سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشهء نو


4- گوش کنید :
راه رفتن بر لبه تیغ است مسیر عشق.
و صیدا اینرا خوب می داند.
عشق از ابهام زاده می شود، از اینکه تات بداند که صیدا او را می خواهد و اما صیدا هربار او را پس بزند و درست در لحظه ای که تات ممکن است رها شود، دوباره بگیردش.
صیدا می داند که عشق درست در لحظه ای زاده می شود که تات درست روی این مرز باریک نگاه داشته شده است.
اما یک چیز دیگر هم هست:
عشق زمان می خواهد.
صیدا و تات باید زمانی را روی این لبه تیغ بازی کنند.
و زمان چیزی است که این روزها، از هر چیز دیگر نایابتر است.
گاهی صبر باید کرد. بی هیچ حرکتی. بی هیچ حرفی.


،
این هم شعر «یاغی» دکتر شفا که ترجیع بند روح ما بود در اوان جوانی...

،
به جای هان سولو که قبلاً وارد بازی شده بودن و پینگ نشده بودن (به فرمودهء اکید سر هرمس در زمان غیبت کبری: خاک بر سر بلاگرولینگ!!!) از عابر جون بغلدستی دعوت میفرماییم بازی رو ادامه بدن!

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

خب دوستان خیلی اصرار داشتن من یه چند کلمه ای در مورد خودم صحبت کنم...

شرح پدیده!

قبل از اون، به نظرتون من کی رو دعوت کنم آخه، شماها که به من پاس دادین؟! هممم... جیرجیرکم با اینکه انگلیسی مینویسه و شادوماد با اینکه سرش شلوغه و علجزیره که روی آدم رو زمین نمیندازه (خیلی پست فطرتانه اس یعنی؟!؟) و نسیم که دیگه خیلی وقته آپدیت نکرده و هان سولو که هنوز هیچکس ازش اعتراف نگرفته!!!

بهناز کوچولو رو چون تازه اومده وسط بلاگرها، گفتم شاید راحت نباشه حالا، نازنین که مامان باباش دارن میرن پیشش و عمراً که اینجا رو بخونه، چه برسه به اینکه لبیک هم بگه و آقای مو هم که من به شخصه ترجیح میدم بره 5 تا وبلاگ مخفی دیگه بزنه، خودم برم کشفشون کنم!

خب، حالا...

یک. شماره شناسنامه م 300 ه! (عمراً اگه اینو میدونستین!!!)

دو. اولین خاطرهء زندگیم مربوطه به روزهای انقلاب، یعنی زیر یک سالگیم! اونم اینجوری که من نمیدونم چرا پشت در ورودی خونه مون بودم (تنهایی تو اون سن!!) بعد، صدای شعارهای دسته جمعی میشنوم و از ترس میام بدوم تو بغل مامانم که روی دو تا پلهء جلوی در ورودی که موکت سبزرنگ داشته، میخورم زمین و دِ به گریه تا مامان میاد، بغلم میکنه! هوارتا عکس چک کردم که نکنه این تصاویر (دو تا پله و رنگ موکت) مربوط به توی عکسها باشه که رفته تو ناخودآگاهم، ولی نبود! به مامان که میگفتم، چیزی از اون زمین خوردن یادش نبود، ولی مونده بود که من چه جوری این جزئیات از اون خونه که قبل از دو سالگی من عوضش کردیم، یادمه!

سه. خاطرات بعدی، مربوط به حدود دو سال و نیم بعد از اون ماجراست؛ یعنی وقتی من سه سال و نیمه بودم: شب خداحافظی با آقاجون (پدربزرگ پدری) و شب خداحافظی با مادرجون (مادربزرگ پدری) که با فاصلهء دو ماه از هم فوت کردن؛ آقاجون از آلزایمر و مادرجون از هپاتیت. و من خیلی خوشم نیومد که آقاجون چشمهاش رو باز نکرد که با من خداحافظی کنه! تلفن های روز بعد هرکدوم رو هم محو یادمه... تا بیست سال بعد از اون، «مرگ» برای من فقط مفهوم خداحافظی برای آخرین بار رو داشت. مرگ عزیزترین عموم در بزرگسالی، با همهء تلخی و مصیبتش، یه درس بزرگ بهم داد: تنها و تنها و تنها مرگه که چاره نداره، هـــــررر چیز دیگه ای رو میشه "جبران" یا "جایگزین" کرد؛ هرچیز!

چهار. از یه جایی تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که یه قید و بندهای بیخودی به دست و پام بسته شده، بی اینکه انتخاب کرده باشم، یا حتی فایدهء مفیدی(!) برای خودم یا دیگران داشته باشه! این شد که همه شون رو باز کردم، ریختم دور! همهء چارچوبها رو شکستم و همهء خطخط قرمز رو پاک کردم. بعد دیدم دیگه خیلی رو هوام (چندسال بعدتر فهمیدم اسمش «سبکی تحمل ناپذیر هستی»ه)؛ انگار نه انگار که زمینی ام! این شد که شروع کردم با باورهای جدیدم، برای خودم نظام ارزشی ساختن... چون چارچوبهام رو مستقل از باورهای قبلی میساختم، گاهی شبیه اونها میشد (با بنیاد متفاوت) و گاهی هم خیلی متفاوت (بدون اینکه قصد ضدیت درکار باشه)... هنوزم وقتی کسی فکر میکنه اسیر اون چارچوبهای قدیمی ام، یا اونا رو میخوام نفی کنم، فقط لبخند میزنم و میگذرم...

پنج. اینکه الان خوب با پدر و مادرم تا می کنم (منظورم get along ه!) هیچ دلیل نمیشه که اوضاع از اول هم اینجوری بوده... من اصولاً به قول خودم "دختر ِ مامان" نبودم و کلاً ایده آل هم من، هم مامان، از مادر و دختر، چیز دیگه ای بود؛ همین هم بود که مدااااام (حتا بیشتر از این!) جر و بحث و دعوا و قهر و قهرکشی داشتیم. با بابا هم یادم نیست چرا، ولی خب داشتیم دیگه!!! حتی یادمه یه بار، یه هفته اعتصاب غذا کرده بودم، انقدر هم غُد تشریف داشتم که تو دانشگاه هم هیچی نمیخوردم (هه هه! اینم شیشکی نمیدونست)! الانم اگه بپرسین سر چی، عمراً که یادم بیاد!!! اما کم کم همهء اینها گذشت؛ یاد گرفتم چه جوری فاصله رو کم کنم که خودم هم ناراضی نباشم، درکشون کنم و بار خیلی کوچیکی از روی دوششون بردارم... الان فکر میکنم اگه تا الان نرفتنم واقعاً یه (چیزی به اسم) حکمت داشته، همینه؛ نه چیز دیگه!

پنج و یه خرده! اونم واسه اینکه نگین جرزنی کرد: کشف عشق به خانواده م رو مدیون اولین عاشقیتم ام (البته اگه بپذیریم "عشق تا وقتی ابراز نشود، عشق نیست") اونوقت آخرین هم میشه (البته که تا الان!...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آخ شست پام... هی ماسکی!

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

یلدانه

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانهء او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از مرگ
زین در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم


پ.ن. خواجه هم با ما سر شوخی دارند البته...

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

من عاشق این عکس شدم...

...اشکالی داره؟؟؟


عکس از آقای سام جوانروح

مربا بده بابا!

یک،
"حرف زدن"، "نوشتن"، "دست دادن"، ... برای برقراری ارتباطه؛ اما باور نکن! گاهی فقط برای گذاشتن فاصله اس. عین "خط فاصله". مینویسه که کسی نفهمه، حرف میزنه که برنجونه، دست میده که از اونجایی که ایستاده نزدیکتر نیاد... میتونی به این فاصله -به این حریم- احترام بذاری؟!

دو،
خیر! ما را نگرفت این "باغ مظفر". مدیری کاربلد بود، بازی گیر بود، نویسنده شناس بود، همه را جمع کرد و کارهای ابتکاری خوبی ساخت. همهء اینها تا وقتی بود که خیال برش نداشته بود که "شاید کارم رو خوب بلدم"! قسمتهای کسل کنندهء آغازین، در انتظار بازخوردهای بینندگان، طرح زشتی های تکراری رشوه گیری و باج خواری و غیره، واژگون کردن ایدهء اصلی "شبهای برره" به عنوان ایدهء اصلی "باغ مظفر" -مبحث تهرانی/غیر تهرانی؛ اصیل/بی هویت- وارد کردن " ِراوی" -هنوز- نالازم صرفاً جهت تکرار اداهای قبلی با دوربین، استفادهء ابزاری از بازیگری مثل نصرا... رادش، تبلیغات بی مایهء دولتی و غیر دولتی -هنوز "بهداشت دهان و دندان" از "شبهای برره" را یادم نرفته- و ... همه و همه برای کسی که خیال میکند کارش را خوب بلد است، به نظر من ِ بینندهء عامی خیلی ضعف محسوب می شود. گرچه همین الان به نسبت قسمتهای اولیه ایده های خنده دار تری در کار وارد شده، اما آقای مدیری هنوز هم به برگ برنده ای مثل "جواد رضویان" نیاز فراوان دارد...

سه،
کسی میاد GRE ثبت نام کنه که فرم رو یکی دیگه باید براش پر کنه... اینم خوبه!

چهار،
این بامداد.بلاگفا، مشهد که بود بیشتر رویت میشد تا حالا که تهرانه!

پنج،
یه چی دیگه هم بود ، میخواستم بگم، پرید!

شش،
ایام به کام.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

بادا بادا مبارکـــــــــــــــــــ بادا!

این حیاط و اون حیاط میپاشــن نقل و نبات،،،

از (ما!) کودکان هم در فرصت مقتضی پذیرایی به عمل خواهد آمد؛ اینه که ما هم مثل کودکان خوب نشستیم داریم تو خونه مون این حیاط و اون حیاط میخونیم و دلمون رو برای فرصت مقتضی صابون میزنیم! همین!

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

عجب غافل بودم من ...

ریتمش که شروع میشه، مامان میگه "آخـــــی... منوچهر!"، لبخندی از سر رضایت میزنم،،، کمی که باهاش همراهی میکنه، میگه "اولین صفحه ای بود که خریدم..." بعد یه سکوت میکنه و میگه "25 زار؟ آره فکر کنم..." بعد میاد فکر کنه که کلاس هشتم بوده یا نهم وقتی صفحه ش رو میخریده که من میگم "پس چرا بابا نیومد؟" بعد یاد بچگیها میفتم... یه وقتی که شاید اردلان هم هنوز به دنیا نیومده بود، یا شاید خیلی کوچیک بود،،، که ضبط ماشین رو دزدیده بودن و ضبط برای ماشین اونقدر حیاتی نبود که فرداش بابا رفته باشه یکی جاش گذاشته باشه،،، اونوقت، وقتی شب از مهمونی ای چیزی بر میگشتیم -که قدرت خدا اون موقع خیلی هم پیش میومد- یکی از آهنگهایی که بابا پشت رل میخوند، همین بود...

بعد به این فکر میرسم که چرا هیچی جای این "آخــــی" مامان یا برق چشمای بابا رو وقت شنیدن این آهنگ برام نمیگیره؟! ... با خودم فکر میکنم چرا بزرگترین آرزوی من از اون موقع تا حالا هیچ فرقی نکرده؟! هنوزم که هنوزه، بزرگترین آرزوم اینه که یه روزی یه قصر برای مامان و بابا بخرم...

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

از خوشوقتی ما ...

"...
درعین حال، وولف از کلمهء «فمینیست» به منزلهء برچسبی که بدفهمیها و کج فهمیهای خواسته و ناخواستهء زیادی به دنبال داشت بیزار بود و در طول عمر خود رابطهء دوگانه ای را با آن حفظ کرد. این بدفهمیها و کج فهمیها تنها زادهء تفکر حاکم بر جامعهء زن ستیز عصر ویکتوریا نبود، بلکه ناشی از تعاریف ساده انگارانه و محدودکننده ای نیز بود که زنان فعال و تحصیلکردهء عصر وولف به آنها اعتقاد داشتند. ..." *


لیدی وولف، مادام دوبوآر،

ممنون که یک قرن پیش از ما در این دنیا بودین! وگرنه احتمالاً امروز ما باید راهی رو می رفتیم که شما اون موقع طی کردید...


،

* ویرجینیا وولف/ اتاقی از آن خود/ صفورا نوربخش/ انتشارات نیلوفر/ ص17 (پیشگفتار مترجم)

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

تست کامنت

خوووووب بیـــــــــد؟!؟

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

چه بامزه واقعاً !!!(+)

میگم... وبلاگ رو که بیخیال، میلباکس رو چیکار کنیم حالا؟!؟..

تست عکس!



گویا که مورد عکس حل شده باشد...

آآآآتشی ز کاروان به جااااا مانده!

صفر.
یکی بگه این (همین تایتل عزیز!) چیه از کلهء صبح افتاده تو کلهء من، ول کنِ معامله هم نیست!

یک.

Mmm, What's wrong with my parachute??... Oh, it's a knapsack!!! .. heeelppp...



دو.
انسان واقعاً لذت میبره از این همه "اینورژن" کلهء صبح!

سه.
لابد حکمتی داره که دریل-بازیِ این جماعت پارتیشن-بند، صاف روزهایی میگیره که من با اعصاب چرخ شده میام سر کار و انتظار دارم یه کم تو کار غرق شم، نفهمم دنیا دست کیه...

چهار.
من فکر میکردم خنگی مزمن فقط مال Microsoftه! الان اومدم Firebug نصب کنم که از extensionهای Firefox ه، بیست و پنج دفعه بهم میگه از سایت های مشکوک چیز داونلود نکن، حالا مطمئنی میخوای اینو داونلود کنی؟! حالا نکنه یه وقت اینی که داری داونلود میکنی، اله و بِله و جیمبِله باشه... میخوام بگم بابا!!! مگه آزار داری extension معرفی میکنی، آدم رو بذاری سر کار آخه؟!؟...

پنج.
کاش میشد سر کار هم Friends آورد، دید!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

everywhere you look, Love is all around...

"...
- نه ما ویلاها رو گرفتیم (خزرشهر)، دو روز قبل از اینکه شما بیاین، شوفاژها رو هم روشن میکنیم، توی یخچالها هم پره. یه ویلای کامل هم دست شما و خانومتونه..."


خیر! اگه فکر کردید این یک سفر دوستانه -گیریم متاهلی- و go dutch و این حرفهاست، کاملاً اشتباه میکنید! این یک دعوت عروسی بود، که همین چند دقیقه پیش پشت سر ما انجام گرفت! به همین سادگی، به همین خوشمزگی!!!

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

hooo.ly lifffe!

...
میگه: یعنی تو نمیخوای بچه دار بشی؟!..
میگم:‌ من اینجا حاضر نیستم غمهام رو با کسی قسمت کنم، چه برسه به شادیهام!!!

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

پرشنونده ترین شب رادیو پیام

خب، طبق پیش بینی، بی هیچ کم و کاست، به محض ورود به خلسهء اول خواب، صدای چرخش کلید شنیده شد و از خواب به کلی پریده شد!

