سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

انگار این از موزیکهای فیلم مولن روژ بوده. هرچی که بوده، فوق العاده اس! آهنگ یه طرف، شعر معرکه ای داره ... این همه توصیف وضعیت ذهن، بدون هیچ حرف اضافه. خیلی نابه ...

،
پ.ن. آخ! یادم رفت بگم آشنایی با این آهنگ رو مدیون آقا غوله ام که این روزا گوشهء عزلت گزیده ... ممنون آقای غول!

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

من كجا برم كه شما دوتا رو نبينم ؟!؟...

- از فرمايشات اخير (بسيار اخير!) جناب استاد روحاني رانكوهي

جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۸۲


But anyway, thanks for loving me this way ...

از بهترین جمله ها -ایضاً صجنه ها-ی فیلم My best friend's wedding بود. بعدِ قرنی، همینجوری یادش افتادم، یهو ...
رویهمرفته، سفسطه چیزی جز تکنیک نادیده گرفتن پیچیدگی های -دست و پاگیر- سیستم، در جهت نیل به نتیجه ای پیش خواسته نیست. این نتیجه، عموماً رد باورهای گذشته یا خود، باوری جدید است.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

انگار حیات آدمی غلطی است که باید از زندگی حذف شود.

- کارنامهء 36 / سرمقاله

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲



شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای، یعنی چه؟

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

برای اولین بار، بعد از دقیقا" 20 سال، اول مهر با روزهای دیگهء سال هیچ فرقی نداره ...

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

اجرای «خرسهای پاندا» رو هیچ دوست نداشتم. عین وقتی که ذهنیاتت رو به کلام میاری و چیز مزخرفی از آب در میاد، این داستان هم یه پله بالاتر از هستی بود، حقش نبود اینجور لجنمال ِ واقعیت بشه ...

راستش اولش که شنیدم، کار، تلفیقی از فیلم و تئاتره، توقعم خیلی رفت بالا ! اما اون چیزی که بود، از سطح توقع اولیه م هم پایینتر بود. انتخاب هنرپیشه ها که نمیدونم چرا اینجوری بود که هم آقاهه از سنی که باید می داشت، کلی جوونتر بود، هم خانومه، جاافتاده تر. طراحی لباس که فاجعه ای بود در نوع خودش -که همه ش هم به سانسور و وضع مملکت بر نمیگشت. طراحی صحنه هم که دیگه هیچ! اصلا" فلسفهء تاب به جای تختخواب چی بود ؟؟ گیریم که اونجایی که تاب میخوردن، از معدود قسمتهای قشنگ نمایش بود، از همهء قسمتهای دیگه هم به فضای نمایشنامهء نوشته شده، نزدیکتر بود. بعد هم که تاب جمع شد، رختخواب رو سطح زمین پهن شد، که چی؟!؟.. تازه! این ایده هم که تلفن، تصویری باشه، فقط از زیادبودِ امکانات ناشی میشد، نه هیچ الزام دیگه! ژست آقای حقیقت دوست هم موقع ساکسیفون زدن، خیلی قلابی بود. به علاوه، لحن نمایش بود که خیلی جاها کتابی بود، به جای محاوره ای و بدجوری هم تو ذوق میزد. اونجایی هم که فقط حرفهای "مرد" مهم بود و قرار بود تصاویر مبهم باشه، اونقدر تصاویر پشت صحنه واضح بود که حرفهای مرد گاهی اصلا" شنیده نمیشد! کلا" هم معلوم نبود برای چه موقعیتهایی از تئاتر استفاده کرده و برای چه موقعیتهایی از فیلم. خواب و بیداری، خیال و واقعیت، و حتی بخشهای قابل سانسور گاهی خیلی تو این دو موقعیت قاتی پاتی میشد. خلاصه که من رو بیشتر از هر چیز یاد نمایشهای همینجوری ِ! مدرسه انداخت ...

بگذریم. عوضش آقای ساکسیفونیست (که اسمش یادم نیست، بروشورم هم جاگذاشتم تو ماشین مردم!)، عجب ساکسیفونی زد برامون ! خوشمان شد !! بعدش هم ایدهء رنگ ریختن از روی دیوارها بود که فرم قفس به خونه داد. با اینکه خوب پیاده نشد، ایدهء قشنگی بود.

خلاصه یه بار دیگه به ما ثابت شد هر نمایشنامه ای برای اجرا نوشته نمیشه، مگه اینکه مگه اینکه مگه اینکه ... یه خدای تئاتر به اجرا درش بیاره، اونم چیزی در حد معجزه !..

