جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

قربان آن دستی که دستنبو به دستش بود و دستنبو به دستم داد و ...


رفته بودم کوله بخرم. یکی کوچیک‌تر که نتونم زیادی سنگینش کنم و یه بهونه از بهونه‌های بیرون‌نزدن رو کمتر کرده باشم. چشمم به بسته اریگامی افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم. بعد که اومدم خونه، بازش کردم، دیدم تقویم اریگامی‌ه و به ازای هر روز از سال جدید یه کار یاد داده که باهاش بسازیم. پس هنوز باید کاغذش رو هم بخرم...

پرت شدم، رفتم به دوران ماقبل هجرت. به هر سال شب عید که تو اتاق‌تکونی‌م غرق می‌شدم و آخرش به یه نموره خلاقیت و یه کاردستی ختم می‌شد. به چندتا تابلوی کلاژ و فرش(!)ی که با کراوات‌های درشرف‌دورانداختن بابا برای اتاقم درست کرده بودم و چندسالی کف اتاقم رو رنگ‌ وارنگ کرده بود، یا چیزهای دیگه. دیدم خب از وقتی اینجام، عملا هیچ کار مفیدی با دستام نکردم -خب، دست‌کم غیر از سرهم کردن اسباب وسایل خونه‌م. نه، رژه رو کیبرد برای دستای من ارضاکننده نیست. دستای من چالش ظرافت لازم دارن، چالش ساختن و روبان فر دادن (ای خاله، کجایی که با همین اصطلاحی که برام ساختی، کلا تعریفم کردی...) که من نبتوانم همین‌جوری دست روی دست بگذارم... و چنین‌ه که از دیروز که رنگ خریدم برای رنگ کردن میز آشپزخونه‌م، باز دستام خوشحالن...

،
پ.ن. ... و دستم بوی دستنبوی دست او گرفت.

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

Faaaaaar away, loooooong ago*


تازگی کشف کرده‌م وقتی می‌گم "خونه‌مون" یعنی خونه بابا اینا و وقتی می‌گم "خونه‌م" یعنی اقامتگاه فعلی‌م. به عبارت دیگه یه واو و نون ساده، یعنی دو قاره فاصله. مهم‌ش این‌ه که انگار دارم کم کم اینجا رو هم به رسمیت می‌شناسم. 

القصه، دیروز پریروزا یهو به‌شدت دلم مبل دونفره تو هال خونه‌مون رو می‌خواست. نه فقط اینکه تخت پادشاهی‌م بود، بلکه یه‌جور پناه امن به‌شمار می‌رفت در نوع خودش. چیدمان‌ش به تلویزیون عمود بود. یعنی اگه صاف روش می‌نشستی، باید گردنت رو کج می‌کردی تا تلویزیون ببینی. برای همین هم یله‌شدن روش وقتی کمبود مبل به‌نسبت نفرات نبود، توجیه کافی داشت. خلاصه، انگار روزگار سختی رو روش ولو شدده بودم و کانال‌های ماهواره رو بالاپایین کرده بودم تا چیزی پیدا کنم که از حال و هوای اون لحظاتم بیرون ببردم. و برده بود هم. اصلا همین شد که یادش افتادم. داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم یک فیلم خُنُکِ ازپیش‌برنامه‌ریز‌ی‌نشده‌برای‌دیدن می‌خواد. مثل اون موقع‌ها که یه همچین جورایی مورد خیانت واقع شده بودم باز از طرف رئیس معظم  -بله، یه وقتایی موردخیانت‌واقع‌شدن در آدم نهادینه‌شده‌س، کاری‌ش نمی‌شه کرد- و به جز بعضی روزهای بدوبدوهای جانبی، از سر صبح، روی همین مبل می‌نشست-لمید-م پای Channel2 و هرچه‌پیش‌‌آمدخوش‌آمد ش. البته ساعت‌های دیگه کانال‌های دیگه‌ای برای خودشون داشتن. به‌هرحال. یه وقتایی خوب غافلگیرم می‌کرد. دلم از همون غافلگیر‌ی‌ها می‌خواست و یاد بستر غافلگیری افتاده بودم که چه همه‌کار باهاش -روش؟ توش؟- می‌کردم... کار از خوردن و خوابیدن و کتاب‌خوندن در مواقعی که تلویزیون‌دیدن‌نداشت گذشته بود. یادمه بلوز فیروزه‌ایه مامان رو هم رو همین مبل بافتم براش. که کلا در عجب بود که "والا ندیده بودیم کسی خوابیده بافتنی ببافه!". می‌خوام بگم در این حد از نزدیکی و احساس خودمونی‌بودن و نداری با این موجود بودم. من‌ی که با اشیای اطرافم هم زیرپوستی ارتباط عاطفی برقرار می‌کنم...