،

به سلامتی، بالاخره ساعت 3 بامداد، همه سالم و سرحال!!! رسیدن. مهلت نمیدن بپرسم که "مگه چه خبر بود؟!" سه تایی با هم شروع میکنن به تعریف کردن از مسائل خنده ناکِ 7 ساعت ترافیکِ راهِ 7 دقیقه ای! از اینکه از ساعت 9 شب تا 2 ی بامداد، هیچ هیچ هیچ پلیس و نیروی انتظامی ای در مسیرهای متأثر از ترافیک وجود نداشته و کارمند مرکز کنترل ترافیک که تا ساعت 3 صبح هنوز خونه نرفته بوده و مردم به حفظ آرامش و خونسردی دعوت میکرده و اون آقایی که ساعت ده شب رفته مغزه لاستیک فروشیش رو باز کرده که اگه کسی کمکی خواست، دَرنَمونه و «اوجی»ِ خبرنگار که همیشه از لندن گزارش میداد، وسط ترافیک آتیشی شده و ضمن گزارش، از مسؤولان خواسته که از مردم عذرخواهی کنن و دختر و پسری که با قیافه های از پارتی برگشتهء مست، تو پیاده رو سُر میخوردن و میرفتن پایین و ملتی که تو صف دستشویی پمپ بنزین (بین راه نه ها!!! شمال شهر تهران!!! اونم 12-1 شب) قرار مدار میذاشتن که صبح برن پای صندوق های رأی! و دخترهایی که راه میرفتن و از ماشینهای تو ترافیک آذوقه میگرفتن و دختری که تو آژانس بوده و موبایل نداشته و بچه هایی که از فرصت نهایت استفاده رو بردن و به برف بازیشون پرداختن و ملتی که همگی «رادیو پیام» گوش میدادن...

،

سه و نیم بامداد، تو خونه، اخبار «رادیو پیام» رو میگیریم که میبینیم ظاهراً «بزرگراه چمران» هنوز هم ترافیکش باز نشده و گویا مشکل همهء ترافیک هم طبق معمول فقط زیر سر زرنگهای خنگه! که این دفعه که تو لاین مخالف زدن، تصادفاً شاخ به شاخ ماشینهای اون طرف در اومدن و ... داهاشه دیگه از گرسنگی و خستگی شروع میکنه به غر غر کردن که میفرستمیش بخوابه، مامان میره برنج میذاره که داهاشه صبح ببره چون جدیداً غذای بیرون نمیخوره انگار و بابا هم که باید چای خونه رسیدنش رو بخوره و میشینیم به گپ زدن...

،

در نهایت با حس قدرشناسی نسبت به اون کارمند کنترل ترافیک و اون لاستیک فروشی که نمیخوام فکر کنم به خاطر سودش همچین کاری کرده و با این حس که هنوز هم یه ذره «خوبی» ممکنه تو آدمها پیدا شه، میرم لالا...

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

مامان منو ندیدی؟!؟ یا برف داره میاد! تحطیله؟!؟

شکی نیست که از یه سنی به بعد، جای بچه ها و مادر/پدرها عوض میشه (این خودش یه پست جدا میخواسته بوده داشته باشه، هنوز هم!) بعد،،، 3 ساعت پیش، خان داهاش زنگ زدن که "ما تو «دولت»ایم، ترافیک سنگینه، نگران نباش، داریم میایم!" خودم رو تحویل میگیرم و یه چیز خوشمزه ای برای خودم ردیف می کنم و نوش جان! 2 ساعت بعد، ایضاً خان داهاش زنگ میزنه و به همین ترتیب. به کار آماده سازی لباس برای شنبه صبحم می پردازم و یه ساعت بعد، خودم زنگ می زنم که "یعنی هنوز تو «دولت»این؟!" و جواب مثبت میشنوم! میرم پای تلویزیون با یه عالمه بند و بساط لاک و لاک بازی. یه کم این کانال، اون کانال میکنم بلکه یه چیزی پیدا شه که بشه دید. یه برنامه اس، در مورد زلزله. بد نیست، میذارم باشه. یه چیزهایی میگه در این مورد که در این تاریخ و اون تاریخ در دهلی و یکی دیگه از شهرهای هند، زلزله های «عجیب» اتفاق افتاده (البته با اخبار خودمون فرق داره که میگه "بارش «غیرمنتظرهء» برف"هااا!!!) که در ادامه میفهمم زلزله هم عجیب میشه وقتی که مکان وقوعش روی کمربند زلزله نباشه و ... جالب اینکه، این برنامهء به ظاهر علمی، فقط به عجیب بودن این زلزله ها اکتفا میکنه و آخرسر هم نتیجه میگیره که "زلزله حتی در عصر مدرن هم قربانی داره"!!! (طبیعیه که من یاد زلزلهء 8.1-8.2 ریشتری همین چندسال پیش ژاپن بیفتم که فقط یه کشته داشت، اونم چون بالای صخره مشغول ماهیگیری بوده، پرت شده تو آب!!! و خب خنده م میگیره دیگه!) باز، تا مشغولم یه لایه از لاکم خشک شه، چرخ میزنم کانالها رو و میرسم به یه برنامه که داره شروع میشه و اسمش هم «رو در رو»ه. از نوع نشستن و سلام علیک مجری، با خودم حدس میزنم که موضوع باید «ورزشی» باشه. مهمونهای برنامه رو هم که نشون میده، احساس میکنم که اشتباه نکرده م و اینها هم باید مربی فوتبالی، یا سردبیر مطبعهء ورزشی ای چیزی باشن. حاصل، چیز فوق العاده خنده داری از آب درمیاد! چون نه فقط موضوع گفتگو «فرهنگی» اعلام میشه (که من هنوز هم فکر میکنم باید «فرهنگ در ورزش»ای چیزی باشه!)، مهمونها هم دو عدد «ناشر» محترم هستن و خدارو شکر، بنده از اشتباه بزرگی درمیام!!! بقیهء بحث هم در نوع خودش، خنده ایه! آقای مجری، از آقای ناشر انتشارات مدرسه میپرسه، "به نظر شما، کتاب چیه؟" و جواب: "هر نوشته که بشه خوند، کتابه!" اون یکی ناشر (که چون اسم انتشاراتش ذکر نشده، من خیال کرده م ناشر خصوصیه) هم جواب میده: "بهترین دوست و یاور آدم"!!! نمیدونم چرا خوش دارم، بدون گوش دادن به حرفهاشون، فقط نگاهشون کنم! در این حالت، مطمئن میشم که مجری برنامه، کاملاً مناسب شغل «مفسر ورزشی»ه! بعد، سعی میکنم حرفهاشون رو هم گوش بدم،،، نمیدونم چرا اونی که به نظرم اومده ناشر خصوصی بوده، اینقدر سنگ کمکهای دولت به ناشران رو به سینه میزنه و میگه از این کمکها باید به کتابفروش ها هم بشه! فکر میکنم "پس 30-35% ای که روی قیمت پشت جلد از ناشر تخفیف گرفتن که بشه سودشون، چیه اونوقت؟!" از این هم گذشته، هردو به شدت کتمان میکنن که سرانهء مطالعه در کشور پایینه! بعد هم آقای انتشارات مدرسه از «توزیع نرمال» و «دو اقلیت و یک اکثریت» صحبت میکنه در پشتیبانی از ادعاش (اونم به افتضاح ترین وضعی که میشه که از یه مفهوم ریاضی برای «اثبات» ادعایی استفاده کرد! فکر میکنم: "یعنی واقعاً لازمه تو این کتاب و کلاسهای «مدیریت 60 دقیقه ای»، عبارات ریاضی رو هم به گند بکشن؟!؟") آقای مجری هم برای اینکه کم نیاورده باشه(!!!) یه چیزی میگه و یه عبارت "توزیع فراوانی" میزنه تنگش! با خودم میگم "مارکسیسم و هگلیسم و اینا دیدی؟ این «لمپنیسم»شونه!!!" بیخیال میشم. میشه یه ساعت بعد از قبلی! بلند میشم دوباره زنگ میزنم به خان داهاش که "کجایین الان؟!؟" و جواب میشنوم که "شریعتی، سر دولت، تا خود تجریش هم همینه!"، منم هیجانزده اعلام میکنم که "بازم پیشرفتتون خوب بوده!واقعاً خوشحالم که باهاتون نیومدم!!!" اونم تایید میکنه و میگه "تو بگیر بخواب دیگه، صبح هم میخوای بری سر کار!" منم میگم "باشه! شب به خیر!" بعد که قطع میکنم، فکر میکنم: "اگه من باهاشون بودم، از یه کوچه پس کوچه ای زده بودم،،، شاید الان همه خونه بودیم!... اوه، اوه! مامان هم که فردا امتحان داره!... بابا هم که میخواست زود بره..." و خب یه کم چهرهء «وجدان معذب» میاد جلوی چشمم... میام اینترنت، بلکه یه کم وقت بگذرونم و این مزخرفات رو مینویسم و ... دیگه میخوام برم بخوابم، اونم با «قلبی مطمئن» از اینکه همین که چشمام بیاد گرم شه، اهل خانه میرسن و بنده از خواب پریده، خواب زده شده، 3-4 ساعتی هم خوابم نخواهد برد...

... اصلاً من نمیدونم این «شنبه صبح» واسه چی آفریده شده!!!

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

مجیک باز می گردد!!!

یک. تو این دو سه هفته ای که منتقل شدیم ساختمان مرکزی و یه جایی تو پیلوت بهمون دادن که اینقدر به سختی توش جا میشیم که عملاً سایت شده شبیه کلاس درس، اونم بدون پارتیشن و این حرفا، فیوز برق هم کششمون رو نداره و تعداد بچه ها به نصف نرسیده، میپره و به تبعش همه چی، از کار گرفته تا لینکهای مفرح و وبلاگهایی که از تو هشت تا لینک اونورتر باز کردی که موقع انتظار برای سیستم بخونیشون... طبیعتاً وقتی هم برق برگرده، خیلی از اون پنجره ها رو دیگه نداری چون history سیستم، با شات دان نرم افزاری ذخیره شون میکنه (مگه احتمالاً جور دیگه تنظیم کرده باشید که من نکرده م!!!) هیچی دیگه! این سیستم رها کردن رو هوا رو دوست دارم!

دو. من قبلنا سیستم self-destrucion م خوب کار می کرد. جدیدنا سیستم self-restruction م هم خوب شده! اینه که دیگه "زهرتلخی"های سالی یه بار هم دووم چندانی ندارن! انگار اینم مثل همون فیوز پریدنه و رو هوا رها کردنه اس!

سه. نتایج اعلام شدهء سرشماری که رو اعصابم بود، تبلیغات انتخابات خبرگان هم بهش اضافه شد (کسی یادش هست که اون بار که انتخابات خبرگان به مجلس ششم افتاده بود، اعلام کردن برای خبرگان میتونید بدون شناسنامه هم رای بدید؟!؟..) خلاصه که هزارماشاا... اوضاع روز به روز داره برره ای تر میشه! من دیگه کم کم میترسم یواش یواش وسط خیابون گیر یه دعوای برره ای هم بیفتم!!!

چهار. از آدمایی که زود پسرخاله میشن، کلاً خوشم نمیاد (دختر هم باشه، در این مورد همون "پسرخاله" براش به کار میره!) حالا یکی که همون اول یه احساس اشتراکاتی باهاش میکنی و پا به پاش میدی، فرق میکنه! ولی یه منشی هفتهء پیش آوردن برامون که روز اول چهار نفری باهاش رفتیم ناهار و روز دومش فقط من بودم؛ حالا این وسط خانوم، روز دومی، نه گذاشته، نه برداشته، از بنده میپرسه "به نظرت «قیافه» مهمه؟!" منم "×!@#$%^&*)(_+" بعد دیدم نه! نمیشه! ول نمیکنه! با دو سه تا جواب، سرش رو کوبیدم به طاق! بعد این یه هفته ای که گذشت و اخلاقش یه کم دستم اومد، دیدم بیچاره از اوناییه که فکر میکنن همه پسرخاله شونن!!! و موضوع، مشکل ایشون در تصمیم گیری برای جواب دادن به آقایی بوده که حسابی پاسفت وایساده (خب از اول میگفتی)! نتیجتاً این هفته که تنها رفتیم ناهار، به جبران هفتهء پیش، کلی نقش مادربزرگ دلسوز -مدل خودم- رو براش بازی کردم! خودش که بدش نیومد، یه تعریفایی هم کرد! اما این وسط من مونده م که چرا تو همین یه شهر، اینقدر فرهنگ آدما (و نوع اگزجره ش، در مورد دخترها) با هم متفاوته!!...

پنج. هر هفته که میرم کلاس، عجیب دلم بعدش پیتزا پاشا میخواد و یکی دوتا دیوونه که از کلاس فرار کرده و نکرده، بریم دو ساعت همیجور بشینیم مزخرف بگیم و در و دیفال تماشا کنیم...

شش.
میگه: نسرین هم داره میره امریکا..
میگم: اون که دخترش کاناداس، مطمئنی میره امریکا؟!؟
میگه: آره. لاتاری برنده شده! سمیرا براش پر کرده بود.
میگم: آها! پس جریان همون "نخواستن، توانستن است"ه... خیالم راحت شد!

هفت. یه یه هفته ای هم هست دلم پیتزای تکسین میخواد! امشب ببینیم چه میکنیم بالاخره!

هشت. آدم نمیشم! هی میرم کتاب میخرم، هی بیشتر میبینم نمیرسم بخونم. انگار مازوخیسمه که هی عذاب وجدانم رو بیشتر کنم!

نُه. بلاگ رولینگ فیلتر شده؟!؟.. تا دیروز که سالم بود! ... یا بعضی ISPها همچنان سلیقه ای عمل میکنن؟!

ده. مزخرف تر از برنامه نویسی بلاگر بتا، کم پیدا میشه! نه فقط که من "لینک" کامنت گذاشته بودم که مثل آدم، کامنتها رو ذیل کلمهء Comments نشون بده و اصلاً انگار نه انگار، همینجور واسه خودش، ذیل timestamp نشون میده؛ بات آلسو، من اصلاً کمپوننت Label نذاشته بودم زیر پستهام!!! فقط برای چنتا از پستهام label تعریف کردم که ببینم اون کنار بذارمشون، چه ریختی میشه، که دیدم خنگ بازی در میاره، عطاش رو به لقاش بخشیدم! حالا این واسه خودش تصمیم گرفته labelهای بنده رو ذیل هر پست هرجوری شده، نمایش بده!!! بدین ترتیب، همه با ما سر شوخی دارن!

یازده. راستی! دیگه کامنتدونی بازه که مجبور نشین ایمیل بزنین و مسج بزنین و تو کامنتدونی های دیگهء خودم و خودتون کامنت بذارین! انی وی، ممنون از همه! دوستون دارم!

دوازده. ما رفتنی شدیم! (ر.ک. شماره هفت)

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل...

... بماند!

نمی نویسم تا زهرتلخی اکنونم هم بماند برای خودم...

،

سبکباران ساحلها! بیزحمت تا اطلاع ثانوی، از دم زدن در رابطه با هرگونه منطق و اتیتود و صبر و اینجور خزعبلات خودداری بفرمایید. (هینت: این پست کامنتدانی ندارد!)

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

Wooooohoooooo!


A Management Lesson:

When everything's coming your way, you're in the wrong lane.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

... و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی...

،
الف. بامداد

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

FriendZ OverdoZ!

خب، اولا که به عنوان تکلیف شرعی، بر ما واجب است که -حالا که بلاگرفته رولینگ داره به دوستان نزدیک ما بیش از حد بی مهری میکنه- خودمون آستین بالا بزنیم! عجالتاً از آقای سروش شروع میکنیم که کتاب شن رو دوباره راه اندازی کرده بود -با همون مدیریت باکیفیت سابق- و تازگیها هم عکسهای شنانه! میگیره. بانوی اول و آخرشون هم که هنوز شروع نکرده، گلاب به روتون توالت عمومی راه انداخته و کولاکی کرده تا اینجا! تصادفاً از مطبخ آقای مو هم این روزها بوهای خوشی به مشام میرسه که البته این بوها هیچ ربطی به فتوبلاگ بانوی اول ِ آقای سروش نداره! دیگه... جناب علجزیره هم که یا از سفرهاش عکسهایی به قاعدهء یک نخود میذاره و میگه روش کلیک کنید، فکر هم نمیکنه ما با این جیرهء اینترنت چه کنیم، یا هم که ... ظاهراً بر درختی تکیه کرده!! راست و دروغش پای پستهای مشکوک بلاگش!

