توی یخچالها هم پره. یه ویلای کامل هم دست شما و خانومتونه..."


خیر! اگه فکر کردید این یک سفر دوستانه -گیریم متاهلی- و go dutch و این حرفهاست، کاملاً اشتباه میکنید! این یک دعوت عروسی بود، که همین چند دقیقه پیش پشت سر ما انجام گرفت! به همین سادگی، به همین خوشمزگی!!!

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

hooo.ly lifffe!

...
میگه: یعنی تو نمیخوای بچه دار بشی؟!..
میگم:‌ من اینجا حاضر نیستم غمهام رو با کسی قسمت کنم، چه برسه به شادیهام!!!

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

پرشنونده ترین شب رادیو پیام

خب، طبق پیش بینی، بی هیچ کم و کاست، به محض ورود به خلسهء اول خواب، صدای چرخش کلید شنیده شد و از خواب به کلی پریده شد!

،

به سلامتی، بالاخره ساعت 3 بامداد، همه سالم و سرحال!!! رسیدن. مهلت نمیدن بپرسم که "مگه چه خبر بود؟!" سه تایی با هم شروع میکنن به تعریف کردن از مسائل خنده ناکِ 7 ساعت ترافیکِ راهِ 7 دقیقه ای! از اینکه از ساعت 9 شب تا 2 ی بامداد، هیچ هیچ هیچ پلیس و نیروی انتظامی ای در مسیرهای متأثر از ترافیک وجود نداشته و کارمند مرکز کنترل ترافیک که تا ساعت 3 صبح هنوز خونه نرفته بوده و مردم به حفظ آرامش و خونسردی دعوت میکرده و اون آقایی که ساعت ده شب رفته مغزه لاستیک فروشیش رو باز کرده که اگه کسی کمکی خواست، دَرنَمونه و «اوجی»ِ خبرنگار که همیشه از لندن گزارش میداد، وسط ترافیک آتیشی شده و ضمن گزارش، از مسؤولان خواسته که از مردم عذرخواهی کنن و دختر و پسری که با قیافه های از پارتی برگشتهء مست، تو پیاده رو سُر میخوردن و میرفتن پایین و ملتی که تو صف دستشویی پمپ بنزین (بین راه نه ها!!! شمال شهر تهران!!! اونم 12-1 شب) قرار مدار میذاشتن که صبح برن پای صندوق های رأی! و دخترهایی که راه میرفتن و از ماشینهای تو ترافیک آذوقه میگرفتن و دختری که تو آژانس بوده و موبایل نداشته و بچه هایی که از فرصت نهایت استفاده رو بردن و به برف بازیشون پرداختن و ملتی که همگی «رادیو پیام» گوش میدادن...

،

سه و نیم بامداد، تو خونه، اخبار «رادیو پیام» رو میگیریم که میبینیم ظاهراً «بزرگراه چمران» هنوز هم ترافیکش باز نشده و گویا مشکل همهء ترافیک هم طبق معمول فقط زیر سر زرنگهای خنگه! که این دفعه که تو لاین مخالف زدن، تصادفاً شاخ به شاخ ماشینهای اون طرف در اومدن و ... داهاشه دیگه از گرسنگی و خستگی شروع میکنه به غر غر کردن که میفرستمیش بخوابه، مامان میره برنج میذاره که داهاشه صبح ببره چون جدیداً غذای بیرون نمیخوره انگار و بابا هم که باید چای خونه رسیدنش رو بخوره و میشینیم به گپ زدن...

،

در نهایت با حس قدرشناسی نسبت به اون کارمند کنترل ترافیک و اون لاستیک فروشی که نمیخوام فکر کنم به خاطر سودش همچین کاری کرده و با این حس که هنوز هم یه ذره «خوبی» ممکنه تو آدمها پیدا شه، میرم لالا...

