پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲

از اون همه عِرق ملی که میگن و قراره قد یه ارزنش هم توی من باشه، یه کاره همون یه چوکولو بلندمون کرده، یه روزه فرستاده بدو بدو دیدن تخت جمشید و پاسارگاد و الخ! هی میگم این کارت پستالها و ظرف و ظروف و مبلهای استیل تخت جمشید-ناک! چرا به جای اینکه حس خوبی در من ایجاد کنن، یه جور انزجار تولید میکنن ... اونجا فهمیدم طرحها و انگاره ها نیستن،،،

... اصل، چیز دیگریست؛ چیزی مثل «تراش» و «صیقل» سنگهای دوهزار و پانصد ساله، «شکوه» و «عظمت» "شهر پارسه" -یا همهء چیزی که بعد از دوهزار و پانصد سال از یک شهر باقی می ماند،، خیلی بیش از آنچه از شهرهای امروزی باقی خواهد ماند- و فرمانها و راهنماهایی که جای جای، حقوق و دستمزد کارگران ِ این همه عظمت را بر خود دارند: «عدالت» دوهزار و پانصد ساله ... «تمدن» دوهزار و پانصد ساله ... .

فرق، فرق real و virtual نیست، فرقی ه در حد fake و genuine . سعی نکن توی دیکشنری دنبال این فرق بگردی، فقط کافیه یادت باشه: «اِدِعا» نتیجهء هراس از fake جلوه کردنه!

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲




ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی،
این شکوفه های عشق،
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند ؟

از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند؟


فریدون مشیری ؟

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

فیله اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شکست،
یا
ناجور میشه اگه آدم تو همهء خواستگاریا جواب منفی بشنوه. نه ؟!
گذشته از اینها،
خوبه گاهی هم از خوشی، آدم وقت سرخاروندن نداشته باشه!
فقط
وقتی نیم متر دولا میشی و با کمر کج دستش رو میگیری، تازه میفهمی چقدر دلت تنگ میشه اونوقت که نباشه ...
به هرحال،
من از دوستانی که وبلاگم رو از خودم بیشتر جدی میگیرن، عذر میخوام، گرچه که لازم نیست!
اما
دلم لک زده واسه سینما! نفس عمیق و شبهای روشن.
اونم
با این عصارهء تنبلی که نمیذاره از آستارا پایینتر برم!

دوست و دشمن با هم فرق دارن اِنی وی ...

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۲



خب، گویا سکوتمون خیلی طولانی شده؛ از حالا به بعد، راجع به یه موضوع دیگه سکوت میکنیم!

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲

فقط بپيوند ...

بر اين خاكستري خفهء همگاني زندگي ماشيني ته مايه رنگي بزن! همه را با يك چوب مران، از تعصب بپرهيز، يك شكلي حاكم بر حيات را به نوعي درهم شكن، با همدلي با انسانها به حيات تيرهء خود رنگ و بويي بده، همهء نيروها در كارند تا تورا عام كنند؛ خاص باش! با شكستن نظم حاكم بر روابط اجتماعي توازني تازه پديد آر، براي ايجاد اين توازن هم به دل گرم و هم به عقل سرد نياز داري. افراط در هر دو سو تو را به بيراههء جنون يا جزميت مي كشد. دل بده، عشق بورز، از خود مايه بگذار، فرزانگي بياموز!


- احمد ميرعلايي


بهروز افخمي:

مديريت شهر تهران براي تعطيلي مراكز فرهنگي، دنبال بهانه است.

- پنجشنبه 15 آبان ماه 1382 / روزنامه ايران


پاسخ شهردار تهران به افخمي:

كساني كه در انتخابات شركت نكردند، لايق همين شهرداري هستند.

- شنبه 17 آبان ماه 1382 / ايضاً روزنامه ايران


... خودت گير عجب خري افتادي !!!

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

گوشهاتو بگیر ، چشمهاتم ببند. حالا با تمام قدرت فوت کن !
.
.
.

های ! هیچ فکر کردی چه کار بیمزه ای داری میکنی ؟؟؟...

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

فیلم پیانیست رو هم دیده بودم، اینترنت پیدا نمیشه که ...!!!

انصافاً فیلم خوش ساختی بود. ولی خب، این مظلوم نشون دادن یهودیها هم یه کم حال من رو بد میکنه !! ولی بازم خیلی قابل نحمل تر از "فهرست شیندلر" بود. اما بنده به شخصه اگه جای جناب پولانسکی بودم و این همه هنر داشتم که تو یه فیلم به خرج بدم، اون یه صحنه که افسر آلمانی دستگیر شده، با آقای ویالونیست حرف میزد رو میذاشتم انگلیسی (که مثلاً همون لهستانی بود) حرف بزنه، فقط برای اینکه اعتراف کرده باشم «تاریخ رو قوم غالب مینویسه!» تا به همین راحتی پام رو از کثافات سیاسی کشیده باشم بیرون؛ گرچه برای کسی که منع ورود به آمریکا داره و برای مراسم اسکار هم نرفته، نباید به این راحتی ها باشه ... . والسلام!

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲

حواست باشه از سر طنابایی که از دست و پاهات باز میکنی، مطمئن شی. اگه همینجوری رو هوا ولشون کرده باشی، هیچ معلوم نیست کجای این کلاف سردرگم رو کورتر کنن ...

یادت باشه راحت شدن از شر قید و بند ها به این سادگی ها هم نیست ...

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

آهان !

قضيه كتاب وبلاگها بود ... اولاً كه چه كار تميزي بود! دست همگي درد نكنه.

بعدش ... والا آدم چي بگه ! اگه از شونصد قرن پيش سيستم كتاب و ارشاد و چاپ و دنگ و فنگ و بنگ مملكت رو نميشناختم و به دونه دونه حساسيتهاشون، آشنا نبودم، باز يه حرفي! .. اول كه يه {...} ديدم وسط نوشته هام، يه كم موندم،،، فكر كردم من كه همچين نمادي ندارم تو ادبياتم. نه كه ندارم، از اول هم نداشته م! ،،، بعد يه چيزي اون وسطا ميگه: اين كه يعني سانسور !! ،،، يه چيز ديگه، عين اسفند رو آتيش ميپره بالا پايين كه سانسور ؟؟؟ يعني چي ؟!؟ ... سانسور! اونم تو نوشته هاي من ؟!! ،،، ميرم سراغ اصل نوشته كه يه گوشه كناري نگه داشتم واسه خودم،،، سانسورشده اينه : ‹‹اگه واقعاً عقل داشته باشي، ميسپريش به "احساس".›› ! حالا اين به مذاق كي خوش نيومده خدا داند، اما كلاً جالب بود ! مايهء تفريح خاطر شد ...

شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲

در گذشته، افراد خلاق - نقاشان، موسيقي دانا، شاعران، مجسمه سازان - صرفاً از روي ضرورت محض مجبور بودند از حسن شهرت و احترام چشم بپوشند. آن ها مجبور بودند زندگي سنت شكنانه اي را در پيش بگيرند - زندگي يك خانه به دوش - اين، تنها راه ممكن براي بروز و ظهور خلاقيت آنان بود. در آينده ديگر لزومي به اين كار نيست. ... در آينده هركس مي تواند همچون فردي شاخص زندگي كند. ديگر نيازي به زندگي سنت شكنانه نيست. زندگي سنت شكنانه محصول فرعي يك زندگي جزمي، متحجر و قراردادي است كه آبرو، در آن حرف اول را مي زند.

- اشو / مرجان فرجي / روانشناسي جامعه (روانشناسي خلاقيت) ، شمارهء 1 / ارديبهشت ماه 1382

‹روانشناسي جامعه› يه نشريهء جديده كه شعارش 'روانشناسي به زبان ساده براي همه' است، با اين حال، هيچ شباهتي به كتابها و مجلات شبه روانشناسي 'بياين گل باشيم، بلبل باشيم' نداره! تقريباً در هر شماره، زير عنوان هاي ثابتي مثل "روانشناسي خلاقيت" ، "روانشناسي ادبيات" ، "روانشناسي هنر" ، "روانشناسي ارتباطات" ، "روانشناسي زن و مرد" ، "روانشناسي عشق" ، "روانشناسي سياسي" و ... مطالب جالبي داره كه اكثراً هم ترجمه هستن.