،

گذشته از این حرفها دیشب با فرندزامون از سراسر کرهء خاکی Online Gathering داشتیم، مبسوط. هرکی هم نیومد، خودش ضرر کرد: حداقلش اینکه خبرهای خوش رو دیرتر میشنوه!

روز قبلش، 16 اپیزود فرندز دیده بودم. البته اول 8 اپیزود، بعد یه کم لالا که با تلفن یه فرند بیدار شدم که داشت به چای دعوتم میکرد، اما نشد برم؛ بعد اینترنت و یه چت با یه فرند اونور آبی که چندسالی میشه ندیدمش و بعد در اثر خواب نبُردگی 8 اپیزود دیگه، تا 3 بامداد. (البته بعدش بازم 1-2 ساعتی خوابم نبرد!)

روز قبل ترش هم با فرندزامون -اینور آبی ها به منظور ملاقاتِ معدودی ازآب گذشته- ناهار رفتیم کافه نادری و یه چند ساعتی منتظر بودیم جا گیرمون بیاد، یه چند ساعتی هم ناهار میخوردیم و یه چند ساعتی هم دسر (چند عضو آر ِ مثبت)! اما تمام مدت میخندیدیم!

بازم روز قبل تر، با یکی از فرندزامون رفتیم که ویزا بگیره و بهش نداده بودن و همینجور یه 7-8 ساعتی تو خیابونا چرخیده بودیم و ...

شب قبل از ویزا هم اتفاقاً با همین فرندمون رفته بودیم پرفروشترین فیلم مملکت، در هفته های جاری و حالمون به هم خورده بود از فیلم و مملکت و سینمای مملکتی که پرفروشش این باشه!

... خلاصه اینکه تو این 3-4 تا پاراگراف، "فرندز" رو با هرچی جایگزین کنی، آدم رو حداقل راهی بیمارستان میکنه اگه درجا نَکُشه، الا همین "فرندز". اصلاً فکر کنم رمز و راز این سریال فرندز هم توی اسمش باشه!!! اما به هر حال، جبران فرندز ندیدگی مدتهای مدید شد، شکر زئوس!

،

پ.ن. اون overdose ای که با "اِس" مینویسن، همونیه که آدم رو ناکار میکنه. تایتل بنده درسته!

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

انگار یه چیزایی داره یادم میاد!

فعلاً اینکه اون هفته، یا شاید هم هفته قبلش، سینما4 یه فیلمی نشون داد، به اسم "کنترل" (البته همون هفته هم یه شبکه دیگه، یه فیلم با همین اسم نشون داد که هیچ ربطی نداشت!!!) خلاصه، تو همون فیلم سینما4، موضوع گروهِ کنترل ِایستگاه های مترو (فکر کنم تو فرانسه!) بودن که با موضوع خودکشی آدمها در ایستگاه های مترو درگیر میشدن،،، همون موقع ِ دیدن ِفیلم، به سرم زد که اگه یه سری با دیدن این فیلم هوس کنن اینطوری خودشون رو بکشن چی؟... حدود 10 روز بعد، دو نفر اینجوری خودشون رو تو ایستگاه های متروی تهران کشته بودن، در حالیکه قبلاً چنین اتفاقی (تو این شهر) نیافتاده بود...

این وسط، من عصبانی از اینکه چرا همون فکری که من کردم، شد؟!...

در شهر به بندَه پیشنهاداتی شدَه است...

هممم... نمیدونم چرا تا میام بنویسم، زبونم بند میاد...

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

یأس فلسفی!

چرا با همهء عطشم برای یه روز تعطیل و تو رختخواب موندن و فکر کردن،،، وقتی خونه میمونم، نه از خوابم لذت میبرم، نه از تو رختحواب دراز کشیدن و فکر کردن؟!؟...

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

Oh, Da'Vinci!

اونایی که معتقدن مونالیزا به اندازهء کافی خوشگل و جذاب و ... نبوده، میتونن اینجا بُکُشن و خوشگلش کنن... هنر من همینقدر قد داد!

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

مرا چه میشود آیا...

1. چهار روز تعطیلی احمقانه به خور و خواب و کار سیاه گذشت. توضیح اینکه کار سیاه در قاموس ما کامپیوترچی ها، همانا نصب ویندوز و ویروس کشی و ... اینهاست. نتیجه اینکه، نه فقط کار مردم موند، کارهای خودم هم موند، چنان! بماند که دوز Friends خونم هم پایین اومده بود!

2. از دیروز کتاب "میرا" رو دستم گرفتم. حجمی نداره، ولی نمیدونم چرا دو روزه تاکسیا با حداکثر سرعت میرسونندم! فکر کنم امشب تمومش کنم. خیلی خوبه به نظرم. یه جور خوبی خوبه!

3. کاش من هم با خودم حرف می زدم! جداً از این یکی خوشم اومده... فکر کنم تا حالا نصف آرشیوشم خوندم! نمیدونم نویسنده اس، یا زیادی صادقه، ولی از اینکه یه چیزهاییش خیلی شبیه منه و درعین حال یه چیزاییش خیلی فرق داره، دارم حسابی کیف میکنم!

4. دیدی به هر گندی که رضایت بدی، گندترش رو سرت هوار میشه؟!... راهش اینه که اصلاً رضایت ندی، هیچوقت! ... انرژیش هم به خودت مربوطه از کجا بیاری!

5. انی وی!...Who cares about the weather : یکش، واقعاً یکه! (نمیدونم چرا لینک به پستش نمیشه داد!) ... و تو که نباشی ... لعنت...
(اصلاحیه! D: صاحابش گفت یکش مال خانم آسیه امینی بوده! ما هم اعلام میکنیم! -راستی چرا 1-2 باری که رفته بودم به وبلاگش، هیچ خوشم نیومده بود از نوشته هاش؟!؟)

6. پوووووووووف! یکی دیگه! ... خوبه ها! مثل 24 ساعت اخیر هم که بباره، باز خوشم که Friends ی هست، میرایی هست،،، دیگه المیرایی هم نبود، نبود!

7. میترسم عین چندلر یه روزی ببینم 5 ساله که دارم همین کاری رو میکنم که از روز اول تا حالاش برام حکم "موقت" داشته،،، و تازه! به درد هیچ کار دیگه ای هم نمیخورم...

8. آهااااااااااااااان!!! اینو بگم!!! میگن اگه من برای آلخاندرو invitaition بدم، بهش ویزا نمیدن، چون من خانومم و اون آقا و "دوستی" هم «نسبت» محسوب نمیشه!!! اما اگه خان داهاش که تا حالا یه کلمه با آلخاندرو حرف نزده، invitaition بده، هرقدر بخواد بهش ویزا میدن که بیاد ایـران رو ببینه!!! باااااحــــال نیست؟؟؟ نه! جداً...

9. نمیدونم چرا -با اینکه فکر نکنم هیچ ربطی داشته باشه، چون از آخرین بار شنیدنش چندسالی میگذره- این آهنگ Sway آقای Dean Martin، منو یاد Fly خانم Celin Dion میندازه (حالا شما رو به خدا،شما دیگه به خانم بودن این یکی و آقا بودن اون یکی گیر ندید!!!) من که تو بیداری، نمیتونم کشف کنم فلان چیز چرا بهمان چیز رو برام تداعی میکنه، انتظار دارید خوابهام رو بتونم تحلیل کنم؟!؟ بیخیال!

10. این موضوع محدودیت پهنای باند ADSL برای کاربران خانگی بود، حسابی همه رو سر کار گذاشته بود... من میخوام بدونم با ایـــــــــــــن همه سایتهای مسدود شده، روی چی میخواین تو خونه تحقیق و پژوهش کنین که سرعت 128 (کیلوبایت یا بیت؟؟) بر ثانیه کمتونه؟!؟.. آخه واسه چی از "تحقیق و پژوهش" مایه میذارین؟!؟.. حالا مایه هم میذارین... اقلاً از فیلترهایی که دکمهء فیدبک ندارن، شکایت میکردین، باز یه حرفی!!

11. و اما! بحث شیرین تکنولوژی وبلاگ! این Widgetها منو کشتن!!! هیچ جوری نمیشه -بی دانش!- کدشون رو دستکاری کرد... مگه اینکه برم XML اساسی یاد بگیرم که اونم فعلاً دلیلی نداره خودم رو بکشم، مگه اینکه کسی از سر خیرخواهی و انساندوستی(!؟!) بخواد یادم بده! وگرنه عجالتاً همین قدر که تو کارم نموندم، کفایت میکنه... وبلاگ همینجوری هم میگرده. گیریم کامنتدونی رم تعطیل کنیم، یه Guestbook بذاریم اون گوشه واسه خودش... اونم desaventageهای خاص خودش رو داره!

12. ملت (اسپشلی آقایون!) تا میبینن یه دختری «اعتماد به نفس» داره، انتظار دارن ظرف شستن هم بلد نباشه! فکر میکنن اگه دوتا لیوان شستی، از کوه غروری که -تصور میکردن- بالاشی، اومدی پایین، اونوقت بهت میگن "آفرین، حالا شدی دختر خوب"! ... ای لعنت به هرچی "فمینیسم" احمقانه اس...

13. با اینکه نحسه، ولی عیب نداره! به قول چندلر "bad things happen to me anyway"! (قبلاً اینقدر چندلر رو دوست نداشته بودم ها! خیلی خداس!!!) هیچی! "معرفت" یعنی دوستی که فوقش 1-2 سال کلاس زبان باهاش همکلاس بوده باشی، یه سال و اندی بعد رفتنش، mail زده باشه که فقط حالت رو بپرسه! از اونم بالاتر وقتی جواب میلش رو میدی و میری خونه، فردا صبح بیای ببینی که بازهم جواب داده و مثل خیلی ها که جواب خودشون رو میگیرن، بیخیال نشده...

14. راستی! این عکس پایینه رو هم دوست داشتم! دیدین یه سری آدما، حتی از دیدن چیزایی که ازشون میترسن هم، واهمه دارن؟! خیلی کاریکاتور خوبیه...

15. ضمناً ببخشید اینقدر فرندز فرندز میکنم! خیلی کم پیش میاد از چیزی اینقدر خوشم بیاد و تا مدتی هم دوام داشته باشه!!! اینه که خوشم فعلاً الکی الکی... شما هم باشید!

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

تست تمپلیت جدید

،
هاه! خوبه ها!! دو سه روزه دارم تو تمپلیتم دنبال کامنتدونی میگردم! امروز زد به سرم که نکنه واسه پستهای جدید میذاره!!!... بازم خوبه زیاد دیر نشد!

،
یه ضرب المثل چینی هست که میگه «من خودم بی دنگ، میدنگم!» حالا چه کاری بود این وسط Mulholland Drive هم ببینم، نمیدونم...

،
یه کتابی هست به اسم «درخت و برگ» که بورهء عزیز بهم داده. همونطور هم که خودش میگفت، یه مقدمهء معرکه داره از «مراد فرهادپور» که خودش "مقاله"ایه در رثای Fairies و اینا! بقیهء کتاب هم سه تا داستان از همون فری!هاست، از تالکین ِ ارباب حلقه ها.با خوندن مقدمهه کلی شرمنده شدم که بعد از سالهای اولیهء دوران کودکی -آخه دوران کودکی من یه کم بفهمی نفهمی طولانی بوده و تا حالا هم کش اومده- حال و حوصلهء Fairies نداشتم و قصد کرده بودم حداقل سه تا «ارباب حلقه ها» رو بالاخره ببینم! ولی انگار دیگه از من گذشته که fairy بخونم! اما شما بابت مقاله-مقدمه ش هم که شده، کتاب رو یه جوری پیدا کنید، جداً عالیه...

،
توجه توجه: حتی دُبی هم میتونه پیست اسکی اینچنانی داشته باشه... هی هی هی هـــــــی!

،
صبح تو راه، اخبار شنیدم -نمیدونم رادیو پیام، یا چیز دیگه- که میگفت "... زنان پس از برقراری ارتباط و ناکامی، اقدام به طرح شکایت تجاوز کرده اند، حال آنکه نیروی انتظامی، تاکنون بیش از دو مورد تجاوز به عنف شناسایی نکرده است." ،،، با خودم میگم: عجب مملکت باحالی! اینجا میتونی با خیال راحت دزد و قاتل و جیب بر و متجاوز و هرچیز دیگه ای باشی، غیر از آدم عادی که آسه بره، آسه بیاد... حرف نداره!

،
می فرماید «زئوس گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری» ،،، باریتعالی دیدن دیگه از باب حکمتشون "فرندز"ی دورو بر ما باقی نذاشتن، دم رفتن آخرین بازمانده ها، یه سری فرندز ریختن تو دامنمون، افطار و سحر مشغول باشیم، تا مدتی همه از شر غُرهامون خلاص باشن! شکر!!!

،،،

پست پابلیش: نه خیر! این بلاگر.بتا با ما سر سازگاری نداره، شما عجالتاً بدون کامنت تحمل بفرمایید، تا ما حالی از این بلاگر بگیریم با اون بتای مسخره ش!!!

پست پابلیش 2: دوستان اگه خیلی اصرار به کامنت گذاشتن، داشتن، میتونن لینک این پست رو کلیک بفرمایند (ساعت درج شده پایین همین پست)، بعد "پست اِ کامنت" و ...

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی خیووب می باشد!!!



ما جداً و اکیداً و تأکیداً سپاسگزاریم سر هرمس کبیر!

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

بدون نیت

حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آری باتفاق جهان میتوان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سِر دلش در زبان گرفت

میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

چون لاله کج نهاد کلاه طرب ز کبر
هر داغدل که باده چون ارغوان گرفت

آنروز عشق ساغری خرامنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

بر برگ گل ز خون شقایق نوشته اند
کآنکس که پخته شد می چو ارغوان گرفت

می ده که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

می ده به جام جم که صبوح صبوحیان
چون پادشه به تیغ زرافشان جهان گرفت

فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد
عارف به جام می زد و از غم کران گرفت

زین آتش نهفته که در سینهء من است
خورشید شعله ایست که بر آسمان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

هرچی میل داشتید...

،
«استفاده از جزوه در دانشگاه (پزشکی؟) تهران ممنوع شد.» "یکی از اخبار تلویزیون ج.الف. دیشب!"

البته باید یه مدت بهش خوب فکر کنید تا بتونید حدس بزنید که منظور «تدریس» جزوه توسط استاده که ممنوع شده و نه نوشتن جزوه توسط دانشجو و غیره!!! یعنی من موندم تو کار این همه تیترهای پر معنی و مفهوم تراوش شده از ذهن مشعشع تابان این اصحاب رسانه -بعد میگن با حُسن ظن به مردم نگاه کن (;

یکی از دلایلی هم که دیگه این اواخر «شرق» اصلاً دوست نداشتم و فقط به خاطر پیرمرد فروشندهء سر چهارراه جهان کودک میخریدمش، زیاد شدن اینجور تیترهاش بود که بدجوری بوی بیسوادی و بی مسوولیتی میده...