القصه، این آقای ماتئی ویسنی یک هم اصولا" علاقهء زیادی به محو کردن مرز خیال و واقع داره. در واقع، به نوعی زاویهء دید رو از واقعیت به خیال -از خواب به بیداری- و بالعکس تغییر میده. «سه شب با مادوکس» هم چنین فضایی رو ایجاد میکنه اما خیلی قابل اجرا تر از این خرسهای پانداست، ولی به هر حال، اون گیشه رو نداره!

دیگه تمام

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

حالا که حرفش شد، یه کم هم آمار:

از فیلمها: بیخوابی رو خوشم اومد، نه به اندازهء Memento ولی به قول اهل فن، اون یه بار بود در عمر ِ نولان خان؛ فهرست شیندلر رو خوشم نیومد، خیلی معمولی بود (من همونی بودم که وقتی تهِ فیلم نجات سرباز رایان دیده بودم کارگردان، اسپیلبرگ ه، تازه تونسته بودم بگم آخیش...شیکاگو رو هم خوشم اومد، استعارهء موزیکالِ خوبی بود برای سال 2002 (به نظر من! گفتن داره؟).

چشم آقای سروش روشن با این رفیق ِ سلیقه خالتوریشون!!

کتاب هم، «زندگی در پیش رو» رو که سه بار نوشتم و سرنوشت ذیمقراطیسی پیدا کرد، هنوز حسش نیست باز بنویسم، «ترجمان دردها» رو هم سه تا داستانش رو خوندم، تا حالا که هیچ خوشم نیومده، نمیدونم کی به این پولیتزر داده، «اسلپ استیک» هم صد و اندی صفحه اش رفته، هنوز یه کلمه هم ازش سر در نیاوردم، تا اطلاع ثانوی هم قراره در نیارم. فقط امیدوارم «شب مادر» اینجوری نباشه ... . بقیهء کتابها هم همچنان به خونده شدنشون ادامه میدن تا خودشون تموم شن!

زیاده عرضی نیست.
،

حوصلهء لینک دادن هم نداشتم. علامت تعجب.
از آدمایی که غرق یه چیز میشن، خوشم نمیاد (این یک تجربهء آماری است! نقطه!)، هرقدر هم که خدای اون چیز باشن. یه ساز، یه فن، یه علم، یه هنر، یه سرگرمی، یه مفهوم، یه منطق، یه احساس، یه رفیق، یه یار، یه دشمن ... . انگار مرکز زندگیشون همین «یکی» باشه، نه بیشتر. که یعنی اگه همین «یکی» رو ازشون بگیری، والسلام! دیگه نه فکر میکنن، نه نگران میشن، نه غصه میخورن، نه خوشحال میشن، ... ، نه نفس میکشن. تموم ِ تموم.

... خودم میدونم. همش ناشی از عقدهء خود-غرق-ندیدگی ه!
شب به خیر!

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲



که میلادت نزول خجستهء باران باد
بر تشنگی خاک
و طلوع آفتاب
بر سماجت ظلمت،
شکوفه تبسمی
بر لبان دلتنگی
و جلوه ستاره یی
در مه گرفتگی این افق


- بامداد
در راستای تحدید سهمیهء دختران در کنکور سراسری، پیشنهاد میشود دلسوزان حقیقی مملکت و نظام، تعداد یک میلیون و هفتصدهزار دختری را نیز که قرار است از نعمتِ داشتن شوهر محروم بمانند، بالکل از زندگی محروم نمایند و اجتماع را از ننگ وجود ایشان پاک نمایند، مباد که جامعه فاسد گردد. در همین راستا، عرض شود که میتوان این دخترانِ بی شوهر مانده را ، از بین دخترانِ باهوشتر انتخاب کرد تا مشکل پذیرش دانشگاه ها هم به خودی خود، حل گردد. به هرحال ما با پدیده هایی چون ظهور و سقوط دانشگاه های غیرانتفاعی و الخ نیز آشنایی مختصری داریم، مضاف بر اینکه اسلافِ گرانمایهء همین دلسوزان جامعه، در سرزمینی همین نزدیکیها، به همین دلیلِ کاملا" موجه، نوزادانِ دختر خود را زنده به گور می نمودند و لاغیر.

زیاده جسارت است.

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

.

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گلهای تر دارد

نه هر کلکی، شکر دارد
نه هر زیری، زبر دارد
نه هر چشمی، نظر دارد
نه هر بحری، گهر دارد