هيچي ديگه ! همين !

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۲

یه چیز خیلی جالب که من برای اولین بار دیدم -بس که ندید بدید ام- این کارگاه نقاشی در ملع ملاء عام! بود که در نگارخانهء لاله این روزا برگزار میشه. چهارتا از اساتید نقاشی (من اصراری ندارم بگم استاد، ولی شاگرداشون چرا!)، کریم نصر، احمد وکیلی، علی ندایی و مهرداد محب علی، این هفته، از ساعت 4 تا 7 بعد از ظهر، در حضور شاگرداشون+ با موضوعات مختلف نقاشی میکردن و میکنن. دو روز اول (شنبه و یکشنبه) نقاشی از مدل زنده، امروز نقاشی تصویر ذهنی و سه روز باقیمانده تا پنجشنبه، با موضوع انسان و محیط کار میکنن. ظاهرا" فقط آقای ندایی با پاستل کار میکنه و بقیه با گواش، شاید البته روزهای دیگه این روند تغییر کنه. ولی قشنگی موضوع به اینه که یه مدل جلوی هرچهارتاست، و شما چهار کار کاملا" متفاوت رو از ابتدای ابتدا تا انتها و امضا! میتونید ببینید. واقعا" لذتبخش بود. اگه کوچکترین علاقه ای به نقاشی دارید، روزهای باقیمانده رو از دست ندید!

،
پ.ن. امروز رو که خیلی اصرار داشتم برم، چون تصویرسازی ذهنی بود و با کارهایی که دیروز از نصر و محبعلی دیده بودم، انتظار کارهای ذهنی فوق العاده ای ازشون داشتم، به دلیل تنبلی مفرط، ترجیح دادم به خاموش کردن چراغها ادامه بدم. بالاخره چراغها خاموش شد و ... ای! بدی هم نبود. فقط همین.

پ.ن.پریم. عجالتا" هیچی!!!

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

گاهی به آسمان نگاه کن ...

،
پ.ن. آدم میره جبهه که چیکار کنه ؟!؟

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

اونقدر همهء لینکها رو پاره کرده م که دیگه راهی به جز «رفتن» برام نمونده. نه اینکه لینکی اونور باشه، که اصلا" مهم نیست که کدوم ور باشه. قضیه فقط فراره. یه فرار ساده. یه فرار از وضعیتِ با دیگران بودن، برای دیگران بودن، هیچ نبودن به جای هیچ بودن، یا یه چیزی تو همین مایه ها. جنگل سرد و تاریک، درندگان در کمین، راه بی برگشت، بی فرجام، ...

...
I can see the first leaf falling
it's all yellow and nice
It's so very cold outside
like the way I'm feeling inside ...

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

وقتي پاييز سر وقت ميرسه، چقدر كيف داره ! انگار طبيعت با آدم آشتيِ آشتيه؛ بي هيچ كينه اي ...
" مساله فقط اين نيست كه چيزها ناپديد مي شوند، بلكه پس از آن خاطره شان نيز نابود مي شود. نقاط تيره اي در مغز تشكيل مي شود و اگر مدام نكوشي آن چه را كه از دست رفته است در ذهن باز بسازي، آن را براي هميشه گم ميكني. "

كشور آخرين ها / پل اُستِر

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

هممم... ولش کن. حوصله مو باد برده ...

سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

انگار این از موزیکهای فیلم مولن روژ بوده. هرچی که بوده، فوق العاده اس! آهنگ یه طرف، شعر معرکه ای داره ... این همه توصیف وضعیت ذهن، بدون هیچ حرف اضافه. خیلی نابه ...

،
پ.ن. آخ! یادم رفت بگم آشنایی با این آهنگ رو مدیون آقا غوله ام که این روزا گوشهء عزلت گزیده ... ممنون آقای غول!

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

من كجا برم كه شما دوتا رو نبينم ؟!؟...

- از فرمايشات اخير (بسيار اخير!) جناب استاد روحاني رانكوهي

جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۸۲


But anyway, thanks for loving me this way ...

از بهترین جمله ها -ایضاً صجنه ها-ی فیلم My best friend's wedding بود. بعدِ قرنی، همینجوری یادش افتادم، یهو ...
رویهمرفته، سفسطه چیزی جز تکنیک نادیده گرفتن پیچیدگی های -دست و پاگیر- سیستم، در جهت نیل به نتیجه ای پیش خواسته نیست. این نتیجه، عموماً رد باورهای گذشته یا خود، باوری جدید است.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

انگار حیات آدمی غلطی است که باید از زندگی حذف شود.

- کارنامهء 36 / سرمقاله

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲



شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای، یعنی چه؟

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

برای اولین بار، بعد از دقیقا" 20 سال، اول مهر با روزهای دیگهء سال هیچ فرقی نداره ...

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

اجرای «خرسهای پاندا» رو هیچ دوست نداشتم. عین وقتی که ذهنیاتت رو به کلام میاری و چیز مزخرفی از آب در میاد، این داستان هم یه پله بالاتر از هستی بود، حقش نبود اینجور لجنمال ِ واقعیت بشه ...

راستش اولش که شنیدم، کار، تلفیقی از فیلم و تئاتره، توقعم خیلی رفت بالا ! اما اون چیزی که بود، از سطح توقع اولیه م هم پایینتر بود. انتخاب هنرپیشه ها که نمیدونم چرا اینجوری بود که هم آقاهه از سنی که باید می داشت، کلی جوونتر بود، هم خانومه، جاافتاده تر. طراحی لباس که فاجعه ای بود در نوع خودش -که همه ش هم به سانسور و وضع مملکت بر نمیگشت. طراحی صحنه هم که دیگه هیچ! اصلا" فلسفهء تاب به جای تختخواب چی بود ؟؟ گیریم که اونجایی که تاب میخوردن، از معدود قسمتهای قشنگ نمایش بود، از همهء قسمتهای دیگه هم به فضای نمایشنامهء نوشته شده، نزدیکتر بود. بعد هم که تاب جمع شد، رختخواب رو سطح زمین پهن شد، که چی؟!؟.. تازه! این ایده هم که تلفن، تصویری باشه، فقط از زیادبودِ امکانات ناشی میشد، نه هیچ الزام دیگه! ژست آقای حقیقت دوست هم موقع ساکسیفون زدن، خیلی قلابی بود. به علاوه، لحن نمایش بود که خیلی جاها کتابی بود، به جای محاوره ای و بدجوری هم تو ذوق میزد. اونجایی هم که فقط حرفهای "مرد" مهم بود و قرار بود تصاویر مبهم باشه، اونقدر تصاویر پشت صحنه واضح بود که حرفهای مرد گاهی اصلا" شنیده نمیشد! کلا" هم معلوم نبود برای چه موقعیتهایی از تئاتر استفاده کرده و برای چه موقعیتهایی از فیلم. خواب و بیداری، خیال و واقعیت، و حتی بخشهای قابل سانسور گاهی خیلی تو این دو موقعیت قاتی پاتی میشد. خلاصه که من رو بیشتر از هر چیز یاد نمایشهای همینجوری ِ! مدرسه انداخت ...

بگذریم. عوضش آقای ساکسیفونیست (که اسمش یادم نیست، بروشورم هم جاگذاشتم تو ماشین مردم!)، عجب ساکسیفونی زد برامون ! خوشمان شد !! بعدش هم ایدهء رنگ ریختن از روی دیوارها بود که فرم قفس به خونه داد. با اینکه خوب پیاده نشد، ایدهء قشنگی بود.

خلاصه یه بار دیگه به ما ثابت شد هر نمایشنامه ای برای اجرا نوشته نمیشه، مگه اینکه مگه اینکه مگه اینکه ... یه خدای تئاتر به اجرا درش بیاره، اونم چیزی در حد معجزه !..