،
دوران طلایی روزنامه ها -همون موقعی که تعداد روزنامه ها به طرز قابل توجهی زیاد شده بود و دیگه ایران و همشهری تنها روزنامه های رنگی مدرن مملکت نبودن، یادمه اقلاً روزی 7-8-10 تا روزنامهء رنگی مدرن میومد تو خونه. منم که خوشحال! میز وسط هال رو میزدم کنار، خودم با روزنامه ها پهن میشدم همون وسط، اسمش هم گذاشته بودم «ایستگاه روزنامه خوانی» هرکس هم میخواست یه چی از اون وسط برمیداشت، شروع میکرد به خوندن، بعد هم میذاشت همونجا برای نفر بعدی. کم کم بعد از چند روز که همه رو ورق زده بودم، دیگه دستم اومده بود «کدوم روزنامه، کدوم ستون». اون موقع واقعاً عرش رو سیر میکردم با روزنامه های تازه در اومده و یه عالمه مطلب ناب، که قبلاً شاید سالی یکبار تو همشهری -تازه ایران هم نه!- میشد پیدا کرد، هر روز، توی اون روزنامه ها پیدا میشد که چون مطالب خوبی بود، بریدهء بعضی هاشون رو هنوز دارم. نمیدونم دقیقاً این وضعیت چقدر طول کشید -موضوع مال حدود 7-8 سال پیشه- ولی بسته شدن 18 روزنامه با هم -که حتی یادم نیست همون بود، یا چیزی شبیه به اون- باعث شد که دیگه شاید فقط 1-2 تا از روزنامه ها تا مدتی بعد که تعطیل بشن، به خونهء ما بیان. اون موقع بدترین زمان برای «حرص ِ خوندن»م بود. حتی از 3-4 سال پیشش هم که «کیهان علمی» که چندسالی مشترکش بودم یهو بی هیچ دلیل خاصی(!) تعطیل شد و کلی من رو برد تولب، خیلی بدتر بود. از اون به بعد شد که دیگه «نشریه» ای من رو نگرفت! گهگاهی «کارنامه»، خیلی به ندرت «بخارا» و «ارغنون» و «سمرقند»، اما دیگه هیچ وقت هیچکدوم دلبستگی نشد... حالا این خبر... از همه چی گذشته، میگه که شرق روزنامه ای بوده که برای قشر تحصیلکرده و روشنفکر منتشر میشده... اینجاس که فقط آدم میتونه یاد "طغرل" بیفته...


،
مارو باش! خوش بودیم که بابت دو ساعت تأخیر برگشت، میریم خسارت میگیریم...


،
اگه میتونید صبحهای سه شنبه مثل من دیر برید سرکار، شبکهء دو سیما، حرفهای این آقای «خسرو معتضد» رو حول و حوش 8 صبح گوش بدید، عالیه!


،
«ژاندارمری» در اصل واژهء فارسیه و از «جان دار» به معنی محافظِ جان اومده و زمان ناپلئون ایده و واژه اش به فرانسه رفته! (همین امروز صبح، همین آقای معتضد عزیز فرمودن) ما خدا رو شکر کردیم که اون موقع به محافظ جان میگفتن «جان-دار» وگرنه اگه میخواستن بگن «جان بان» لابد الان فرانسویها مجبور بودن پلیسهای خارج شهرشون رو «ژامبون»ی چیزی صدا کنن!


،
ما (همچنان) موندیم که اگه مرگ «درویش خان» معروف در اثر برخورد درشکه شون با یک اتومبیل باعث شده داشتن «بوق» برای وسائل نقلیه اعم از درشکه و اتومبیل الزامی بشه، پس این تابلوی «بوق زدن ممنوع» کِی اختراع شده؟!؟.. (یعنی فکر میکنید لازمه بگم: ر.ک. دو بند قبل؟!؟)


،
من دیگه جداً دارم شورش رو درمیارم! بهتره به جای وبلاگ نوشتن سرکار، برم بشینم مشقهای کلاسم رو بنویسم که دیگه داره دیرم میشه!!!

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

آخ که دیگه فرنگیـــــس...

،
قمیشی اولین خوانندهء پاپ ایرانیه که نظر بنده رو به خودش جلب کرده. اصولاً فکر نمیکردم تو موسیقی پاپ ایران، بیشتر از یکی دوتا آهنگ برام خوشایند بشه، چه برسه که کلاً یه خواننده... اوایل دوستش نداشتم، حتی بهش میگفتم غَمیشی! اما بعد که از یکی دوتا آهنگاش خوشم اومد و شروع کردم به گوش دادن، یواش یواش، ترانه هاش برام جالب شد، بعد دیدم نه فقط تو آهنگ، که توی ترانه هم انگار سبک داره -نمیدونم ترانه هاش کار کیه- درحالیکه خیلی ها معتقدن «ترانه» برخلاف «شعر» جای این چیزها نیست و برای قابل فهم بودن، باید حتماً ساده سروده بشه، اونقدر کنایه و مجاز و استعاره و تشبیه قابل لمس و قابل بحث توی «ترانه»هاش هست که حتی لازم نیست موضوع رو تجربه کرده باشی تا با متن «ترانه»ش احساس نزدیکی کنی؛ که اگه تجربه ای درکار باشه، به کلی میبردت... همچین که آهنگاش شروع میشه، انگار تفأل زده باشی به «حافظ» : بالاخره یه چیزی توش پیدا میکنی که به حال «لحظه» ات مربوط باشه... ("قیاس مع الفارق" به همین میگن دیگه؟)
خلاصه که... آقای قمیشی دوستون داریم!


،
بعد از حدوداً 2-3 سال، باز گاهی سوار مترو میشم. تو مترو، اینبار دیگه حتی یک نفر هم غیر از من، کتاب دستش نیست. سردم میشه، منقبض میشم. باورم نمیشه، اما اینجا هم عین احساس سالهای اخیر نمایشگاه کتاب رو دارم. سعی میکنم دیگه با خودم هیچ فکری نکنم!


،
جالب اینکه بالاخره یادشون افتاد بالای دربهای مترو یه جوری بنویسن لطفاً اول اجازه بدین ملت پیاده شن، بعد که جا باز شد، راحت میتونید سوار شید نابغه ها! همیشه فکر میکردم اینهایی که همین قانون سادهء اول خروج، بعد ورود رو نمیدونن، همونهایی هستن که راه به راه با ربط و بی ربط، "Ladies First, Ladies First" میکنن.


،
خوندن رو دوست دارم. بیشتر از هر وقت دیگه ای. آکادمیک یا غیرآکادمیک. نمیدونم. شاید لازم بود. شاید هم حماقت...


،
از شخصیت Judging ای که دارم پیدا میکنم، هیچ خوشم نمیاد! هوم... خب چون نسبت به همین شخصیت هم Prejudgment دارم لابد!!!


،

Klasse du...




،
موندم تو کار جنبهء افراد! جنبه، ظرفیت. خدایا، ما را از جمله جماعت Snob قرار مده. آمین! (اینم بذارین جزو همون Judging شدنه!)


،
حرف داشتم. نمیدونم کجا رفت. فعلاً.

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

"ما هنوز بازی نکردیم..."

انتهای همهء مهمانی ها، تنها سخنی که از حنجرهء بچگی های ما در می آمد، همین بود. تمام وقت به رفع کاستی ها و دفع کدورتها گذشته بود و ابتدای نشئهء بازی، گاه رفتن بود. آن وقتها می گفتند از بچگی است و از قدر ندانستن لحظات. اما این روزها هم، کماکان اوقاتی به سر می رسند و هنگامهء رفتن ها می شود و بریدن ها؛ و دل من باز کودکانه می گرید و می گوید: "ما هنوز بازی نکردیم..."

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

دیدین برگشتـــــــــــمـــ...!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

به مناسبت قرار پخش فیلم «کرش!» از برنامهء سینما یک ...

یک،

آخه فیلمی رو که بالای 90% معنیش به دوتا شخصیت پردازی معرکه ش ربط داره که از یکی، صحنهء بازرسی بدنی خانومه رو نمیتونن نشون بدن، و فیلم هم دوبله س و معلوم نیست اون دیالوگ دو دقیقه یه بار (=ترجیع بند) اون یکی، پدر ایرانیه، رو که هی به دخترش میگفت "have respect to your father" ! چه جوری میخوان با دوبلهء فارسی دربیارن، چه نشون دادنی داره؟!؟ به خدا هرکی علاقه داشته خودش دیده، هرکی هم علاقه نداشته یا براش علی السویه بوده، از این فیلم هیچی دستگیرش نمیشه...

دو،

آخه باباااا!!! موقع ترجمه، اون فرهنگ لغت ناقصتون رو که باز میکنین، به معانی دوم و سوم هم بالاغیرتاً یه نگاهی بندازین، شما رو به هرکی دوست دارین!!! به جان شریف خودم، اگه قرار بود منظور از اسم فیلم "تصادف" باشه، بیمار نبودن بگن CRASH! میگفتن ACCIDENT که هم شما نخوای بری سراغ فرهنگ لغت، هم من خودم رو از دست شماها خفه نکنم!!! نمیدونم والا! لابد آدمها هم با هم تصادف میکنن... یا مثلاً «تصادف» اونقدر واژهء فارسی ایه که باید جای هر معادل خارجکی دیگه ای به کار بره، چه بخوره، چه نخوره!!! دِ آخه مگه «برخورد» چشــــــــه؟!؟!..

سه،

باز داغ ترجمه ای من تازه شد!!! اون فیلم Troy بووود،،، مــــعرکه بود از بس ترجمهء آشغالی داشت!!! از «اهالی تروا» گرفته که "تروجان ها" ترجمه شد بود و آدم فکر میکرد با worm-ای ویروسی چیزی طرفه، تا اون «آشیل» بدبخت بینوا که از اول تا آخر فیلم «آکیلیس!!!» بود، بعد دیدیم پاشنه ش تیر خورد، نکنه آشیل... اِوا!!! اینکه همون Achilles ِ خودمونه... یا اون فیلم Traffic ِمعروف که سرراست «ترافیک» ترجمه شده بود، بیخیال اینکه کل قضیهء فیلم روی «قاچاق» دور میزنه...

چهار،

هیچی دیگه! خسته نباشن...

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

سه تک گویی و اِلخ...

یه کتاب مینیاتوری هست به اسم "سه تک گویی" که دقیقاً مثل اسمش، سه تا تکی گویی یا همون مونولوگ رو یکجا گردآوری کرده*:

"نزدیک به صدو بیست سال پیش، «آگوست استریندبرگ» نمایش نامه نویس شهیر سوئدی، مونولوگی تک پرده ای نوشت که در آن از زبان یک زن به شرح ماجرای یک مثلث عشقی پرداخت. ظرافت های روایی این نمایشنامه و سفیدخوانی مخاطب از روایت، در نوع خود بی نظیر بود. (قوی تر)

نزذیک به نیم قرن پس از روی صحنه آمدن این نمایشنامه «یوجین اونیل» نمایش نامه نویس برجسته و جنجالی آمریکا مونولوگی تک پرده ای نوشت که او نیز از زبان یک زن به روایت ماجرای یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت. (پیش از صبحانه)

پس از نزدیک به چهل سال از نوشتن نمایشنامه «اونیل» ، «هارولد پینتر» نمایش نامه نویس انگلیسی که از شهرت و اعتبار بسیار زیادی برخوردار است اثری تک پرده ای نوشت به نام «مونولوگ» که در آن به شرح داستان یک مثلث عشقی این بار میان دو مرد و یک زن پرداخت.

سه تک گویی مجموع این سه نمایش نامه است که برای مقایسه و بررسی یک موضوع با فاصلهء زمانی 90 ساله در یک جلد آمده است."

خب خوندن این کتابچه! تجربهء جالبی بود. در «قوی تر» مونولوگ، همراهه با یه تغییر تدریجی که در واقع کشف و شهود بزرگی رو برای گوینده در برداره. برعکس در «پیش از صبحانه» تک گویی اونقدر ادامه پیدا میکنه تا با یه شوک کامل به تغییر (و تحول گوینده) برسه. در اولی، بازیگر دوم هم وجود داره و عملاً با حرکات سر و دست تک گو رو همراهی میکنه (طوری که میشه هم فرض کرد که جزو خیال تک گو هست) و توصیفات صحنه هم داریم. در دومی، عملاً بازیگر دومی وجود نداره و ما فقط میدونیم که فرد دیگه ای داخل اتاق خوابه و بعد هم حرف نزدنش توجیه پیدا میکنه، به اضافهء اینکه توصیفات حالات و رفتار و صحنه کامل کامله. اما سومی کلاً ترواشات یه ذهن پریشانه، بدون هیچ نوصیفی از صحنه یا حالات و رفتار گوینده یا شخص دیگه.

برای من از همه جالبتر تحول ِ تک گو در مونولوگ اول بود. اینکه چطور فقط و فقط با ارتباط منطقی و احساسی بین جملات خودش، به حالتی کاملاً عکس حالت شروع مونولوگ می رسه.

همین سیر تحولی، البته کمی پیچیده تر و به نظر من خیلی خیلی قشنگ تر توی لاموزیکای I و II وجود داره. اینجا دو بازیگر هستند و دیالوگها کامله. زمان گفتگو یه شب تا صبحه -در فضایی بسته که در نهایت فقط نور صبح از پنجره ها به درون می تابه- و تحول، سیر خطی نداره، اما طلاق ِ قبل از شروع نمایش رو در آخر به یه جدایی کامل می رسونه.

از ترجمه هم که دیگه نگم، من همیشه حس میکردم ترجمه های آقای نظم جو به نوعی سکته داره. از ترجمهء اسم "ناشناس در این آدرس" هم که خوشم نیومده بود و رفته بودم سراغ "گیرنده شناخته نشد" (نه! آخه رو کدوم مهر پستخونه ای میزنن "ناشناس در این آدرس"؟!!) اما اینبار که اول، ترجمهء ایشون رو خونده بودم -که لذتش رو هم برده بودم، گیریم با سکته های خاص خودش!- به محض اینکه دیدم جناب روبین، مترجم کهنه کار ِ کاراهای دوراس هم این کار رو ترجمه کرده و البته پشت سر خودش هم حرف کم نیست(!)، خریدمش تا ببینم بالاخره چقدر احساسم درست میگفته! نتیجه ش رو هم خودتون میتونید به صورت "مشت، نمونهء خروار" زیر همین پست ببینید. (متاسفانه هنوز موفق نشده م یکی از کارهای خانوم دوراس رو به زبان اصلی بخونم برای تطبیق، اما از زبانی که «روبین» از دوراس ارائه میده، کلاً خیلی خوشم میاد!)

،
* پوری، احمد/ سه تک گویی/ نشر مشکی 1383

لاموزیکای I , II

"آدم هایی هستند که همدیگر را دوست داشتند و ازهم جدا شدند. هنوز جوان اند. هنوز سی، سی و پنج ساله هستند. بی شک آدم های باسوادی اند. با مدرک. با تربیت بار آمده اند، همچنان با تربیت باقی مانده اند، از این تربیت وجهه ای غیر قابل انکار را حفظ کرده اند. حسن نیت دارند، مانند همه زندگی کردند، ازدواج کردند، مستقر شدند و سرانجام نیروی خطرناک عشق و شهوت آنها را از هم گرفت. هنوز نمی داندد به دام چه چیزی افتاده اند.

...

دقیقاً بیست سال از لاموزیکا تا لاموزیکا دومین می گذرد، و کمابیش در طول تمام این سالها من این پردهء دوم را می طلبیدم. بیست سال است که من صداهای شکستهء این پردهء دوم را می شنوم، صداهایی شکست خورده از خستگی این شب بیخوابی. زن و مردی که همچنان وحشت زده در این نخستین عشق جوان باقی می مانند. و گاه نویسنده سرانجام چیزی می نویسد."