حالا چی؟ حالا هیچی. بالاخره یه‌چیایی پیدا می‌شه که باهاشون زمستون رو سر کنم. غم نداره...

،
* اینجا (+)

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۹۰

تا ز خرد در نرسد راز نو



بعضی چیزها را به هیچ زبانی نمی‌شود توضیح داد. بعضی شرایط را، بعضی موقعیت‌ها، غم‌ها، نگرانی‌ها، ... . فایده‌ای ندارد بگویم الان و این مدت در چه وضعیتی بوده‌ام و چه کشیده‌ام و چه بر سرم رفته. همان‌طور که بی‌فایده است منظره بالا را برای کسی توصیف کنم. این افق روشن سورئال را. عکس خیلی بهتر از من این کار را می‌کند و من -دست‌به‌سینه- هنرنمایی‌ش را تحسین می‌کنم. می‌دانم که همین را هم اگر خودم شکار نکرده بودم، هزار شک به‌ش می‌بستم. اصراری هم ندارم که شما باور کنید این لحظه از قاب طبیعت همین یکی دو هفته پیش عینا پیش چشم من آمده. یکی از همان روزهایی که در پایانِ همه تاب‌وتوان‌هایم به پایان خودم فکر می‌کردم. این لحظه آمد و در عین ناباوری شد نماد امیدم. شد امید بازیافته به‌جای همه همه چیزهای ازدست‌رفته. با این‌که در خاطرم ثبت شده، بازهم نیاز دارم برگردم و نگاه‌ش کنم تا بتوانم باز ادامه دهم. سینه‌خیز/پاروزنان/باچنگ‌و دندان/نماد جان کندن چیست؟ همان.

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

Are you still waiting?


یک زمانی، خبطی کردیم، اجازه تراوش به مغز نداشته‌مون دادیم، در جواب ترجمان رفیقمون از جناب عمو کوهن (+). 

دل خجسته‌ای داری والا!‏

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

این روزها همه خیانت می‌کنند، شما چطور؟!


کتاب «شوخی» میلان کوندرا، برخلاف اسمش، حول محور نه‌چندان طنزآمیز خیانت می‌گردد. ماجرا از این قرار است که در دوران فراگیری کمونیسم توتالیتر در چکسلواکی سابق، محاکمه‌ای علیه یکی از دانشجویان برگزار می‌شود و تمامی دوستان حاضر در دادگاه، دست‌شان را به نشانه تایید خیانت دانشجوی متهم -دوست و رفیق‌شان- بالا می‌برند. این چکیده هولناک، از سوی کوندرا و شخصیت‌ش درنهایت به یک شوخی تلخ تعبیر می‌شود. 

،
کمی هم از کوچک شدن روحم بگویم. از این‌که این روزها ساعتی که به اشتباه سر وقت معین زنگ نمی‌زند، تلفنی که زنگ‌نخورده پیغام ازدست‌رفتن-تماس می‌دهد، بالکن مجاوری که سهوا -یا بر اساس اعتماد در فرهنگ منطقه- دید به خانه همسایه را سهولت داده و از بد روزگار نصیب همسایه چشم‌ناپاک شده، بی‌خوابی از زور خستگی در شبی که روز مهمی در پیش داری، کپی‌کاری پنج هم‌گروهی که تجمیع کارشان را تقبل کرده‌ای، سربزنگاه باگ‌های بی‌پایان نرم‌افزارهای مقبول محبوب، و از این دست، همه و همه از چشم این حقیر سراپاتقصیر به خیانت تعبیر شده و درجا مهر ابطال اعتماد ابدی خورده‌اند.

،
دوست؟! قدیم‌ش یا جدیدش؟!؟

،
 در ابعاد بزرگ‌تر؟! یک‌شبه‌جمع‌شدن همین گودر خودمان.

،
باز هم بزرگ‌تر؟! خرداد ... گفتن دارد؟! نه به گمانم! 

،
در کل؟ در کل، همه دنیا با من شوخی دارند،،، مدتی‌ست.

 ،
من؟! بله خب، اعتراف می‌کنم که یکی دو هفته‌ای‌ بیشتر نیست که در عین ناباوری -ر.ک. به همین پست پیشین- به‌طور کاملا ذهنی خودم را تماشا می‌کردم که چطور بین دو دلداده، به جای سرگردانی، آنا هردو را انتخاب کردم، دور از چشم یکدیگر. همان لحظه بود که از موضع خشم‌مطلق‌م نسبت به پدیده چندهمسری پایین آمدم. به همین صداقت. به همین خیانت‌به‌باورهای‌عمری.

 ،
 ... بیش از این هم نوشتن ندارد. اصلا چیزی وجود ندارد دیگر.