القصه، این آقای ماتئی ویسنی یک هم اصولا" علاقهء زیادی به محو کردن مرز خیال و واقع داره. در واقع، به نوعی زاویهء دید رو از واقعیت به خیال -از خواب به بیداری- و بالعکس تغییر میده. «سه شب با مادوکس» هم چنین فضایی رو ایجاد میکنه اما خیلی قابل اجرا تر از این خرسهای پانداست، ولی به هر حال، اون گیشه رو نداره!

دیگه تمام

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

حالا که حرفش شد، یه کم هم آمار:

از فیلمها: بیخوابی رو خوشم اومد، نه به اندازهء Memento ولی به قول اهل فن، اون یه بار بود در عمر ِ نولان خان؛ فهرست شیندلر رو خوشم نیومد، خیلی معمولی بود (من همونی بودم که وقتی تهِ فیلم نجات سرباز رایان دیده بودم کارگردان، اسپیلبرگ ه، تازه تونسته بودم بگم آخیش...شیکاگو رو هم خوشم اومد، استعارهء موزیکالِ خوبی بود برای سال 2002 (به نظر من! گفتن داره؟).

چشم آقای سروش روشن با این رفیق ِ سلیقه خالتوریشون!!

کتاب هم، «زندگی در پیش رو» رو که سه بار نوشتم و سرنوشت ذیمقراطیسی پیدا کرد، هنوز حسش نیست باز بنویسم، «ترجمان دردها» رو هم سه تا داستانش رو خوندم، تا حالا که هیچ خوشم نیومده، نمیدونم کی به این پولیتزر داده، «اسلپ استیک» هم صد و اندی صفحه اش رفته، هنوز یه کلمه هم ازش سر در نیاوردم، تا اطلاع ثانوی هم قراره در نیارم. فقط امیدوارم «شب مادر» اینجوری نباشه ... . بقیهء کتابها هم همچنان به خونده شدنشون ادامه میدن تا خودشون تموم شن!

زیاده عرضی نیست.
،

حوصلهء لینک دادن هم نداشتم. علامت تعجب.
از آدمایی که غرق یه چیز میشن، خوشم نمیاد (این یک تجربهء آماری است! نقطه!)، هرقدر هم که خدای اون چیز باشن. یه ساز، یه فن، یه علم، یه هنر، یه سرگرمی، یه مفهوم، یه منطق، یه احساس، یه رفیق، یه یار، یه دشمن ... . انگار مرکز زندگیشون همین «یکی» باشه، نه بیشتر. که یعنی اگه همین «یکی» رو ازشون بگیری، والسلام! دیگه نه فکر میکنن، نه نگران میشن، نه غصه میخورن، نه خوشحال میشن، ... ، نه نفس میکشن. تموم ِ تموم.

... خودم میدونم. همش ناشی از عقدهء خود-غرق-ندیدگی ه!
شب به خیر!

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲



که میلادت نزول خجستهء باران باد
بر تشنگی خاک
و طلوع آفتاب
بر سماجت ظلمت،
شکوفه تبسمی
بر لبان دلتنگی
و جلوه ستاره یی
در مه گرفتگی این افق


- بامداد
در راستای تحدید سهمیهء دختران در کنکور سراسری، پیشنهاد میشود دلسوزان حقیقی مملکت و نظام، تعداد یک میلیون و هفتصدهزار دختری را نیز که قرار است از نعمتِ داشتن شوهر محروم بمانند، بالکل از زندگی محروم نمایند و اجتماع را از ننگ وجود ایشان پاک نمایند، مباد که جامعه فاسد گردد. در همین راستا، عرض شود که میتوان این دخترانِ بی شوهر مانده را ، از بین دخترانِ باهوشتر انتخاب کرد تا مشکل پذیرش دانشگاه ها هم به خودی خود، حل گردد. به هرحال ما با پدیده هایی چون ظهور و سقوط دانشگاه های غیرانتفاعی و الخ نیز آشنایی مختصری داریم، مضاف بر اینکه اسلافِ گرانمایهء همین دلسوزان جامعه، در سرزمینی همین نزدیکیها، به همین دلیلِ کاملا" موجه، نوزادانِ دختر خود را زنده به گور می نمودند و لاغیر.

زیاده جسارت است.

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

.

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گلهای تر دارد

نه هر کلکی، شکر دارد
نه هر زیری، زبر دارد
نه هر چشمی، نظر دارد
نه هر بحری، گهر دارد

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

آقا! این «دیوانه ای از قفس پرید» فیلم نبود، کتاب بود! به قول رفیقمون، آقای پیام، slang زیاد داشت!! این آقای معتمدی استفادهء خیلی جالب و بدیعی از اصطلاحات اصیل و بعضا" رنگ و رو رفتهء فارسی کرده بود، ولی خداییش هنری تو فیلمسازی نشون نمیداد. بازیگرا که همه خدایی بودن واسه خوداشون! فیلمبرداری و صدابرداری هم چیز خارق العاده ای نبود، میموند همون دیالوگها و قصه که تازه خود قصه هم یه چیز معمولی بود که اگه اونقدرا هم شعار نمیداد بهتر بود - مثل اون حقیقتی که لای برجها مدفون شده و اون سکانس پایانی ِ صدای اذان در طواف حول همون برجها. تازه، همهء اینها به کنار، این جناب معتمدی خواسته بود مثل کارای قبلیش، این یکی زیاد فلسفی از آب در نیاد، چپ و راست، از جناب انتظامی استفادهء ابزاری کرده بود!! خلاصه که من فقط از دیالوگهاش خوشم اومد، نه حتی فرم و پرداخت داستان!

،
نکته: یکی نیست بگه تو که نمیدونی فیلم رو با کدوم «ف» مینویسن، چپ و راست حرف زدن از فیلمت چیه !!!

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

عوضش از Memento بدجوری خوشم اومد ! فکر کنم تقریبا" اولین بار بود که 1 ساعت بعدِ فیلم، دلم میخواست دوباره ببینمش -با اینکه اصولا" از فیلم و کتاب تکراری خوشم نمیاد، مگه اینکه چی باشه!- و اگه تا الان هنوز در برابر این وسوسه مقاومت کردم، فقط برای این بوده که سعی کردم در نشئهء زندگی منجمد نشم!.

اصل فیلم، یه pile از تکه های زمانه با backtracking فوق العاده ! (بهتر از این نمیتونم بیانش کنم، شرمنده!). یعنی اگه هزار نفر هم میخواستن پست مدرنیسم ِ نوشتار رو تو فیلم برام حلاجی کنن، اینجوری شیرفهم نمیشدم !! دیگه نمیدونم چی بگم از پرداخت داستان و لحظه های به جا و دیالوگهای خیلی خوب و ... . خیلی فیلم خوبی بود. خیلی!

یه اعتراف ! اگه این فیلم رو در مقایسه با مالنا در نظر بگیرم، شاید یه دلیل اینکه از این خوشم اومد و از اون نه، این باشه که این درد میتونه مال من باشه، اما اون درد، نه !