دوراس، مارگریت/ نظم جو، تینوش/ لاموزیکا دومین/ نشرنی 1384

،

"دلبستهء هم بودند این زن و مرد، بعد اما از هم جدا شدند. می شود گفت که هنوز جوانند -سی، سی و پنج ساله. هردو کتابخوان و اهل مطالعه اند، و تحصیل کرده، خوب هم تربیت یافته اند، هنوز هم از ادب و آداب برخوردارند، وقار و متانت همیشه شان را حفظ کرده اند، حسن نیت هم البته دارند. کردارشان مثل سایرین بوده، ازدواج کرده اند، سکنی یافته اند، و بعد هم می رسند به این جا، به جدایی. نیروی ویرانگر شیفتگی باعث شده تا همدیگر را ترک کنند. هنوز هم نمی دانند که همچو نیرویی را در خود 'داشته اند'.

...

دقیقاً بیست سال بین لاموزیکا و لاموزیکای دوم زمان گذشته است. برای این پرده دوم، بیست سال شوق به دل داشتم. صدای شکستهء پردهء دوم بیست سال توی گوشم بود. صدای بی طنین شده از خستگی ِ شب بی خوابی.

نکتهء آخر اینکه این دو همیشه در حال و هوای ایام دلباختگی ِ جوانی اند؛ و هراسان.

باری، آدم گاهی موفق می شود چیزی بنویسد."

دوراس، مارگریت/ روبین، قاسم/ لاموزیکا و لاموزیکای دوم/ انتشارات نیلوفر 1384

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

نوستالژی ِ بی خبری ...

با دوستم داشتیم میگفتیم چقدر اونوقتا که بچه بودیم همه چی خوب بود، گل بود، بلبل بود،،، بعد یهو به این فکر افتادم که چرا اون موقع در «بی خبری» به سر میبردیم و به عبارت دیگه لذتهامون همراه با «آگاهی» نسبت به اون لحظات نبود -که مثلاً کیف بیشتری می داد؟! ،،، طبیعتاً بعدش به اینجا رسیدم که اگه همون موقع «آگاهی»ه بود، بازم همونقدر «لذتبخش» بود؟!؟...

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

نـــرگس دیگه کیــــه؟؟؟ (با لهجهء خانوم غول ِ حسنی و خانم حنا!!!)

،
و خداوند Soap Opera را آفرید...

،
من هنوزم فکر میکنم "نرگس" سریال بدی نبود، چون تا 15-16 قسمت کاملاً پلات قوی و محکمی داشت، تا 8-27 قسمت، میشد به دیدهء اغماض نگاهش کرد و تا 2-41 قسمت هنوز قابل تحمل بود و این خودش نه فقط در کارهای آقای "مقدم"، بلکه در کل سریالهای تلویزیون رکوردی محسوب میشه! اونم با توجه به حادثه ای که در مورد این سریال پیش اومد و به وضوح افت کیفیتش رو تضمین کرد (عملاً در بخش دوم سریال، تنها نکتهء مثبت، بازی منطقی ستاره اسکندری ه و بس به نظرم!)

،
به هرحال، انتظار کار جامع و منسجم بالای 70 قسمت، از تلویزیونی که حداکثر کارهای موفقش، کار فیلمسازان مستقل سینمایی و نه بیش از حدود 40 قسمت بوده، انتظار زیادیه! بگذریم که single-senarist -اونم نه از نوع مطرحش- در این زمینه اصلاً امیدبخش نبوده و نیست...

،
ممالک مترقیه هم بدتر از ما هرچی کار دره پیت و بازیگر و کارگردان و سناریت تازه کار دارن، میذارن توی Soap-Operaهاشون. میگین نه؟ یه نگاه به کانالهای AB1، SerieClub ، BBC Prime و TVE Internacional بندازین لطفاً! ضمن اینکه سوژه ها هم کاملاً ملیتیه، اینطوری که: تا جاییکه من دیده م، سریالهای فرانسوی تماماً حول آغاز روابط دونفرهء نوجوانها و جوانها میگرده (مثالهاش: Premiers Baisers و Le miel et les Abeilles و Les annees fac و ... )، سریالهای انگلیسی، معمولاً در یک محیط از پیش انتخاب شده مثل یک محله یا یک محیط کار میگذره و تمام زنان و مردان موجود که اغلب سنی هم ازشون گذشته باید به نوبت به پارتنرشون خیانت کنن تا سریال ادامه پیدا کنه(مثل: Eastenders و Doctors و Casualty و ...) سریالهای اسپانیایی هم که همشون آدم رو یاد زورو میندازن، گرچه باز به نسبت انگلیسی ها و فرانسوی ها واقعاً جای تقدیر و تشکر دارن! این وسط اگه گاهی سریال "لورکا" و "کنتِ مونت گریستو" و "بله آقای وزیر" و "بله آقای نخست وزیر" دارن، ما هم گهگاه "هزاردستان" و "دوران سرکشی" و "شبکهء سه و نیم" داریم! (اصلاً کسی اعتراضی کرد که چرا "شبهای برره" که به نظر من حداکثر 3-4 قسمت خوب داشت، این همه طرفدار داشت و "شبکهء سه و نیم" رو که حداقل زیرنویسهاش کلی دل آدم رو خنک میکرد علاوه بر لبخندی که رو لب آدم مینشوند، کمتر کسی اسمش رو شنیده؟!)

،
لست بات نات لیست، اینکه من فکر میکردم لازم به تذکر نیست که "خوب بودن با خوشایند بودن فرق داره"، ولی ظاهراً بوده. اینکه آدم بگه فلان کار، کار خوبی بود، دلیل نمیشه ازش خوشش اومده باشه و از اون بالاتر، سطح سلیقه ش رو بشه از روی اون تعیین کرد. من از سریال "هزاران چشم" خوشم نمیومد، چون با سوژه هاش ارتباط برقرار نمیکردم، اما کار خوبی بود، خیلیها هم خوششون میومد، دست آقای "عیاری" هم درد نکنه که نشون داد مخاطب تلویزیون رو میشناسه اما براش کم نمیذاره و به شعورش مثل بقیه توهین نمیکنه. از "نرگس" هم خوشم نمیومد، چون سوژه اش یه در میون آدمهای همین جامعه اند، نه چیز جدیدتر و اگه طرفدار داره، فکر نکنم به سلیقهء مردم برگرده، برعکس، چون همه تجربهء رویارویی با این نوع آدمها و این نوع روابط رو دارن، به نوعی خودشون رو در بطن ماجرا میبینن و با احساسشون -همذات پنداری یا انکار و واکنش سازی- در مورد این سریال تصمیم میگیرن، نه با منطقی که عموماً سلیقه شون رو شکل میده!

،
تجربه به من یکی نشون داده دیدِ Perfectionist ای ِ 0و1، بیشتر از اونکه 1 نصیب آدم کنه، آدم رو اسیر 0 ها میکنه. شاید برای اینکه آب باریکهء ارتباطاتم رو با دنیای اطرافم از دست ندم، به این نتیجه رسیده م که "خوب"هام رو از 1 مطلق پایین تر بیارم، تا ناراضی از دنیا نرم، اما "خوشایند"هام رو همونجا نگه دارم شاید گهگاهی «لذت واقعی» رو هم درک کردم...

،
و آخر اینکه اگه تلویزیون ج.الف. با دو کانال شروع کرد و از تنها سریالهای دیدنی و قابل بحث "گرگها" و "هزاردستان" و "رعنا" اونهم به فاصله های 4-5 سال، به اینجا رسیده که در سال 2-3 تا سریال پیدا میشن که یا قابل بحثن یا حداقل به شعور بیننده توهین نمیکنن، خودش "پیشرفت"ه، به نظرم و میشه بیشتر منتظر موند...

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

More money means more to me than less money...

نمیدونم این Lucky Number S7vin ادای دین به Snatch عزیز بود یا که چی، که من همش از اواخر تیتراژ شروع فیلم، هی یاد Snatch میافتادم. علی الخصوص که بازیگرش هم انگار مخصوصاً شبیه آقای دره پیت انتخاب شده بود. اما خودمونیم، دره پیت اگه میخواست خوش قیافه باشه، باید شبیه این آقاهه بود! آخه اون همه لب، چه جذابیتی داره؟!؟ بماند، هرچی باشه، کلی کشته مرده که داره! خود فیلم، داستان آنچنانی نداشت، اما خوش ساخت بود و خشانت هاش هم تر و تمیز بود. اصولاً انگار موبایل یا گوشی تلفن خوب نمادیه برای نشون دادن بلایی که داره سر طرف -که در حال صحبت با گوشی بوده- میاد! اینو هم اینجا دیدم، هم توی Crash اونجا که خانم بولاک از پله ها پرت میشه. اونجا هم به نظرم، ایدهء تمیزی بود به جای استفاده از بدلکار، اینجا هم که خب، کلهء متلاشی نمیتونستن -یا نمیخواستن- نمایش بدن! خلاصه که fun بود دیگه.. از اون هم بالاتر، سانسورها!.. خودتون باید ببینید، گفتن نداره!!! فقط بگم که مُردم از این همه Openness و خنگness همزمان!

خوبیش این بود که بعد قرنها بالاخره دوباره به لطف دوستان، جماعتی رفتیم فرهنگ، اونم شنبه شب همیشگی! گیریم حالا جمااااعتش یه کم آب رفته بود، که اونم میگن طبیعیه. ممنون آقای سروش!

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

در همین نزدیکی...

اون هفته ای تئاتر پرتره رو دیدم*. کار محمدرضا خاکی، با بازی اصغر همت و مسعود دلخواه. به نظرم کار خوبی اومد. نه فقط داستان که داخلی! نبود، بازی مسعود دلخواه که معرکه و اصغر همت هم نمیدونم شاید چون بهش عادت داریم، اونقدر معرکه به نظر نیومد، اما کارش بی عیب و نقص بود به نظرم. اما داستان! متاسفم که باید اقرار کنم، نمایشنامه های داخلی، به ندرت –و دقیقاً به ندرت- کار خوب و قابل قبولی از آب در میاد. شاید یه دلیلش این باشه که اینجا کسی "ادبیات نمایشی" صرف نمیخونه و این مقوله حداکثر مثل یه واحد درسی در کنار درسهای دیگهء رشتهء "تئاتر" و "سینما" تدریس میشه. در نهایت هم میبینیم که نوشته های داخلی ضعفهای عمده ای دارن، چه از بابت خطر سیر، و چه در انسجام و منطق دیالوگها (یعنی حداقل های درام نویسی)! البته Soap Opera هامون خدا رو شکر، پیشرفت شگرفی در این زمینه کردن و تعداد نوشته های خوب، کم کـَمک داره بیشتر از قبل میشه. انقدر که میشه پای بعضیهاشون نشست و چندصباحی دنبالشون کرد. البته اگه یهو بازیگر برنگرده بگه "ولو غیر"!!!! و هیچکس هم از اون همه آدم پشت دوربین نباشه که یادش بیاد اون "ولا غیر" ه دلبندم...

سینما هم ای... یه نمه جای امیدواری هست با بعضی کارهایی که آدم میبینه. این "کافه ستاره" هم که پریشب دیدم، کار جالبی بود (اونایی که دنبال اثر فمینیستی میگردین که بکوبین، بدوین!!) نه اینکه سوژه خیلی بدیع و بکری داشته باشه، برعکس، خیلی هم سوژهء معمولی و پیش پا افتاده ای رو انتخاب کرده بود که –به نظر من- "فرم" توش قشنگ به چشم بیاد! یه داستان معمولی، تو یه محلهء معمولی، از دید سه زن معمولی. یه فیلم در سه فصل. نه اینکه دقیقاً "دید" این سه زن مطرح باشه، قشنگتر اینکه: کسی هربار داستان رو حول یکی از این زنها نوشته و از همون دید "دانای کل". و به همین ترتیب هم هرکدوم رو از قصه خارج میکنه و با اون یکی قصه رو پیش تر میبره. اگرچه به نظرم یه کم زود تموم شد آخر فیلم و جا داشت که یه فصل دیگه هم داشته باشه: فصل اون زنی که بازیگرش "نگار فروزنده" بود و اسمش اصلاً یادم نیست (یا اصلاً به اسم صدا نشد) و خیلی بهش میاد که به دلیل ملاحظات خاص، حذف شده باشه طبق معمول. اما به هرحال، به نظرم "کافه ستاره" حداقل «فرم» جدیدی رو داره تو سینمای ما تجربه میکنه و من که از این تجربه خرسندم. همین.

از کتاب هم باشه یه وقت دیگه بگیم...

،

* تصادفاً برای اولین بار، توی تالار چهارسو یه جا مثل آدم گیرم اومد و اصلاً هم مهم نبود که کولر صاف میزد تو گوش چپ و اساساً یخ بسته بودیم؛ خودِ جاش، جای شکر داره...

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

ELMIRA by the Portrait Machine



هوم، بی شباهت هم نیستاا...