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

مامان منو ندیدی؟!؟ یا برف داره میاد! تحطیله؟!؟

شکی نیست که از یه سنی به بعد، جای بچه ها و مادر/پدرها عوض میشه (این خودش یه پست جدا میخواسته بوده داشته باشه، هنوز هم!) بعد،،، 3 ساعت پیش، خان داهاش زنگ زدن که "ما تو «دولت»ایم، ترافیک سنگینه، نگران نباش، داریم میایم!" خودم رو تحویل میگیرم و یه چیز خوشمزه ای برای خودم ردیف می کنم و نوش جان! 2 ساعت بعد، ایضاً خان داهاش زنگ میزنه و به همین ترتیب. به کار آماده سازی لباس برای شنبه صبحم می پردازم و یه ساعت بعد، خودم زنگ می زنم که "یعنی هنوز تو «دولت»این؟!" و جواب مثبت میشنوم! میرم پای تلویزیون با یه عالمه بند و بساط لاک و لاک بازی. یه کم این کانال، اون کانال میکنم بلکه یه چیزی پیدا شه که بشه دید. یه برنامه اس، در مورد زلزله. بد نیست، میذارم باشه. یه چیزهایی میگه در این مورد که در این تاریخ و اون تاریخ در دهلی و یکی دیگه از شهرهای هند، زلزله های «عجیب» اتفاق افتاده (البته با اخبار خودمون فرق داره که میگه "بارش «غیرمنتظرهء» برف"هااا!!!) که در ادامه میفهمم زلزله هم عجیب میشه وقتی که مکان وقوعش روی کمربند زلزله نباشه و ... جالب اینکه، این برنامهء به ظاهر علمی، فقط به عجیب بودن این زلزله ها اکتفا میکنه و آخرسر هم نتیجه میگیره که "زلزله حتی در عصر مدرن هم قربانی داره"!!! (طبیعیه که من یاد زلزلهء 8.1-8.2 ریشتری همین چندسال پیش ژاپن بیفتم که فقط یه کشته داشت، اونم چون بالای صخره مشغول ماهیگیری بوده، پرت شده تو آب!!! و خب خنده م میگیره دیگه!) باز، تا مشغولم یه لایه از لاکم خشک شه، چرخ میزنم کانالها رو و میرسم به یه برنامه که داره شروع میشه و اسمش هم «رو در رو»ه. از نوع نشستن و سلام علیک مجری، با خودم حدس میزنم که موضوع باید «ورزشی» باشه. مهمونهای برنامه رو هم که نشون میده، احساس میکنم که اشتباه نکرده م و اینها هم باید مربی فوتبالی، یا سردبیر مطبعهء ورزشی ای چیزی باشن. حاصل، چیز فوق العاده خنده داری از آب درمیاد! چون نه فقط موضوع گفتگو «فرهنگی» اعلام میشه (که من هنوز هم فکر میکنم باید «فرهنگ در ورزش»ای چیزی باشه!)، مهمونها هم دو عدد «ناشر» محترم هستن و خدارو شکر، بنده از اشتباه بزرگی درمیام!!! بقیهء بحث هم در نوع خودش، خنده ایه! آقای مجری، از آقای ناشر انتشارات مدرسه میپرسه، "به نظر شما، کتاب چیه؟" و جواب: "هر نوشته که بشه خوند، کتابه!" اون یکی ناشر (که چون اسم انتشاراتش ذکر نشده، من خیال کرده م ناشر خصوصیه) هم جواب میده: "بهترین دوست و یاور آدم"!!! نمیدونم چرا خوش دارم، بدون گوش دادن به حرفهاشون، فقط نگاهشون کنم! در این حالت، مطمئن میشم که مجری برنامه، کاملاً مناسب شغل «مفسر ورزشی»ه! بعد، سعی میکنم حرفهاشون رو هم گوش بدم،،، نمیدونم چرا اونی که به نظرم اومده ناشر خصوصی بوده، اینقدر سنگ کمکهای دولت به ناشران رو به سینه میزنه و میگه از این کمکها باید به کتابفروش ها هم بشه! فکر میکنم "پس 30-35% ای که روی قیمت پشت جلد از ناشر تخفیف گرفتن که بشه سودشون، چیه اونوقت؟!" از این هم گذشته، هردو به شدت کتمان میکنن که سرانهء مطالعه در کشور پایینه! بعد هم آقای انتشارات مدرسه از «توزیع نرمال» و «دو اقلیت و یک اکثریت» صحبت میکنه در پشتیبانی از ادعاش (اونم به افتضاح ترین وضعی که میشه که از یه مفهوم ریاضی برای «اثبات» ادعایی استفاده کرد! فکر میکنم: "یعنی واقعاً لازمه تو این کتاب و کلاسهای «مدیریت 60 دقیقه ای»، عبارات ریاضی رو هم به گند بکشن؟!؟") آقای مجری هم برای اینکه کم نیاورده باشه(!!!) یه چیزی میگه و یه عبارت "توزیع فراوانی" میزنه تنگش! با خودم میگم "مارکسیسم و هگلیسم و اینا دیدی؟ این «لمپنیسم»شونه!!!" بیخیال میشم. میشه یه ساعت بعد از قبلی! بلند میشم دوباره زنگ میزنم به خان داهاش که "کجایین الان؟!؟" و جواب میشنوم که "شریعتی، سر دولت، تا خود تجریش هم همینه!"، منم هیجانزده اعلام میکنم که "بازم پیشرفتتون خوب بوده!واقعاً خوشحالم که باهاتون نیومدم!!!" اونم تایید میکنه و میگه "تو بگیر بخواب دیگه، صبح هم میخوای بری سر کار!" منم میگم "باشه! شب به خیر!" بعد که قطع میکنم، فکر میکنم: "اگه من باهاشون بودم، از یه کوچه پس کوچه ای زده بودم،،، شاید الان همه خونه بودیم!... اوه، اوه! مامان هم که فردا امتحان داره!... بابا هم که میخواست زود بره..." و خب یه کم چهرهء «وجدان معذب» میاد جلوی چشمم... میام اینترنت، بلکه یه کم وقت بگذرونم و این مزخرفات رو مینویسم و ... دیگه میخوام برم بخوابم، اونم با «قلبی مطمئن» از اینکه همین که چشمام بیاد گرم شه، اهل خانه میرسن و بنده از خواب پریده، خواب زده شده، 3-4 ساعتی هم خوابم نخواهد برد...

... اصلاً من نمیدونم این «شنبه صبح» واسه چی آفریده شده!!!