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

5. «آیا من عاشق شده ام؟ -بله، چون دارم انتظار می کشم.» دیگری کسی است که هیچگاه انتظار مرا نمی کشد. گاهی می خواهم با او که انتظار مرا نمی کشد بازی کنم؛ سعی می کنم خودم را جای دیگری مشغول کنم، دیر سر قرار برسم؛ اما، در این بازی، من همیشه بازنده ام: هر کاری هم که بکنم، قبل از قرار می بینم دیگر کاری برای انجام دادن ندارم، وقت شناس هستم و همیشه پیش از موعد سر قرار می رسم. هویت مقدر عاشق چیزی غیر از این نیست: من آنم که انتظار می کشد. (در نقل و انتقال، یعنی رفتن از جایی به جایی دیگر، آدم همیشه انتظار می کشد – پیش پزشک، استاد، متخصص. از این هم بیشتر اگر من جلوی باجهء بانک منتظر باشم، یا در انتظار پرواز هواپیما، فوری با کارمند بانک، با میهماندار هواپیما، رابطه ای پرخاشجویانه برقرار می کنم که بی اعتنایی این کارمند یا میهماندار نسبت به من، از انقیاد من در دستان او پرده برمیدارد و مرا عصبانی می کند؛ به گونه ای که می توان گفت، هرجایی که انتظار باشد، آنجا جایی است که نقل و انتقالی در کار است: من وابستهء حضوری هستم که خود را تقسیم و برای در اختیار نهادن خود وقت تعیین می کند – گویی صحبت بر سر از شور و شوق انداختن و ناکام کردن من است، و این که از احتیاج خود به ستوه بیایم و ذله شوم. منتظر گذاشتن: امتیاز پابرجای هر نوع قدرت، «سرگرمی هزارسالهء نوع بشر».)

6. یک کارمند عالی رتبهء (ماندارین) چینی عاشق یک زن درباری شد. زن درباری به او گفت: «من از آنِ تو خواهم بود، اگر یک صد شب، بر چهارپایه ای، در باغ من، به انتظار بنشینی.» ولی در شب نود و نهم، ماندارین بلند شد، چهاپایه اش را زیربغل زد، و رفت.


این برگردان قطعه ای (Anttente) از هشتاد و شش قطعهء کتاب «قطعه هایی از سخن عاشقانه» نوشتهء رولان بارت است، با مشخصات زیر:

Les fragments d’un discourse amoureux, Roland Barthe in:
Oeuvres completes (Tome II), Seuil, Paris, 1994

کارنامه 31 / صص 40 و 41 / قطعه ای از« قطعه هایی از سخنی عاشقانه» / رولان بارت . هاشم محمود
3. انتظار، افسون شدگی است: به من دستور داده شده است که از جایم تکان نخورم. در انتظار یک تلفن بودن، بدین گونه در ممنوعیت هایی خرد و ریز تنیده می شود، تا بی نهایت، تا حد اموری غیر قابل اعتراف و ننگین: من از این که از اتاق بیرون بروم خودداری می کنم، از رفتن به دستشویی، حتی از خودِ تلفن کردن (تا تلفن اشغال نباشد)؛ از این که یکی به من زنگ بزند عذاب می کشم (به همان دلیل قبل)؛ دیوانه می شوم وقتی فکر می کنم که در فلان ساعت که می آید من مجبورم بیرون بروم، و بدین گونه این خطر را به جان بخرم که شنیدن صدای جان بخش او را از دست بدهم، که این به نوعی همان بازگشت تصویر و مفهوم «مادر» است در رابطهء عاشقانه [ یعنی معشوق به مثابهء مادر، نیاز من به معشوق به سان نیاز کودکی به مادر]. تمامی این چیزهایی که توجه مرا از تلفن منحرف می کنند، لحظاتی هستند که در آن ها نتوانسته ام انتظار بکشم و از دستشان داده ام، این لحظات لحظاتی هستند که انتظار را به نجاست می آلایند؛ چون اضطراب انتظار در پاکی و خلوصش می خواهد که من در صندلی ای در کنار تلفن نشسته باشم، بی آن که کاری کنم.

4. وجودی که انتظارش را می کشم، واقعی نیست. همانند آغوش مادر برای نوزاد. «من از لحظه ای که قابلیت دوست داشتن او را پیدا کردم، از لحظه ای که نیازمند وجودش شدم، او را بی وقفه می آفرینم و باز می آفرینم»: دیگری آنجا می آید که من انتظارش را می کشم، جایی که قبلاً او را در آنجا آفریده ام. و اگر او آنجا نیاید، من به خیال می آورمش: انتظار یک هذیان است. بازهم تلفن. با هر زنگ تلفن، من با عجله گوشی را برمی دارم، فکر می کنم این معشوق من است که مرا صدا می زند (چون او باید مرا صدا کند)؛ با تلاشی بیشتر، من صدایش را «باز می شناسم» ، وارد مکالمه با او می شوم، و از این که با عصبانیت سراغ مزاحمی برگردم که مرا از هذیانم به در می آورد، خلاص می شوم. در کافه، هر شخصی که وارد می شود، کوجک ترین شباهت ظاهری اش، باعث می شود که اولین حرکت من نسبت به این تازه وارد، به جا آوردن معشوق در وجود او باشد.

و مدتها بعد از این که رابطهء عاشقانه از تب و تاب افتاد، من این عادت توهم دیدنش، شنیدن صدایش، یا احساس کردن معشوق را ، نگاه می دارم: گاهی، من بازهم به خاطر تلفنی که قرار است به من بشود و هنوز نشده است، دچار اضطراب می شوم، و در صدای هر مزاحمی، من فکر می کنم دارم صدای کسی را می شنوم که دوستش داشته ام: من کسی هستم که پایش را قطع کرده اند و با این همه در همان پایش که قطع کرده اند، احساس درد می کند.
انتظار

انتظار، آشفتگی توأم با اضطراب که برخاسته از به انتظار معشوق بودن است، به خاطر تأخیرهای جزئی او (قرار ملاقات، تلفن، نامه، بازگشت).

1. من منتظر رسیدنش هستم، بازگشتش، علامتی معهود از او. این انتظار ممکن است پوچ و بی معنی باشد یا بی اندازه رقت انگیز: در Erwartung ، یک زن، شب، در جنگل، منتظر محبوبش است؛ من خودم منتظر چیزی جز یک زنگ تلفن نیستم، اما همان انتظار زن در من هم هست. همه چیز برای من پر از شکوه و جلال است و ابعادی غول آسا دارد: من قدرت درک تناسب ها را ندارم.

2. می توان از انتظار یک صحنه نگاری به دست داد: من انتظار را سازمان می دهم، دستکاری اش می کنم، من از زمان تکه ای را جدا می کنم که در آن ادای از دست دادن معشوق را در می آورم و همهء جلوه های یک سوگواری کوچک را به نمایش می گذارم. پس انتظار چون نمایشی تئاتری بازی می شود.

دکور، درون یک کافه را در معرض نمایش می گذارد. ما قرار داریم، من انتظار می کشم. در قسمت پیش درآمد، به عنوان تنها بازیگر نمایش (و البته به همین علت)، من تأخیر دیگری را ثبت و ظبط می کنم؛ این تأخیر هنوز فقط وجودی ریاضی دارد که حساب کردنی است (من چندبار به ساعتم نگاه می کنم)؛ قسمت پیش درآمد وقتی تمام می شود که من به سرم می زند: تصمیم می گیرم، شروع می کنم به «جوش زدن» ، من اضطرابِ انتظار را به کار می اندازم. در این هنگام است که پردهء اول شروع می شود؛ این پرده سرشار از حدس و گمان است: آیا ساعت قرار را درست متوجه نشده است، جای قرار را؟ من سعی می کنم لحظه ای را که در آن قرار گذاشتیم، قول و قرار زمان و مکان دقیق را، دوباره در خاطره مرور کنم. چه کار بکنم (اضطراب مربوط به رفتار)؟ به کافهء دیگری بروم؟ به او تلفن بزنم؟ ولی اگر او وقتی بیاید که من دارم این کارها را می کنم و اینجا نیستم؟ وقتی ببیند که نیستم، این خطر هست که برگردد، و غیره. پردهء دوم، پردهء عصبانیت است؛ من سرزنش های شدیداللحنی را متوجه او که غایب است می کنم: «با این همه، اون می تونست ...» ، «اون خوب می دونه ... » آه! کاش اینجا بود تا می توانستم حسابی سرش غر بزنم که چرا اینجا نیست! در پردهء سوم، من (Winnicott) با درک اضطراب کاملاً خالص نائل می شوم (به دستش می آورم؟): اضطراب وانهادگی؛ من در لمحه ای از غیبت دیگری به مرگ او می رسم؛ دیگری به سان مرگ است: انفجار ماتم در من: من از درون احساس خلاء می کنم. نمایش اینگونه است؛ می تواند با رسیدن دیگری کوتاه شود؛ اگر در پردهء اول بیاید، استقبال از او آرام است؛ اگر در پردهء دوم بیاید، شاهد یک «دعوای نمایشی» خواهیم بود؛ اگر در پردهء سوم بیاید، استقبال از او ناشی از حق شناسی خواهد بود و سپاس، سپاس به خاطر آمدنش که عملی از سر لطف از طرف او بوده است: من نفس عمیقی می کشم، مثل پله آس وقتی از زیرزمین بیرون آمد و زندگی را بازیافت، عطر گل سرخ را. (اضطراب همیشه هم تند و شدید نیست؛ لحظه های توأم با افسردگی و بی حالی هم دارد؛ من انتظار می کشم، و همهء چیزهایی را که دور و بر انتظار من هستند، رنگی از غیرواقعی بودن به خود می گیرند: در این کافه من به دیگران نگاه می کنم که وارد می شوند، وراجی می کنند، شوخی می کنند، آرام چیزی مطالعه می کنند: این ها، این آدم ها انتظار نمی کشند.)