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

چرا مرغ از خیابان رد شد؟

ارسطو: طبيعت مرغ اينست که از خيابان رد شود.
موسی: و آنگاه پروردگار از آسمان به زمين آمد و به مرغ گفت «به آن سوی خيابان برو» و مرغ چنين کرد و پروردگار خشنود همی گشت.
مارکس: مرغ بايد از خيابان رد ميشد. اين از نظر تاريخی اجتناب‌ناپذير بود.
خاتمی: چون ميخواست با مرغهای آن طرف خيابان گفتگوی تمدنها بکند.
رياضيدان: مرغ را چگونه تعريف ميکنيد؟
شاگرد تنبل: والا آقا به خدا همين الآن ميدونستيم ها... آقا يه دقه...
نيچه: چرا که نه؟
فرويد: اصولاً مشغول شدن ذهن شما با اين سؤال نشان ميدهد که به نوعی عدم اطمينان جنسی دچار هستيد. آيا در بچگی شصت خود را ميمکيديد؟
داروين: طبيعت با گذشت زمان مرغ را برای اين توانمندی رد شدن از خيابان انتخاب کرده است.
همينگوی: برای مردن. در زير باران.
اينشتين: رابطهء مرغ و خيابان نسبی است.
سيمون دوبوار: مرغ نماد زن و هويت پايمال‌شدهء اوست. رد شدن از خيابان در واقع کوشش بيهودهء او در فرار از سنتها و ارزشهای مردسالارانه را نشان ميدهد.
پاپ اعظم: بايد بدانيم که هر روز ميليونها مرغ در مرغدانی ميمانند و از خيابان رد نميشوند. توجه ما بايد به آنها معطوف باشد. چرا هميشه فقط بايد دربارهء مرغی صحبت کنيم که از خيابان رد ميشود؟
صادق هدايت: از دست آدمها به آن سوی خيابان فرار کرده بود، غافل از اينکه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلکه بدتر.
خوانندهء آهنگهای آبدوغ‌خياری: چرا رفتی مرغ جونم، دوستت دارم، دوستت دارم...
شيرين عبادی: نبايد گمان کرد که رد شدن مرغ از خيابان به خاطر اسلام بوده است. در تمام دنيا پذيرفته شده که اسلام کسی را فراری نميدهد.
روانشناس: آيا هر کدام از ما در درون خود يک مرغ نيست که ميخواهد از خيابان رد شود؟
نيل آرمسترانگ: يک قدم کوچک برای مرغ، و يک قدم بزرگ برای مرغها.ض
حافظ: عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
کافکا: ک. به آن سوی خيابان کثيف رفت. مرغ اين را ديد و به سوی ديگر خيابان فرار کرد، ضمن اينکه به ک. نگاهی بی‌توجه و وحشتزده انداخت. اين ک. را مجبور کرد که دوباره به سوی ديگر خيابان برود، تا مرغ را با حضور فيزيکی خود مواجه کند و دست‌کم او را به احترامی وادارد که باعث گريختن مجدد او شود، کاری که برای مرغ دست کم از نظر اندازهء کوچک جثه‌اش دشوارتر مينمود.
بيل کلينتون: من هرگز با مرغ تنها نبودم.
فردوسی: بپرسید بسیارش از رنج راه، ز کار و ز پیکار مرغ و سپاه.
ناصرالدين‌شاه: يک حالتی به ما دست داد و ما فرموديم از خيابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
سهراب سپهری: مرغ را در قدمهای خود بفهميم، و از درخت کنار خيابان، شادمانه سيب بچينيم.
:... بروند گم شوند اين مرغها. لکن اين مرغها هيچ غلطی نميتوانند بکنند. من خودم خيابان تعيين ميکنم. من توی دهن اين مرغها ميزنم.
طرفدار داستانهای علمی - تخيلی: اين مرغ نبود که از خيابان رد شد. مرغ خيابان و تمام جهان هستی را ۷ متر و ۲۰ سانتيمتر به عقب راند.
اريش فون دنيکن: مثل هر بار ديگر که صحبت موجودات فضاييست، جهان دانش واقعيات را کتمان ميکند. مگر آنتنهای روی سر مرغ را نديديد؟
جرج دبليو بوش: اين عمل تحريکی مجدد از سوی تروريسم جهانی بود و حق ما برای هر نوع اقدام متقابلی که از امنيت ملی ايالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است.
سعدی: و مرغی را شنيدم که در آن سوی خيابان و در راه بيابان و در مشايعت مردی آسيابان بود. وی را گفتم: از چه رو تعجيل کنی؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگويم و اگر گويم انکار کنم.
احمد شاملو: و من مرغ را، در گوشه‌های ذهن خويش، ميجويم. من، ميمانم. و مرغ، ميرود، به آن سوی خيابان. و من، تهی هستم، از گلايه‌های دردمند سرخ.
رنه دکارت: از کجا ميدانيد که مرغ وجود دارد؟ يا خيابان؟ يا من؟ض
لات محل: به گور پدرش ميخنده! هيشکی نمتونه تو محل ما از خيابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده. آی نفس‌کش!
بودا: با اين پرسش طبيعت مرغانهء خود را نفی ميکنی.
پدرخوانده: جای دوری نميتواند برود.
فروغ فرخزاد: از خيابانهای کودکی من، هيچ مرغی رد نشد.
رفسنجانی: اينجور نيست که مرغ از خيابان رد شده باشد. حالا بعضی از اشخاص يک چيزی گفته‌اند و ممکن است اين شبهه به وجود آمده باشد که چنين چيزی شده، اما به‌رغم همهء اينها امت اسلامی آمادگی کامل دارد و به اميد خداوند در برابر اين توطئه‌ها مقاومت ميکند.
ماکياولی: مهم اينست که مرغ از خيابان رد شد. دليلش هيچ اهميتی ندارد. رسيدن به هدف، هر نوع انگيزه را توجيه ميکند.
پاريس هيلتون: خوب لابد اونور خيابون يه بوتيک باحال ديده بوده.
هيتلر: اگر ارادهء ما همچنان قوی بماند، مرغ را نابود خواهيم کرد! فولاد آلمانی از خيابان رد خواهد شد!
احمدی‌نژاد: خيابان و فناوری رد شدن از خيابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمی جوانان ایران و حق ملت ایران است. ما به رد شدن از خيابان ادامه خواهیم داد. موج معنويت و بيداری در دنيای اسلام، به اميد خدا به زودی اين مرغ را از دامان دنيای اسلام پاک خواهد کرد.
فوتباليست: آفسايد بود آقا! ما هر چی به اين داور گفتيم بی‌انصاف قبول نکرد!
کودک: که به اون طرف خيابون برسه.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

چی شد که این شد؟!؟..

من اینو که خوندم، گریه کردم... راحت! فکر هم نمیکنم به خُلق پایین این چندروزه م ربطی داشته باشه... برعکس یه چیزیه که تو بهترین روزها هم میتونه اشک من یکی رو دربیاره... این همه تحقیر، این همه توهین، به کی؟؟ به چی؟!.. فقط به جرم محل تولدی که در مورد هیچکس، هیچکس... انتخاب خودش نیست؟؟؟

،
واقعاً چقدر زندگی زیباست...

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

Non, rein de rien...

عجب فیلم خوبی بود این The Dreamers. قشنگتر از این نمیشد dreamهای فردی و جمعی و بدون مرز و بلندپروازانه و معصومانه و ... رو یکجا جمع کرد و درهم تنید و باهم پیش برد. با زیباییهای بصری شاهکار خاص کارگردانش، اروتیسم مشهود از ابتدای فیلم که باعث پذیرش راحت برهنگی های بعدی میشه و برخلاف خیلی فیلمهای دیگه از س.ک.س ویترینی! خبری نیست، پرداخت بسیار عالی در جریان فیلم، همونجور که در رویاها بی قید اتفاق می افتن و یه پایان فوق العاده با صدای معرکهء Edith Piaf عزیز که: Je ne regrette rien !

ممنون حضرت برتولوچی! حالا به راحتی اون Stealing Beauty ی ... رو به شما میبخشیم!

پ.ن. بعضی ها ممکنه میلان کوندرا رو با دانیل استیل اشتباه بگیرن، بعضی ها هم این فیلم رو با فیلم های پورنو. به هرحال هرکس نظر خودشو داره!

Bernardo Bertolucci:

" . . . it gave me the chance of visiting a moment that I really loved a lot, the late 1960s. It was a kind of magic moment in many senses. There was a fantastic projection of the future, of utopias, which were very noble in some ways. I remember being young in the 1960s . . . we had a great sense of the future, a great big hope. This is what is missing in the youth today. This being able to dream and to change the world."

[on making The Dreamers (2003).]

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

Cien Años de Soledad

برای اونایی که مثل من دربدر دنبال نسخهء سانسورنشدهء «صد سال تنهایی» میگردن، این مژده رو دارم که سایت قفسه اسکن شدهء چاپ چهارم کتاب (1357) رو داره. البته به نوع فایل زیاد توجه نکنید که EXE نوشته شده، چون در واقع نوعش DjVu ه (همون Déja-Vuی خودمون) که یه جور فرمت فایل گرافیکیه که اصلاً و اصولاً برای این منظور (تهیه نسخه الکترونیکی از کتابهای قدیمی) به وجود اومده.

این توضیحات راجع به این فرمت فایل برای کامپیوتری ها و سایر علاقمندان و این هم جایی که میشه نرم افزار viewer این فرمت رو برای windows تهیه کرد و من که خیلی دارم باهاش حال میکنم! (تصادفاً قابل پرینت و تبدیل به pdf هم هست!)

برای Macintosh و Unix هم اگه خواستید، اینجا سر بزنید.

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

به گمونم اینم کار همون پیتر ِ خانوم نازنین باشه...

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

It's the sense of "touch". In any real city, you walk, you know? You brush past people, people bump into you. In L.A., nobody touches you. We're always behind this metal and glass. I think we miss that touch so much, that we crash into each other, just so we can feel something.



- Crash علیه الرحمه!

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

عجالتاً...


Father: I want you to marry a girl of my choice
Son: "I will choose my own bride!"
Father: "But the girl is Bill Gates's daughter."
Son: "Well, in that case...ok"

Next Father approaches Bill Gates.

Father: "I have a husband for your daughter."
Bill Gates: "But my daughter is too young to marry!"
Father: "But this young man is a vice-president of the World Bank."
Bill Gates: "Ah, in that case...ok"

Finally Father goes to see the president of the World Bank.

Father: "I have a young man to be recommended as a vice-president."
President: "But I already have more vice- presidents than I need!"
Father: "But this young man is Bill Gates's son-in-law."
President: "Ah, in that case...ok"

This is how business is done!!


Moral: Even If you have nothing, You can get Anything. But your attitude should be positive!

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

از قول یک شازده:

حالا تو خیلی ظرف-بشوری که سراغ مایع ظرفشویی رو میگیری؟!..

New's Headline:

جناب شازده تهرانن!

(یعنی تا حالا نمیدونستین؟!؟... بابا بیخیال!!!<- با لحن خود شازده!)

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

زیرشلواری

" همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش... پیاده که شدم، نگاهی به دو رو بر محوطه انداختم که از شدت سرما لامپ هاش بیش از حد معمول می درخشیدند؛ همین کافی بود تا ناگهان یادم بیفتد که فراموش کرده ام زیرشلواری ام را توی چمدان بگذارم. همه با عجله، اما بدون هیاهو و باوقار می رفتند به سمت سالن انتظار. نشستم روی یکی از سکوهای بیرون و چمدانم را گذاشتم روی زانوهام. هنوز در فکر زیرشلواری بودم.

مردی تلو تلوخوران نزدیک آمد و سیگار خواست، به ش دادم، کبریتم را هم به ش دادم. در آن لحظه احتیاجی به ش نداشتم، اما دو دقیقه بعد رفتم کنار سکویی دیگر که همان مرد رویش نشسته بود. سیگارم را بردم جلو و گفتم «کبریت داری؟»

نزدیک دو سال طول کشید تا بالاخره چشم هاش را باز کرد. جواب داد «نه!»

از رهگذر دیگری گرفتم. سیگار تقریباً به نصفه هاش رسیده بود که تصمیم گرفتم چمدانم را بردارم و بروم توی سالن بنشینم.

توی سالن روی نیمکتی نشستم. هوای داخل گرم بود. یک ساعت بزرگ بالای در ورودی به شدت همه را زیرنظر گرفته بود. حالا اگر زیرشلواری همراهم بود حداقل روی آن ساعت نحس را با آن گره پیچ میکردم. نگاهم به سمت چمدان سرید. دفترچه یادداشت را از جیب بغلش درآوردم و توی آن ادامه دادم:

همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش من از شهر دیگری رسیده ام به این شهر تا سه سال بعدش در همین جا داستانی برای تان بنویسم. کسی به استقبالم نمی آید، سه سال دارد طی می شود و هرچه نگاه میکنم اتفاق خاصی در این سه سال نمی افتند. چرایش را نمی دانم. شاید به این دلیل که زیرشلواری را فراموش کرده ام، یا ...

حالا من اینجا نشسته ام روی این نیمکت و منتظر قطاری هستم که قرار است چند لحظه بعد به مقصد شهر مبدأ برگرداندم. "


چیدن قارچ به سبک فنلاندی
و چند داستان دیگر
وریا مظهر
نشر نی 1384


خودم معتقدم انتخاب خوبی نبود این داستان برای معرفی، ولی خب دیگه تایپ کرده بودم که به این نتیجه رسیدم. حالا... این کتاب، مجموعه ای از داستانهای کوتاهه که از نظرهایی به هم شبیه و از نظرهایی با هم متفاوتن. یکی از شباهتها اینه که نویسنده خیلی قشنگ تو اغلب داستانها با زمان بازی میکنه و بی زمانی رو به رخ خواننده میکشه (که البته تو این داستان بالایی خیلی خراب کرده به نظرم!!!) تو بعضی داستانها کار رو به جایی میرسونه که مکان رو هم معلق میکنه یا حتی به راحتی سر به سر شخصیتی مثل همینگوی میذاره!
یکی دیگه از نکاتی که من خیلی خوشم شد ازش، مدل روایت خواب در خواب بورخسی بود که وقتی خوب از آب در میاد، من مرده شم!!! یا مثلاً بازی با انتزاع درست وسط واقعیت ملموس (داستان: نگرهء 1 - دیاوار چین قشنگ تر است یا دیوار برلن؟) یا خلاصه خیلی چیزها که تنوع رو هم در داستانها تضمین میکنه (کارکرد تفاوتها کاملاً خوبه!)

یه چیز جالب دیگه اینکه من یه زمانی یه کتاب از داستانهای آقای کارور (فاصله) گرفته بودم که فکر کنم تو مقدمه ش نوشته بود که کارور، همهء پرداختها رو میکنه و درست وقتی آدم منتظره که داستان شروع شه، اونو تموم میکنه و خواننده رو با بهت برجا میذاره... اولین داستان اون کتاب رو که خوندم اصلاً بهم نچسبید.. یعنی از نظر منطقی کاملاً خوشایند بود اما از نظر احساسی اصلاً جذبم نکرده بود. بعد این چیدن قارچ... رو که میخوندم، به نظرم رسید، اون ایدهء آقای کارور رو خیلی بهتر از خود کارور درآورده، طوری که آدم قشنگ جا میخوره و درعین حال هم از این جاخوردگی خرسنده!

یه داستان هم داشت به اسم "آشتی وصف ناپذیر" که به نوعی من رو یاد «کمدی های کیهانی» دُن کالوینو انداخت: علم رو قشنگ به سخره گرفته بود (من هیچوقت نفهمیدم چرا معنی "به سخره گرفتن"، "بیگاری کشیدن"ه! و همیشه هم دوست دارم به جای عبارت بی سلیقه گانهء "به مسخره گرفتن" به کارش ببرم... دلم میخواد!!!)

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

ویوانو ایتالیانو!

1. اگه آدم بخواد حرفشو پس بگیره،،، خب میگیره!!!

2. هنوز در و گوهر از دهان ما خارج نشده که از پرچم این مدلی خوشمون نمیاد، خبر میرسه که "شیر و خورشید" چون 5 بار از طرف ایران رد شد، به اسرائیل داده شد... دو دستی خیلی کارها میشه کرد، نه؟؟...

3. ما هرچی از برآورده شدن آمال و آرزوهای سرخورده تو فیلمها بدمون میاد، در عوض در مسابقات ورزشی خوشمون میاد!! (نمیدونیم چرا در این مورد، یاد آقای داگلاس جونیور میفتیم که میفرماید که تماشای مسابقات ورزشی رو به تماشای فیلم ترجیح میده، چون پایان مسابقات ورزشی رو نمیشه حدس زد!) برای همین هم وقتی داریم برای اولین بار از کُل بازی ایتالیا کیف میکنیم و نه فقط از دفاعشون، و داور مشغول کثافتکاری خودشه، و تا ساعت 1 بامداد میشینیم که اگه کار طبق خواست داور و آلمانها به ضربات پنالتی کشید، با ایتالیاییها در غم کلیه مظلومان عالم شریک شیم، و آقای مارچلو لیپی دو تا تعویض معرکه میکنه و در دو دقیقهء پایانی، و به خصوص در لحظهء آخر بازی، تیر خلاص رو میزنه و حال داور رو میگیره(!)، علاوه بر اینکه کلی به ایشون ارادت پیدا میکنیم، باقی شب رو تقریباً روی ابرها میخوابیم و صبح هم با وجود کم خوابی مفرط، سرحال تر از همیشه بلند میشیم و سرکار میریم! بادا که در همین راستا (قلابی-)فرانسویهای ناجوانمرد هم یکشنبه شب ناکام بمانند...