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

بالاخره بعد دو هفته، 20 دقیقهء پایانی مالنا رو دیدم. بگذریم که تا قبل از این 20 دقیقهء آخر کلی اعصابم خرد شده بود و عصبانی بودم که چرا هرکی میخواد فیلم فمینیستی بسازه، باید اینجوری بسازه. این 20 دقیقهء آخرش بدجوری تو ذوقم زد که چرا اصلا" اعصابم خرد شده بود !!! ...

قضیه اینه که اگه کسی که آدم خیلی به فهم و درایتش واقف نیست، یه چیزی بگه که آدم خوشش نیاد، راحت از کنارش میگذره. ولی وقتی جناب تورناتوره همچین چیزی میسازه، من یکی حق دارم که فکر کنم به شعورم توهین شده ! بگذریم، اینم یه جور «آلبا دسس پدس» بود دیگه !!!

اینم بگم، همین که این فیلم تو IMDB امتیاز 7.1/10 آورده، یعنی که فیلم بدی نبوده، فقط به شدت از مود فیلمهای من-پسند خارجه !

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

میگممم ... خوبه آدم به «تومن» پول قرض بده، به «دلار» پس بگیره ها ! من که موافقم !

... راستی ! ناصر خسرو از کدوم وره ؟؟
اعلان !

هی ! اینم خان داداش از کازابلانکا !

توضیح اینکه این ملت (خان داداش و رفقا) برای «اجلاس جوانان و توسعهء پایدار» رفتن به شهر کازابلانکا در مراکش ! (خودمونیم، پروژهء خان داداش رو حال میکنید ؟؟!)


یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

از این فیلم پیشگویی های مرد شاپرکی هم خوشم اومد !!! (نمیدونم چرا اصلا" همه چی گل و بلبل شده این مدت!) بماند، یکی از دید مکانیکی خیلی برام جالب بود این فیلمه، اینطوری که از اول تا آخر، حرکتهای دوربین به طرز خیلی معرکه ای با حرکتهای یه شاپرک تنظیم بود و حداکثر صدا هم صدای بال شاپرک بود که از خیلی نزدیک صدابرداری شده باشه. با همهء اینها، خیلی ها معتقد بودند فیلم ترسناکی دیدن و صحنه های وحشتناکی توی فیلم بوده. هاه ! در صورتی که هِچ هم همچین نبود ! هنر یعنی این ! (واضحه که به نظر من دیگه !!) از طرف دیگه، دید کانس پَچوال ِ فیلم بود که یه پله بالاتر از منطق یخزدهء آمریکایی (چرا توهین میکنی! حالا هر منطق یخزده ای!) قرار میگرفت. بالاخره یه چیزایی هم باید باشه که توضیحی براشون پیدا نشه. اونقدر که ندونی باور کنی یا نه ...

If you can't see it, are you safe?
If you can see it, are you next?

خلاصه ما که خوشمان شد ! بقیه رو نمیدونیم ! (ولی خداییش جای آقای نیما خیلی خالی بودهاااااا ! ها !)

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

ساعت 9:30 زنگ میزنه که پاشو بریم بیرون ! میگم هااا ؟؟ من الان رسیدم تازه ! کجا این موقع شب ؟ هنوز همهء اینا رو نگفتم، میگه شهاب بارون، ساعت 10:30 ، قرار جلوی خونهء شماست، تو نیای، ما میایم بالا !! ...

میپرم تو حموم،،، زنگ میزنه که بریم ؟ میگم آخرین باره ! ،،، نمیفهمم چه جوری خودم رو سر ساعت میرسونم پایین، قبلش خان داداش تجهیز نجومی ام کرده،،، جمع و جور کردن بچه ها یه کم طول میکشه. کجا بریم که نور نباشه ؟ دارآباد ! ،،، میریم بالا، چند تایی چراغ هست، چراغ قوه رو روشن نمیکنم،، صدای پارس سگ میاد، خب سگ پارس میکنه، ادای سگها رو در میاره، تازه احساس میکنم چقدر سگها نزدیکن،، میرسیم ایستگاه، تازه میبینم سگها بازن، صاحباشون سراسیمه پا میشن نگهشون دارن، در این حین هم تا میخوریم، فحشمون میدن که چرا این موقع اومدین، بر میگردیم و میخندیم، میریم جمشیدیه، تو اون شلوغی و نور و ...

تا 3 که اونجاییم، فقط دو تا شهاب میبینیم، اما خوب میخندیم و چای دارچین میخوریم ! .................................... زیگزاگ میرم توی فکر و برمیگردم بین بچه ها، هی میرم، هی برمیگردم، همش یاد نادر میفتم که اون سال میگفت اونقدر کلاغ پر کردن که یه بار حال همشون - همهء باقیمونده ها- بد شده. امسال سال کلاغ پر ِ ماست ..........................

... میگه نمیخوای هماهنگ کنی؟ میگم مگه دیگه کسی هم مونده که هماهنگی بخواد؟ میگه نمیدونم من که دیگه نمیشمرم، میگم من شمرده م، خیالت راحت ! هماهنگ کردن نداره دیگه ...

... اگه تونستی 6 سال عکس رو نگاه کنی و هنوز حالت خوب باشه - گیریم دو سه بار هم خیسی گونه هات رو خشک کرده باشی - اونوقت درسته ! ......................
.........................................................................................................
..................
..
.


I'm a big big girl
in a big big world,
It's not a big big thing
if you leeeeeave me

But I do do feel
that I too too will miss you muuuuch

I miss you much ........

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

هفتهء پیش «کشور آخرین ها» هم تموم شد اما بر خلاف صاحاب کتاب (ممنون آقای محمد)، در من احساس خوبی ایجاد کرد. حس اینکه «تنها» نیستم، حتی اگه یه ناهمزبون از اون سر دنیا حرفهام رو زده باشه. چندباری واقعا" احساس کردم خودم دارم کتاب رو مینویسم. بگذریم ...

یه چیزی میخوام بگم که شاید بعضیا خوششون نیاد ولی خب میگم: بر خلاف خیلی ها، من فکر میکنم هدایت و کافکا اونقدرها هم از زمان خودشون جلوتر نبودن. یعنی حداقل تاریخ مصرف نوشته هاشون الان دیگه گذشته، به این دلیل که دیگه روزگار ک. یا گرگور زامزا یا پیرمرد خنزر پنزری گذشته که عین یه پشه از قطار زندگی پرت شن بیرون و دنیا همچنان به راه خودش ادامه بده و خواهر جناب زامزا زیباتر هم بشه و ... . برعکس، الان دورهء کوری و فراموشی فراگیره. دورهء به ورطه افتادن آحاد. همهء مردم با هم در حال نابودی اند و هیچکس به لحاظ موقعیت در سختی، به کس دیگه ارجحیتی نداره و ...

فکر میکنم این آقای پل اُستر، یه روز نویسندهء بزرگی میشه (اگه ترشی نخوره مثلا"!) چون کتاب واقعا" پرداخت خوبی داشت (با اینکه این کتاب جزو پرفروش ترین کارهای ایشون نبود). حوادث و اتفاقها خیلی خوب انتخاب شده بودند و به هیچ وجه ریتم خسته کننده پیدا نمی کردن. گرچه به شخصه از پایان کتاب خوشم نیومد. نمیدونم ولی با توجه به کلمات شروع کنندهء کتاب، از همون اول انتظار داشتم یه کم راه معلوم تر باشه، به هر حال سرنوشتِ نوشته ها معلوم بود. خلاصه که هنوز کار داره تا ایشون نوبل ادبیات رو بابت نوشتن دنبالهء کوری ساراماگو یا صدسال تنهایی مارکز بگیره.

گمونم دیگه چیزی از اون چیزایی که نوشته بودم و بلاگر محترم، باد هوا فرض کردنش ! یادم نمیاد. عجالتا" همین، تا یه حوصلهء دیگه پیدا کنم، راجع به «زندگی در پیش رو» هم بنویسم (برای بار سوم!)

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

هر وقت احساس می کنم برای کسی بیش از اندازه اش ارزش قائل شدم، سعی می کنم به یاد بیارم که مهم نیست دیگران میفهمن یا نه، مهم اینه که من میفهمم !

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

سروش یه چیزایی در مذمت همیشگی سیمای فخیمه نوشته بود، اونم درست موقعی که من میخواستم یه چیزایی در همین باب بنویسم. خلاصه که هی همش یادم رفته، تا همین الان !

بگذریم، من که اهل سیمای فخیمه نیستم، ولی خب همهء برنامه هاش رو - اونایی که به ساعت خونه بودنم میخوره البته - به صدا از بَرَم، از اونجایی هم که گهگاه سری به آشپرخونه میزنم، میتونم قیافه بازیگرها رو با صداهاشون miX کنم و تمام! الغرض، داد بنده از اونجا در اومد که یکی از قسمتهای سریال «معصومیت از دست رفته» در حال پخش بود. ما که اون سریال امام علی رو ندیدیم (نشنیدیم)، ولی تازه فهمیدیم این جناب میرباقری، چه چرندیاتی رو به اسم دیالوگ به خورد مردم میده ! نه ! شما باشید چه حالی میشید وقتی عشق ماریهء نصرانی به شوذب خزانه دار رو - سال 60 هجرت - به عشق لیلی و مجنون تشبیه کنن ؟؟ بقیه اش بماند ...

به جاش، یه سریال دیگه هست به اسم «روشنتر از خاموشی»، کار جناب حسن سیفی. گیریم دوبله اش هم افتضاح باشه - خدا بگم چیکار کنه اونایی رو که این بلاها رو سر دوبلهء ایران آوردن - در عوض دیالوگها معرکه اس. فلسفهء شرق رو اونقدر قشنگ از زبون شیخ بهایی و میرداماد و ملاصدرا به عنوان شاگرد، میتونید بشنوید که فکرشم نمیکنید. شاید باورتون نشه، ولی کافیه یه نگاه به تیتراژ پایانی سریال بندازید. حداقل 14-15 تا منبع در تهیهء فیلمنامه اش به کار رفته و تازه یه توضیحی هم فکر کنم قسمت اولش بود داد که هرجا مبهم بوده (چون زندگینامهء ملاصدراست)، به ناچار از استدلال استفاده کردیم و الخ.

خلاصه اینکه سریال تاریخی هم اگه میسازید، میرباقری نشید فقط !
اسمش بهار بود این خانوم، یه لینک داد، ما کلی خندیدیم ! شما هم بفرمایید: لینک

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

سبیل !!!
یاد بگیرین :

...
- روشهاي ارتباطي رو ياد بگير،
- دنبال هيچگونه اطلاعات اضافه اي که مربوط به عملکرد بقيه عناصر ميشه نباش،
- وقتي اطلاعات لازم براي بهره برداري از يک شيء رو در اختيارش گذاشتي، به کارهاي ديگه ات برس و هيچ اصراري براي بهبود کارکرد اون شيء (‌البته از نظر خودت) و يا تسريع يا تغييرش نداشته باش تا خودش به تو جواب بده. فراموش نکن که تو هم هيچ کدوم از متغيرها، پارامترها و شرايط مسلط به عملکرد اون شيء رو نمي دوني.
...


زندگی یعنی همین !
"... می بینی ؟ آن قدرها هم ساده نیست که راحت و بی دغدغه بگویی «من به کودک مرده ای می نگرم.» گویی ذهنت از شکل بخشیدن به کلمات طفره می رود و نمی توانی به اندیشیدن ادامه دهی. چون آن چیزی که میبینی چیزی نیست که به سادگی بتوانی آن را از خودت جدا بپنداری. منظورم از مجروح شدن همین است؛ نمی توانی فقط ناظر باشی چون هر چیز به طریقی به تو مربوط می شود، مال توست، بخشی از قصه ای ست که در درونت شکل می گیرد. ... . در اینجا بعضی ها موفق شده اند و توانایی آن را یافته اند که خود را به هیولا مبدل کنند، اما اگر بدانی تعدادشان چقدر اندک است، تعجب می کنی. یا شاید بتوان گفت ما همه تبدیل به هیولا شده ایم، اما تقریباً کسی نیست که بخش کوچکی از زندگی را چنان که در گذشته بود با خود حمل نکند.

شاید بزرگترین مشکل همین باشد. زندگی چنان که ما میشناخته ایم پایان یافته، اما هنوز کسی نیست که بفهمد چه چیزی جای آن را گرفته است. ... . منظورم تنها سختی ها نیست. مسئله این است که حتی در مواجهه با عادی ترین وقایع دیگر نمی دانی چگونه رفتار کنی و چون نمی توانی واکنش نشان دهی، می بینی که از فکر کردن هم عاجزی؛ در ذهنت گیج و گمی. پیرامونت همه چیز پشت سرهم دگرگون می شود، هر روز شاهد اتفاق تازه ای هستی و آنچه طبیعی می پنداشتی به جز خلاء و باد هوا نیست. مشکل، گزینش همیشگی میان بد و بدتر است. از یک سو می خواهی زندگی کنی، خود را با محیط وفق دهی و با همه چیز چنان که هست به بهترین وجه بسازی، اما از سوی دیگر گویی برای رسیدن به این هدف لزوماً باید هر چیزی را که زمانی تو را در نظر خودت انسان می ساخت نابود کنی. متوجه منظورم می شوی ؟ برای زنده ماندن باید خودت را از درون بکشی. ..."

کشور آخرین ها / پل اُستر - خجسته کیهان / نشر افق - 1381
،

منم که همین رو میگفتم ! چقدر مشترک بودن درد، بارش رو سبک تر میکنه ...

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

بیخیال !
آقا جان ! با «کمال تبریزی» حال میکنیم !! اون از «دوران سرکشی»ش که اگه یه سریال درست حسابی از سیمای فخیمه دیده باشیم، همونه که هم تو -به قول هنریا!- لانگ شات حرف نداشت، هم تو پیچ و تاب داستان هرجا دلش میخواست میکشید میبُردت ! اون موقع خیال کردیم قصه قویه که خوب در اومده، که بود، ولی کمال خان هم کم نذاشته بود ! اما این سینماییه،،، همچین سینمایی چسبید !! همچین که دیگه مطمئنیم این آقای تبریزی، هم فیلم رو میشناسه، هم فرهنگ رو ! دمش گرم و سرش خوش باد !! موضوع، «فرش باد» بود ! والسلام، ختم کلام !
قسم حضرت عباس رو باور کنیم، یا دم خروس رو ؟!؟...