4. نظرمون کلی نسبت به پرتغال و آقای فیلیپو اسکولاری برگشته... دلیل اصلیش هم اینه که ما فکر میکردیم آقای فیلیپو اسکولاری مربی بزرگیه که در صورت لزوم و در مواقع خیلی خاص برای برد تیمش، از تاکتیک ناپسند جنگ روانی استفاده میکنه، اما این دوره ایشون فقط از جنگ روانی استفاده میکنه و فقط در مواقع لزوم، کمی هم بازیکنانش رو به بازی واقعی نشویق میکنه! اون از بازی مقابل هلند، اون مقابل انگلیس، فرانسویها هم که خودشون ختم این کاران... هنوز هم بهترین بازی ای که دیدیم، به نظرمون بازی دو تا تیم نه جندان مطرح انگلیس (مثلاً تو مایه های بولتون و چارلتون!) بود که در تمام 45 دقیقهء نیمهء اول، داور حتی یک سوت هم نکشید که از تیمی خطا بگیره... همهء بازیکنها کار خودشون رو میکردن و کاری به از پا انداختن حریف نداشتن... و یادمون میاد که برای بالا کشیدن خود، همیشه دو راه وجود داره...

5. اگه یکشنبه شب، نهایتاً ایتالیا قهرمان شد، تعجب نکنید اگه آقای فردوسی پور ذوق زده اعلام کرد جام 90، در ایتالیا برگزار شد، آلمان قهرمان شد و حالا جام 2006 در آلمان، ایتالیا: قهرمان... به هرحال قرائن هم جوره، ولی خوبیش اینه که پایان مسابقات ورزشی معلوم نیست!

6. ضمناً ما با هرچی Player که رو دستگاهمون داشتیم سعی کردیم به قسمت دوم "وکیل مدافع شیطان" پالتیک بزنیم که ببینیمش، اما بیشتر از ایتالیایی حرف زدنِ دُن پاچینو نصیبمان نشد که نشد... ولی خب یه چیزایی فهمیدن از ایتالیایی کسی مثل دن پاچینو خودش خیــــــــــلیه! حالا ما به شدت مصریم که بقیهء این فیلم کذایی را پیدا کنیم...

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵


سیدنی پولاک میشناسید؟؟ این جکسونشونه... (لابد!!!)

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

So Sad, So Happy!

خب ظاهراً دوباره وقت طومار نوشتن جور شد تا من از دوتا فیلمی که فیلمهای خوبی در extreme ها به نظرم اومده، بگم.

اول، یه فیلمی هست به اسم Dancer in the Dark که با دوربین دستی (مثلاً HandyCam!) فیلمبرداری شده و اوایل که نگاه میکنی، به نظر نمیاد اصلاً چیز جالب توجهی باشه ولی چون کشش لازم رو داره، پاش میشینی و هی مشتاق تر میشی که بقیه فیلم رو ببینی. غیر از داستان خیلی خیلی خوبی که داشت و بازیهای انصافاً خوب بازیگرها، دو تا چیزش خیلی برای من جالب توجه بود: یکی اینکه این فیلم، یه فیلم موزیکال بود، اما کاملاً جدی! نه فانتزی یا کمیک و سرگرم کننده. موزیک فیلم هم مثل موزیک فیلمهای شناخته شده نبود: اول به نظرت میرسید یه sound effect (مثل ضرب مداد روی کاغذ یا چرخش چرخهای قطار) داره از پس زمینه به پیش زمینه میاد، بعد کم کم میدیدی که با صداهای دیگه درهم شد و ریتم به خودش گرفت و بعد هم که صدای بازیگر(های) فیلم بهش اضافه میشد و یه موزیک مدرن! از آب در میومد. در کل هم این موزیکها، رویاها و تخیلات قهرمان فیلم بود و خیلی قشنگ (به دور از لوس بازیهای معمول موزیکال!) توی قصه جا میافتاد. از موزیک گذشته، نکتهء خیلی جالبترش این بود که یه تراژدی تمام عیار بود و به هیچ وجه داستان رو فدای خوشایند تماشاگر نکرده بود. اون موقع که این فیلم تموم شد، با خودم فکر کردم امکان نداره حالا حالاها همچین فیلمی تو مملکت ما مخاطب پیدا کنه. اینجا هنوز happy-end بودن داستان و رسیدن حق به حقدار و جنایت و مکافات دنیوی، و کلاً آمال و آرزوهای سرخوردهء بیننده، خیلی پرطرفدارتر از هر واقعیتیه!

فیلم دوم، درست برعکس فیلم اول، یه فیلم سراسر happy (نه فقط مثل فیلمهای ایرانی happy-end !) بود: My Big Fat GrΣΣk Wedding. یه فیلم کمیک خوش ساخت که همه چی توش خوب پیش می رفت و هیچ جا برای پر کردن داستان، احتیاجی به بلایای آسمانی نداشت! سر این فیلم هم خیلی ذهنم مقایسه میکرد با فیمسازی های اینجا که مدام باید حوادث غیرمترقبه پیش بیارن، تا تماشاگر رو روی صندلی نگه دارن و عجیب هم اینکه همه این حوادث غیرمترقبه، قابل پیش بینی اند طبق روند کسالت بار سینمای ما. از اسم "ازدواج به سبک ایرانی" حدس میزدم که چیزی شبیه به همین مای بیگ فت... باشه، اما تبلیغش رو که برای اولین بار دیدم، حالم به هم خورد که دختره حتی تو آژانس هواپیمایی باید کار میکرد و حتی باید گوشیش گیر میکرد و میخورد زمین وقتی پرینس چارمینگ رو میدید! اما بعد که به توصیهء دوستان رفتم و دیدمش، دیدم که نه خب! کپی سخیفی نبود حداقل اونجور که فکر میکردم! اما به هرحال دستتون رسید، اصلش رو ببینید به جای کپی!

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

اَدیوس آرخنتینا!

امسال کلی و نصفی چیز از این جام جهانی دستگیرم شد:

1. اینکه اصلاً اصلاً اصلاً با پرچم میهن اسلامیمون حال نمیکنم! یعنی وقتی میشینم مسابقات رو تماشا کنم، در طول بازی معمولاً موقع ظاهرشدن نتیجه، کلی با پرچم تیمی که طرفدارشم حال میکنم و به قول معروف انرژی میگیرم(که لابد داد بزنم!!!) اما از اون بازی ایران-مکزیک هِی ناخودآگاه فکر میکردم اون پرچم خوشگله، یه کم چرخیدهء پرچم ماست! بعد نگاه میکردم میدیدم نه خیر! اون یکی نچرخیدهه (زشت زشته که هی میخوام ignore ش کنم!) مال ماست و بعد به قوزک پای شیطون لعنت میفرستادم و سعی میکردم تنهایی به خودم برای (تماشای!) ادامهء بازی، روحیه بدم!

2. این دومین جام جهانی ایه که به صورت وبلاگی دارم نجربه میکنم و یادم نمیره که جام جهانی قبلی چقدر من و نازلی شلوغ کردیم تا آخر صدای مشکات خدابیامرز در اومد و کلی در مورد فوتبال و فمینیسم داد سخن داد! هی هی هی... جوونی... و خب، این جام خیلی فرق داره! چون من یکی خیلی دل به ستارگان (قلابی) پارسی خوش کرده بودم و الان دیگه نمیتونم چندان طرفدار هیچ تیمی باشم. نه، راستش رو بخواین، انتظار صعود نداشتم، ولی اگه همونجور که جلوی پرتغال بازی کردن، جلوی مکزیک و آنگولا بازی میکردن، صعود کار سختی نبود. اونوقت اگه به آرژانتین هم میخوردیم و آبرومندانه به اونا میباختیم، اوضاع کلاً فرق میکرد!

3. اینکه وقتی برای یه تیم، 25 تا کلیپ ملی-میهنی-ورزشی درست میشه، اصولاً انتظار شام و ناهار نداشته باشین!

4. حساب من که با داور جماعت روشنه: من از اونا خوشم نمیاد، اونا هم از من! ولی به نظرم تیمهایی که انقدر به داوری اعتراض دارن، اگه 1-2-3 بار، بسلفن و شکایت رسمی مطرح کنن که فیفا مجبور به پاسخگویی بشه، اونوقت شاید یه کم اشتباهات داوری کمتر بشه، چون لابد داورا یه کم بیشتر حواسشون رو جمع میکنن! حالا آقای بکن باوئر هی بیاد بگه مواظب بازیکنهایی که تو محوطه جریمهء حریف خودشون رو زمین میزنن، باشین!!!

5. بعد از حذف ایران و چک، بعدم اسپانیا، به سلامتی آرژانتین هم حذف شد -دلم خنک شد آقای پکرمن! میخواستی لیونل مسی رو بعد از گل اول، بیاری تو که خون دوباره به تیمت تزریق شه! حالا بارسلوناییاییه(!!!) که باشه! ما از دفاع جانانهء کارلوس پویول جلوی فرانسه هم خوش خوشانمون شد، حتی!- که دیگه من یه وقت از برد تیم مورد علاقه م، ذوقمرگ نشم! ولی عجالتاً به شدت دلم میخواد اوکراین با فضاحت از جام حذف شه! همین!

6. تیم ما بدشانس نبود، فقط نتونست آبروداری کنه! استرالیا، دو ثانیه مونده به پایان وقت مسابقه با پنالتی حذف شد، سوییس بدون خوردن حتی یه گل در این جام، تو ضربات پنالتی حذف شد، آرژانتین جلوی تیم میزبان، روحیهء پنالتی زدن رو از دست داد، حتی کره هم تا قبل از بازی آخر دور اول، بخت اول صعود از گروهش بود، آمریکایی هم که 80-90% مردمش نمیدونن فوتبال رو با پا بازی میکنن، نه با دست و توپ هم گرده نه اون شکلی! 9 نفره، با ایتالیای ده نفره 1-1 تموم کرد، گیریم گلش رو هم دفاع ایتالیا زده باشه! سامی الجابر، روباه پیر، هم نیمه دوم وارد بازی عربستان-تونس شد و یه گل زد... اما ایران، اگه بابت رسول خطیبی که بازوبند آنگولاییه رو میبست، نبود، هیچی واسه گفتن تو جام جهانی! نداشت. یعنی ما واقعاً فوتبالیست تربیت میکنیم؟؟...

7. یه طومار فیلمی دیگه پریروزی نوشته بودم، برق رفت، پرید! شاید دوباره نوشتمش...

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

Back from Hell or Heaven, depends on where you stand...

1. خیلی وقته خیلی چیزهایی رو که میخواستم بنویسم، حواله دادم به بعد و ننوشتم. نمیدونم شاید از این به بعد کم کم -یا زیاد زیاد- نوشتمشون.

2. دلمون خوش-ه که عصر بَرده داری سپری شده... همچین وقتی استخدامت میکنن، فکر میکنن بهشون محتاجی که به خودشون اجازه میدن هر غلطی بکنن. وقتی حواله شون دادی (چقدر حواله حواله میکنم حالا!) به گور... و اومدی رفتی سر یه کار دیگه، به "غلط کردم، غلط کردم..." میفتن! بازم حواله به همون گور نامعلوم!

3. کلی فیلم دیده بودیدَم که میخواستم ازشون بگم ولی حالا از هر کدوم که یادم بیاد شروع میکنم، شاید هم تو پست های جدا جدا. عجالتاً از ندیده ها: آقا ما دو ماه و نیم از جلوی این سینما رد شدیم، گفتیم این 5شنبه میریم Good Night, Good Luck ، شنبهء بعد میریم Good Night, Good Luck. آخرشم یهو دیدیم فیلم عوض شد و ما موندیم و خودمون و فیلم ندیدهء آقای Clooney. بعد «تاجر ونیزی» اومد با بازی حضرت پاچینوی عزیز و باز ما گفتیم اینو دیگه این 5 شنبه میریم، شنبهء بعد میریم... تا اینکه (نه! هنوز برنداشتنش!) یه نقد خوندیم که چقدر سانسور شده این فیلم در سینمای ایران و کلاً عطاش رو به لقاش بخشیدیم. از اون طرف، Multivision در کنار فیلمهای مسخره ش، Sponge Bob رو هم گذاشته بود و Don Quichote که باز ما گفتیم الان میبینیم، فردا میبینیم، جمعه میبینیم و ... آخر هم فرکانسش عوض شد و ما هیچکدوم رو ندیدیم! بعد از قرنها، رفتیم سراغ هاردمان که فیلم «وکیل مدافع شیطان» را که آنجا خسبیده بود، ببینیم که بعد از دیدن بخش اول (CDی اول کپی شده بر هارد)، بخش دوم مشکل داشت و باید کلنجار میرفتیم تا توفیق حاصل شده، مابقی فیلم را ببینیم که آن زمان حسش نبود و هنوز هم نرسیده! اما از همان CDی اول دستگیرمان شد که نباید چیز دندانگیری باشد، منهای آقای پاچینوی عزیزش. کمی پیشتر هم سینما4 فیلم با مضمون معرکه ای پخش میکرد با نام Groundhug Day (اگه دیکته ش رو اشتباه نکرده باشیم!) که پس از کلی جنگ و دعوا جهت دعوت حاضرین به سکوت، از خستگی مفرط پای تی وی خوابمان برد و آن را هم بیش از 15-20 دقیقه ای ندیدیم! دیگه هم... ذهن یاری نمیکنه که چه فیلمهای دیگه ای رو ندیدیم! حالا از دیده ها: اول اینکه سینما و ماورا در کمال ناباوری «راز گل سرخ» نشون داد با بازی حضرت شون کانری و Christian Slayter نوجوان! که حظ وافر بردیم ما که در حسرت خواندن کتابش بودیم (البته مدتی است به طرز مسخره ای هی میشنویم که کتاب مذکور تجدید چاپ شده و حتی یکبار هم شنیدیم که وسیلهء انتشارات شباویز که در سالن 10-11 نمایشگاه غرفه داشته بوده، که هیچیک را به گاه جستجو، واقع نیافتیم!) یکی دیگه از کارهای نیک سینما4، پخش Matrix (هر سه قسمت) با دوبلهء فارسی بود. گرچه ترجمه گاه گاه لنگ می زد و Oracle بنده خدا، در هر بخش، به نامی متفاوت خوانده میشد و ... اما نکات مثبتی هم داشت. ضمناً در کل سانسورهای اعمال شده به Matrix II، حذف بخش مربوط به خانم مونیکا بلوچی به جامعیت فیلم لطمه زده بود، ولا غیر (از این نکته بسی لذت بردیم چون در ورژن اصلی فیلم، اغلب بخشهای مذکور را زائد یافته بودیم!) فیلم Batman Begins از آقای Christopher Nolan را هم رویت فرمودیم گرچه که قبلاً هیچگاه بتمن-ببین و بتمن-شناس نبوده بوده ایم و به هرحال کلی هم لذت بردیم! دیگه هم اینکه بازهم برای اولین بار در کل عمر فیلمیمان، فیلمی با بازی سوپر مدل!های سینما (محمدرضا گلزار و مهناز افشار)رویت فرمودیم: «آتش بس» که بسی خوشمان آمد بعد از مدتها از کار خانم تهمینه میلانی که کار کمیک موفقی مجدداً ارائه داده اند (البته هم از نظر زمانی و هم کیفیت، بعد از همان «دیگه چه خبر») از این نظر که هم میخندی و هم یک چیزهایی، یک وقتهایی برایت تداعی میشود و انگار میکنی که ممکن است به درد بخورد و جای بعضی ها را خالی میکنی! فیلم «یک تکه نان» را هم دیدیم که به نسبت سنگین بود و به نظرمان در حد و اندازه کارگردانش نبود (به واقع برعکس: کارگردان در حد و اندازهء اینجور فیلم نبود، خواه «لیلی با من است» ساخته باشد یا «گاهی به آسمان نگاه کن»!) دیگه هم فیلم مزخرف «باغ های کندلوس» بود که با حال نزار رفتیم که حالمان بهتر شود و حالمان را به هم زد و 50 دقیقه ای بیشتر نتوانستیم آن همه خزعبل و هزل را تحمل کنیم در آن حال ناخوش با آن بازیهای به شدت نازیبا و ناگیرا. و بازهم «ازدواج به سبک ایرانی» را دیدیم و از آنچه میپنداشتیم مقادیری بهتر بود و ضرر نکردیم که یکبار دیدیمش گرچه جایی که به سینما شباهت چندانی نداشت. حالا هم مترصد دیدن «به آهستگی» هستیم که نقدش را خوانده ایم و کلی کنجکاویمان قلنبه شده.

4. اه اه! چقدر زشت حرف زدم این بالا... نقطه!

5. اگه کتاب «گیرنده شناخته نشد.» (با همین ترجمه، نه ترجمهء جناب تینوش نظم جو که با بی سلیقگی تمام میگه: «ناشناس در این آدرس»!) رو هنوز نخوندید، یه کتاب موجز مربوط به جنگ جهانی رو که مو به تن آدم سیخ میکنه از دست دادید، به همین سادگی! یه کتاب دیگه هم خوندم که خیلی خیلی باهاش حال کردم و اسمش بود «چیدن قارچ به سبک فنلاندی» نوشتهء «وریا مظهر» نویسندهء ایرانی ساکن فنلاند که قاعدتاً باید مرد باشه برخلاف اسمش که شاید بابت جناسش (یکی از اون 6-7 نوع جناس، که نمیدونم "مختلط" بود یا "مشوش" یا که چی!) با "رویا" مثلاً، من همش فکر میکردم باید اسم زن باشه! خلاصه از این که یه آقایی به اسم «مهدی نوید» که توی کتاب ازش کلی تشکر شده، تو نمایشگاه حسابی تبلیغ کرد که این کتاب رو بخرم، ممنونم! شاید بعداً از خود کتاب بیشتر نوشتم. عجالتاً هم دارم «صید قزل آلا در آمریکا»ی «ریچارد براتیگان» رو میخونم، که البته این ترجمه ای هم که خریدم و دارم میخونم باز به پیشنهاد همون آقای «مهدی نوید» بوده که بازم کلی توی کتاب ازش تشکر شده! چون من قبلش دنبال ترجمهء دیگه ای از این کتاب بودم. راجع به این هم یادم باشه، شاید یه چیزایی بنویسم.

6. هوه! بماند که چقدر هنوز نوشتنی دارم که بازم ننوشتم...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

هَم... چی چی؟؟

خیلی احساس بدیه! خیلی! یعنی اصلاً نمیدونم چرا و چه جوری ولی انگار از اول بازی، حسابی با "تیم ملی"* همذات پنداری کرده بودم... حالا یه نفر و 11 نفر رو زیاد نقطه نگیرید... اصلش اینجاست که باخت ایران در برابر مکزیک، به هرحال توجیه میشه و فراموش؛ اما این دردی که روان من رو به هم پیچونده، گمون نکنم به این زودی ها درمون بشه.

ناخودآگاه بود، دست خودم نبود.. خیلی همش یاد تجربه هایی می افتادم که هیچ روم حساب نشده، درحالیکه واقعاً میتونستم... بعدم کلی فک همه رو آورده بودم پایین تا یه جاهایی... اما سر یه اشتباه، یه خوددرگیری ساده، یه چیزی در حد 3 دقیقه... در نهایت تنها چیزی که از نتیجه مونده، یه افتضاح بوده و بس...

... و من و توجیه و تفسیر و ... "عیب نداره بابا! عوضش درس بزرگی گرفتم..." ای... خــر!

،

* فکر کنم سایت Eurosport بود که یه چیزایی راجع به ایران نوشته بود و عیناً عبارت team melli رو از قول بازیکنا برای ارجاع به تیم ایران استفاده کرده بود...

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

Art & Technology + Creativity

اگه دوست دارید یه طراحی سایت خوب رو ببینید، سعی کنید همه جوره این Demo رو تست کنید...

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

From an Open-minded Developer:


           Life is an Interface,

                               Implement it!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

عکس

عکس 3x4 ش رو میذارم جلوم. از خیلی نزدیک بهش زل میزنم. همزمان دو تا چهرهء خیلی آشنا و خیلی غریب میبینم. آشنا چون بچگیمو یادم میاره که از سر و کولش بالا میرفتم تا برم قلندوشش. غریب، چون هنوزم، نه صبح، نه شب، این همه سفیدی موی عکس رو توی ظاهرش نمیبینم...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

Do You Develop?!

وقتی میبینم چقدر developerهای صرف، ذهن بسته ای نسبت به طراحی دارند و بعضاً تو درک ساده ترین چیزها هم مشکل دارند، خیلی خوشحال میشم که تو develop عددی نیستم!

البته این میتونه ناشی از حسادت نسبت به developerها هم باشه، ولی حسد به هیچ وجه خوشحالی ناشی از non-rigid بودن مغزم رو توجیه نمیکنه.

زنده باد تحلیل و طراحی!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

عجالتاً زندگی!

مکالمه...

- ببخشید خانم، نقطه ضعف دارید؟!..
- بله. یه لحظه ...

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

Un Vrai Bonheur

پ.ن. الان که اومدم لینک بدم، دیدم توی imdb ، امتیازی که به این فیلم داده شده، 3.7 از 10 ه! میخواین بیخیال این نوشته بشین! هم؟!.. من دیگه نوشته م، دلم نمیاد پست نکنم!!!

«یک خوشبختی واقعی» رو چند وقتی بود میخواستم ببینم و بالاخره فرصت دست داد و دیدم. اما اصلاً فکر نمیکردم اینقدر برام جالب باشه! غیر از 6-7 دقیقهء اول و 5-6 دقیقهء آخر، داستان فیلم تو یه عروسی میگذره. یه عروسی ساده، تو یه خونهء سادهء دوبلکس-سوبلکس ِ حومهء شهر، در حاشیهء خط آهنی که ظاهراً بلااستفاده است و غیر از جلوی خود خونه، واگن متروک روبروی خونه رو هم میز چیدن و تزیین کردن برای مهمونها. عروس و داماد دو دوست از یه جمع دوستان هستن و اغلب مهمونای عروسی رو هم همین جمع تشکیل میدن. یه ارکستر (به نظر من! ولی ظاهراً نه به نظر خودشون) اساسی 4-5 نفره و چند نفر خدمه و یه عکاس هم سایر افراد توی این خونه ن. اما ماجراها جوری پیش میان و میرن(!) که این 4-5 ساعت جشن عروسی، به نوعی نقطه عطف زندگی عشقی-عاطفی ِ تقریباً همهء افراد حاضر میشه، طوری که انگار صبح فردای عروسی، همهء آدمای فیلم یه بُر حسابی نسبت به قبل عروسی خورده ن و هرکدوم خیلی واضح و روشن کنار کسی دیگه افتاده ن، بدون هیچ رمز و راز نهفته. از عروس و داماد گرفته تا مادر عروس و عکاس و غیره.

غیر از خود فیلم که به نظرم بد نیومد -گرچه فلسفهء نشون دادن 10-20 ثانیه از دادگاه عروس خانم، به عنوان وکیل مدافع رو اصلاً درک نکردم- و موسیقی متن هیجان انگیزش که اغلب توسط همون ارکستر و یا پیانوی طبقه بالای خونه تأمین میشد، اینکه اتفاقات غیرمنتظره چقدر طبیعی جاشون رو تو قصه باز میکردن خیلی برام جالب بود. مثلاً اینکه بچه ها رو خیلی طبیعی وارد ماجرا میکرد و اونقدر حرفای بچگانه شون بامزه به بحثهای دعواگونه یا تیکه اندازانهء بزرگترها جهت میداد که آدم کلی خوش خوشانش میشد. از اونم بالاتر یکی از کاراکترهای قصه که یه خانمی بود که با short-term realtionship حال میکرد. این بشر دو جا حرفای باحالی زد، به این ترتیب:

- یک، اوایل فیلم، هنوز قبل از عروسی که داشت با یکی از آخرین -exهاش حرف میزد و طرف پرسید که یعنی واقعاً دیگه نمیتونن با هم باشن، و این خانم جواب داد:


- On a bien rigolé, on a couché, c'est sympa, voilà, point!


"با هم خندیده یم، با هم خوابیده یم، جالب بود، خب، نقطه!"

- دو، اواخر فیلم، هنوز توی جشن عروسی که یکی از دوستانش در جمع که -بعداً اظهار میکنه که هیچوقت زنش رو دوست نداشته- بهش میگه که عاشقشه و میخواد که با هم باشن، و این خانم میفرمایند:


- C'est pas possible Jean, on se connaît trop...


"نمیشه ژان! ما زیادی همدیگه رو میشناسیم..."

... و گونهء ژان رو میبوسه و میره.

خلاصه که این خانم، کلی واسه خودش کاراکتر جالبی بود. یه کاراکتر باحال دیگه هم بود که نمیدونم اصلاً میشه اسمش رو کاراکتر گذاشت یا نه. یه پیرمرد ویلچیر نشین که ظاهراً همه میشناسنش، اما معلوم نیست واقعاً کیه و از کجا اومده و بعضاً هم در خلال فیلم میبینیم که وقتی کسی حواسش به ایشون نیست، بدون هیچ مشکل جسمی روی پا می ایستن و یا راه میرن و کلاً مردم رو سر ِ کار گذاشته ن!!!

از اون طرف بازیها -و البته کارگردانی- یه جورایی جالب بود. تم اصلی قصه این بود که در یک جمع دوستانه، یه خانم و یه آقا با هم بوده ن، اما آقا یهو معلوم نیست چش شده که ول کرده، رفته و خانم دورهء ناخوش احوالی و همه چی رو گذرونده و کم کم جذب دوست دیگه ای شده که بعد از رفتن اون یکی دوست، خیلی caring عمل میکرده و حالا هم عروسی این خانم با اون آقای caring ه. اول ِ عروسی که عکاس رو برای اولین بار نشون میداد و میخواست از عروس و داماد به همراه دوتا از دوستانشون عکس بگیره، به من این حس دست داد که عکاس از عروس خانم خوشش اومده.... اواخر عروسی، در یک صحنه، عروس خانم رو بین داماد و رقیب میبینیم، اما هیچ صحبتی رد و بدل نمیشه که بفهمیم بالاخره عروس خانم کی رو انتخاب میکنه! صحنهء آخر فیلم که عروس خانم با دوچرخه میاد و از پشت سر، گردن کسی رو میبوسه که نه داماده و نه رقیب داماد، هیچ تعجبی نداره که وقتی عروس خانم چرخید، دوربین با آقای عکاس -این دفعه ریشو!- مواجه بشه!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

بدون عنوان خاص!

خب ظاهراً حالا دیگه باید بچه های خوبی باشیم، بشینیم چت کنیم(رسماً!)، دست هم به دیتابیس نزنیم تا Demo به خیر و خوشی بگذره...

شنیدین میگن چشم آدم دنبال فلان چیز میدوه؟ خب حالا تصور کنین ذهن آدم دنبال چیزی بدوه! این ذهن بیچارهء من از شنبهء گذشته تا حالا داره دنبال جمعه میگرده، اما شده عین اون عربه که داشت سعی میکرد بگه "گچ"!! ولی خودمم باورم نمیشد بِکِشم بدون تعطیلی 10-12 روز 12-13 ساعت کار کنم! تجربه جالبی بود...

این مدت یادداشت روزانه (شبانه)م رو هم ننوشتم! امسال سررسید باحالی بهمون داده ن. اول اینکه برای صفحاتش تاریخ نذاشتن و یه iconمانندی از تقویم ماه گوشه های پایین صفحه گذاشتن. دوم هم اینکه صفحاتش بزرگ و جاداره و جون میده برای نوشتن و نوشتن و نوشتن. الان دارم فکر میکنم چقـــــــــــــــــــــدر باید فکر کنم تا کل این دو هفته یادم بیاد و بنویسم. دو هفتهء پر از اتفاقات ریــــــــــــز و درشت! از عوض شدن فیلد کاری و ارزیابی مدیر مربوطه تا قرارداد توهین آمیز ِ امضاشدهء تحویل داده نشده و ثبت نام باشگاه و دیدن آدمهای رنگ وارنگ تو محیط کار و دانشگاه و .... باحاله هاا!!

این شرکته، یه چیزاییش خیلی جالب انگیزناکه! از جمله اینکه هر طبقه ش واسه خودش یه Territory ه! نه فقط آبدارچی هاش مشخصن (که اغلب جاها همینطوره)، که حتی ظرف و ظروف هر طبقه هم متفاوته و چای هایی هم که دم میکنن فرق میکنه!!! طوری که اغلب ما طبقه وسطی ها حاضر نیستیم طبقه بالا یا پایین چای بخوریم!!! نظم ارائهء سرویس و اینها هم که دیگه کاملاً قائم به فرده...

ها! یه رفتار جدید هم که واسه خودم set کردم (مگه من چیم از یه Component فسقلی کمتره؟!؟) اینه که تا مسیر شرکت خوبه، هر وقت حال نکنم، ماشین نمیارم و به این ترتیب نه فقط کلی خستگی رانندگی رو در میکنم، بلکه حسابی هم از وسط جامعه بودن -در حالیکه مجبور نیستم!- و گپ زدن با مردم توی تاکسی و راه رفتن توی بازارچه و ... در بعضی روزهای هفته لذت میبرم!

...
پوووووووووووووووووووف!!! Demo به خیر گذشته!!! الان لبخندِ component ِ صورتِ همه، set شده!!! فعلاً وقت به خیر!!!

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

جمعه ساعت 11 صبح، تو فاصله تنفس بین دو جلسه..

هممممم... اگه بپرسی "چرا" نمیدونم، اگه بپرسی "چه جوری" نمیدونم، اگه بپرسی "پس چی شد" هم نمیدونم.. فقط الان میدونم از آخرین باری که حاضر شدم چنین حماقتی بکنم، 3 سال میگذره و فقط هم امیدوارم این بار به اندازه بار قبل پشیمون نشم! به هرحال سیستم کار توی این مملکت همینه...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

Hello...

شنیدن این آهنگ، اول هر صبح، واقعاً لذتبخشه،،، ولی وسط روز، کاملاً عین تَرَکِ روح می مونه...



فکر کن که چقدر محیط کار آدم میتونه با روحیاتش در تضاد باشه!!!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

مرگ در می زند...

بعضی وقتها عجیب هوس کتاب یا فیلمی رو که قبلا خوندم/دیدم، میکنم. مثلاً همین الان به شدت هوس "مرگ در می زند" آقای آلن رو کردم. دیشب و یه چند شب قبلش هم هوس "کالیگولا"ی آقای کامو به سرم زده بود. البته این هوس "مرگ در می زند" احتمالاً بی ارتباط به این آهنگ Spanish Train تو گوشم نیست. حضرت یونگ در کتاب "انسان و سمبولهایش"شون می فرمایند خیلی چیزها میتونه خیلی چیزهای دیگه رو که کلاً بی ربط به نظر میاد، «تداعی» کنه و همینجوری رو هوا بپذیرید که با معرفی پارادایم "نیمه خودآگاه" کلی کار استادش حاج آقا فروید رو تکمیل کرده اما الان نمیتونم تصویری رو که از این فکت دارم، در قالب کلمات بریزم، سر ِ کار هم هستم، نمیتونم برم سراغ کتابه، راست صفحه ش رو باز کنم، اینجا کپی/پِیست کنم؛ فقط اگه نمیگفتم، می مُردم! البته دوست نداشتید هم نپذیرید، کی به کیه!