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲

پنجاه تومني رو گرفتم و پياده شدم. هنوز دستم بود. زد به سرم كه بگم تا سيدخندان رو گفتين 150 تومن كه ! ... از جوي رد شدم. بعد هم پياده رو، تا شركت. سلام، سلام، ساعت ورود، سلام ... . خستگي همگاني. تيرهاي اتهام. اشغال دستگاهم. چاي. خانم ... ، شيريني هم تو يخچال هست. به چه مناسبت ؟ تولد آقاي ... . خودش كه نيست تولدش رو تبريك بگم. جعبه شيريني، دو تا شيريني داره. يكيش رو برميدارم. برميگردم طرف ميز اشغال شده م. روي فنكوئل. چاي مونده هم اينقدر ميچسبه ؟ رئيس مياد. دستگاهش رو offer ميكنه براي check mail. چك ميكنم كه خبر رو توي جلسه بدم. دكتر. جلسه. حرف، صحبت، بحث، گفتگو، شكايت، گفتگو، بحث، صحبت، حرف. تلفن. تلفن. با من كاري نداريد ؟ اشارهء سر. خدافظ. تولد رئيس هم كه نشد تبريك بگم. عرض خيابون. پياده رو. اِ !‌ دستم نيست. جا گذاشتم. جا گذاشتم ؟ حتماً ! فردا.

...

:سلام، :سلام، ... . هيچكس از گروهمون نيست. دستگاهم رو خودم اشغال ميكنم. يادم ميفته. اِ !‌ اينجا هم كه نيست !‌ نبردم تو جلسه ؟؟ اتاق جلسه. نيست كه نيست ! ممكنه كسي جايي گذاشته باشدش ؟ يادم باشه از مهندس بپرسم. .........................................................................................................
.................................................................... يعني ميشه همينجور رو هوا رهاش كرده باشم ؟؟ جاي ديگه اي براي گذاشتن نبوده. يعني چي شده ؟ باز تو بازهء گيجي و مستي چيكار كرده م ؟ پيدا ميشه ؟ نميشه ؟ جواب مردم رو چي بدم ؟! يكي ديگه خريدن كه نشد كار !
.........................................................................................................
............................................................................
...................................
.
.
.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲


Some dance to remember,
Some dance to forget ...

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

برای هاجر و بقیه ای که ازنوشتهء قبل من، احساس بدی بهشون دست داد:

قضیه خیلی ساده تر از این حرفهاست. یعنی اینکه زندگی خیلی بی ارزش تر از اونه که خودت رو بچلونی و جلوی عصبانیتت رو بگیری تا ابد. و خیلی ارزشمندتر از اونکه چشمت رو به روی نامرادیهاش ببندی و بی تفاوت از کنارش رد شی.

قبول. با یه چیزای باید کنار اومد. اما زندگی هم باید کرد. یه زندگی با تمام حق و حقوقی که میشه برای آدم-وارش قائل بود.

... عصبانیت حق منه ! ازم نخواهید بابت چیزی که معتقدم حقمه، ازتون معذرت بخوام !

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

باید استاد و فرود آمد و له شد و مُرد ...

برای اینکه یادت بمونه که دلت نباید به هیچی خوش باشه، حتی یه پر کاه. یه سبوس پوک. باید اونقدر بگذاری و بگذری که دیگه هیچوقت فکر نکنی چیزی داری. چیزی که لحظه ای لذتت رو تأمین کنه. چیزی که ارزن دلخوشکنکی باشه. چیزی که سر سوزنی دغدغه هات رو از یادت ببره. ...

باید عین بادبادکی باشی که نخش یه جایی گیر کرده. که نه تکلیفش معلومه، نه میتونه خودش تکلیفش رو معلوم کنه. همینجوری فقط رو هوا !

...

ارزن ! میفهمی ؟؟؟

... چون دیگه هیچ دری، کوبه نداره ! اونی هم که خیال کردی زدی، نقاره بوده !!!

،
پ.ن. من گاز میگیرم !

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

آدماي محافظه كار، اعصاب آدم رو به هم ميريزن !!..

باز ميگم به من چه ...

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

هی ! این چه وبلاگ باحالیه ! هم آهنگاش، هم کمابیش مطالبش ...

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

به گمونم همین روزا کارتِ عروسیمم بِدَن دَستم !!!...

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

از وقتی بلاگر، نیو شده، همه اِنکدینگِ بلاگشون به هم ریخته، من فونت بلاگم ! میگم هیچیم به آدم نرفته ...

چرا اینجوری نیگا میکنی ؟ حوصله نداشتم شونصد و هوارتا بار تو یه خط تغییر زبان بدم خب !
بالاخره «همنوایی شبانهء ارکستر چوبها» هم تموم شد. راستش خیلی بسیار زیاد از این کتاب لذت بردم. بیش از هم به این دلیل که یک کار ایرانی قوی خوندم. توهین به نویسنده های خوبمون نباشه، اما فکر می کنم اکثر نویسنده های ایرانی (یا حداقل همهء اونهایی که من آثارشون رو خوندم) با احساس و عواطفشون می نویسن که لاجرم بر دل نشیند. ولی در این کتاب، قبل از هرچیز تسلط بر زبان و تسلط بر داستان، آدم رو مبهوت میکنه. کار، کار ِ یک نویسندهء به تمام معنا حرفه ایه. غیر از این نکتهء دیگه ای که به چشم میخوره، استفادهء آقای قاسمی از فرهنگ واژگانی بسیار گسترده تر از خیلی نویسنده هاست (البته شاید به جای نویسنده های خارجی، باید پای مترجمین آثار خارجی رو به میون کشید). خب، بالطبع فرهنگ واژگان آقای قاسمی، متفاوت با فرهنگ واژگان نویسندگان داخلیه. نه لزوما" بهتر، ولی هیچ کلمه ای نابجا و به صِرفِ خودنمایی در متن جا نگرفته (گرچه من نمیدونستم "طنطنه" یعنی چی، ولی خب یاد گرفتم!)

اما گذشته از اینها، بافت خود اثر، کار نابیه. ممکنه اول کار آدم فکر کنه با داستانی طرفه که مثل خیلی از کارهای این روزها، قبل از صحافی، ورقهاش (یا حداقل فصلهاش) یه بُر حسابی خورده ن، که یعنی مثلا" پست مدرن! اما کم کم میشه حس کر که این بافت، بافت یک کلاه حصیریه که در عین حال که رشته های جدا ازهمی تشکیلش میدن، در نهایت شکل یک کلاه رو به خودشون میگیرن. به نوعی انسجام در عین پراکندگی. خود داستان، حرکتی زیگزاگی از زندگی به برزخ و زندگی، و از برزخ به جهنم و برزخ داره (متناظر با خواب در خوابهای بورخس مثلا"). روند فرکتالی رو اونجا میشه دید که از کمی جلوتر نگاه کنی: خود این زیگزاگها هم از زیگزاگهای ظریفتر ِ پارگرافهای zoom back تشکیل میشن. خیلی از شخصیت پردازیها به همین شکل صورت گرفته (در همین پاراگرافهای zoom back) و فکر میکنم یکی از دلایل اینکه کتاب هیچ جا خسته کننده نمیشه، همینه (همین عدم سکون و عدم قابل پیش بینی بودن).

غیر از این، آقای قاسمی، اصراری در پنهان کردن ِ بخش ِ درگیر ِ شخصیتِ خودش نداره. راوی، حتی اگه به اسم، "یدا..." باشه، از سیگار منع شده و باز سیگار میکشه، کار تئاتر میکنه، ساز میزنه و زمزمه های آوازی هم داره. به کارگردان ِ سختگیر ِ"قاسمی" نامی هم فحش میده و ... .

از همه بالاتر، آخر داستان، بر خلاف خیلی خیلی کارهای دیگه، آدم رو نا امید نمیکنه. واقعا" تا آخر داستان، نمیشه یک جمله رو هم از دست داد و خب طبعا" میشه تا همون آخرلذتش رو برد. حتی اگه مثل من از رمان آنلاین ایشون خوشتون نیومده باشه و سرجمع یکی دو قسمتش رو بیشتر نخونده باشید. به علاوه، اگرچه این کار رو هم باید پشت سرهم خوند، تا انسجام ِ تا اینجای مطلب از بین نره، ولی کوتاه بودن ِ بخشهای هر فصل، کمک بزرگیه که میشه به راحتی هرچندتاش رو یک شب خوند و داستان رو هم گم نکرد. علاوه بر همهء این خوبیها، بسیار کم غلط بودن ِ کل کاره. فقط یه جا "تسویه حساب" ، "تصفیه حساب" شده بود، به گمونم غلط دیگه ای نبود، غیر از یکی دو مورد اشتباهِ به وضوح تایپی.

والسلام.
تقبيه ؟!؟!...

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۲

به گمونم کتيبهء ذیمقراطیس هم دیگه باید درست شده باشه ! خودم که نمیبینم !!!!...

Those where the days my friend
we thought they'd never end,

let's sing and dance
forever and a day ...

نیما هم پر ...

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

آخه کی گفته دِکلمه فقط صداست ؟ ها ؟!؟ خیلی دل خوشی داریم از این مجریان محترم رادیو تلویزیون، کنسرت لیلی و مجنون چکناواریان هم باید ... . نه آخه شاکی شدن هم داره ! طرف نه میدونه جملهء خبری رو نباید با لحن شرطی خوند+ ، نه میتونه شعر رو روی اوج و فرودهای آهنگ سوار کنه. وزن و قافیهء لیلی و مجنون جامی (فکر کنم جامی! چون لیلی و مجنون نظامی اینقدر happy end نیست ! بعیده دو تا روایت تا این حد متفاوت باشن.) رو هم همچین به هم میریزه که انگار قرن 9 (ایضا" عطف به جامی!) هم شعر نو در ایران رواج داشته !

نمیدونم، شاید هم چون اینجا کنسرت ارزونه، اینقدر باید وضع اسفناکی داشته باشه ! من که هر کنسرتی میرم، توبه میکنم دفعهء بعد هرچی بود نَرَم، بعد باز رأس ساعت مقرر، جلوی در سالن ام ! (نه ! خداییش، یه بروشور نباید میدادن یعنی ؟!؟ بگذریم که بعضا" falsch زدن ِ گروه رو ، من ِ بیسوات هم میتونستم تشخیص بدم !!!)

گذشته از همهء اینا، خیلی مطمئن نیستم شعر ایرانی با موسیقی کلاسیک، به دردِ بیشتر از رادیو بخوره، مگه اینکه واقعا" یه کار حسابی ببینم ! به یکی از همراها میگفتم: دو سه سال پیش یه نقالی لیلی و مجنون به زبان آلمانی رفته بودیم، تو همین سالن قشقایی ِ یه وجب در نیم وجب. بگذریم که وضعیت نشستنمون بیشتر به آویزون بودن شباهت داشت. دکتر ممنون*، یه نفره، هم نقالی میکرد، هم بازی، هم ساز میزد. ترجیع بند کارش هم مصرع «گفت خامُش، چون تو مجنون نیستی» رو به فازسی میخوند. به نظرم اون اجرا خیلی خیلی خیلی تأثیرگذار تر از این بود. ما که هیچ، آلمانی های توی سالن هم این مصرع رو با خود آقای دکتر، به فارسی میخوندن و هماهنگ خودشون رو تاب میدادن. یه اشاعهء فرهنگی ِ درست و حسابی، نه که فقط بازارگرمی و کلاس و دیگر هیچ !

من که نفهمیدم آخرش ملت برای کی اون همه کف میزدن. ولی مطمئنم یه کودک هم اونجا نبود که داد بزنه پادشاه که لباس تنش نیست ! ...


* پرویز(؟) ممنون : دکتر در بازیگری و کارگردانی تئاتر، و استاد شرق شناسی دانشگاهِ یادم نیست چی چی ِ اتریش !!

---------------------------------
پ.ن. نه دیگه ! اینقدر هم افتضاح نبود !! همنوازی چنگ و پیانوش و تکنوازی ویالونش انصافاً معرکه بود !

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

امروز قراره معلوم شه از فردا بايد با لباس توخونه بيايم بيرون يا با روپوش روسري بريم تو رختخواب ؟!؟..

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲

اين چه وضعيه ؟؟؟
هر روز يه ريخت و قيافه داره اين blogger !!!

" If we lived in a world without walls or fences,
there would be no need for WiNdOwS or GaTeS! "

?

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره ... . دردِ کامپیوتر هیچ مهندس کامپیوتری هم به آدمیزاد نرفته ! (درد کامپیوتر آدمیزاد ! ملانطقی!!)

چهار ساعت میخ این بودم که نکنه منبع تغذیه سوخته یا کابلش خرابه یا کلید power مشکل پیدا کرده ، یا اینکه پس این بوی سوختگیِ چیه که از تو case داره میاد !! سر آخر با یه بار باز کردن ِ منبع تغذیه، همچین همه چی عین روز اول کار کرد که دیگه آدم چی بگه !!! تازه بگذریم که اون اولای این مادربرد جدیده، هر کار میکردم دو تا هارد رو همزمان detect نمیکرد و وقتی هارد ها رو از جاشون تو case درآوردم و آویزون کردم، بدون کوچکترین مشکلی با همون تنظیمات شناخته تا همین حالا !!! ...

دیگه از بقیه اش بگم، خیلی تفریح میکنید ! فعلا" بسه !! ..
اولين سالگرد سر کار رفتن !!!!

جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۸۲

این بلاگر چرا دیگه LogOut نداره ؟؟؟ همینجور تا صبح پست میکنمااا ...
ببینم ... تحطیله ؟!؟
آقایون، خانوما ! خیلی خوش گذشت ! با اینکه هیچ قرار نبود، باز پای کتاب اومد وسط. اصلا" مگه میشه بچه های bOok/ جایی جمع شن و حرف کتاب نشه ؟! به افتخار تولد آقای الف که بهونه شد و خانوم شین که بهونه رو علم کرد: هیپ هیپ، هورا !

،
پ.ن. لعنت به هرچی کار و جلسه و مناقصهء ملیه ! فقط جمعه سر کار نرفته بودیم ! اینا رو گفتم که توجیه کنم چرا اینقدر این تشکر طول کشید !!! همین.
گلدونه، همون که خیلی ظریف بود و نازک، از طبقه دوم کمد افتاد. تیکه تیکه شد. تقدیرنامه هه ، همون که مال 8 سال پیش بود، بین ته موندهء گلدون و زمین، یه جورِ بلاتکلیفی گیر کرد. هنوز هم. در ِ کمد چند ساعتی هست که باز مونده. حتی حس جمع کردن تیکه های گلدون هم نیست.

یادشون رفته که دیگه خدایی نیست ؟ راهی نیست ؟ یعنی هنوز نمیدونن که همهء خداها رو پاک کردن، جاش پیت حلبی آویزون کردن ؟ نه حتی "خواست"ی که بدون اون زندگی نشه. نه انگیزه ای که از اینجا بلند شدی، بشینی اونور که رو هوا نمونده باشی. نه آیتی، نه غایتی، نه نقشی، نه رخشی، نه رامشی، نه تابشی، نه نوری، نه سروری، نه رنگی، نه جنگی، نه تگرگی ... . هیچ در پیچ. کتاب خفته. گلوی خاموش. خندهء بی لب. تن ِ بی تب.

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲


ایضا" این یکی ها رو !!!


چهار قانون طلايى مهندسين ساخت وطراحي


1. وظيفه اوليه يك مهندس طراح ساخت سيستمى است كه براى سازنده، ساختن آن سخت وبراى تعميركار، تعمير آن ناممكن باشد.

2. در طراحى هر سيستم لااقل بايد يك قطعه از رده خارج ،‌2 قطعه دست نايافتنى و 3 قطعه هنوز در مرحله طراحى وجود داشته باشد.

3. هيچ چيز نبايد طبق زمان بندى و بودجه كارفرما ساخته شود.

4. هيچ عيبى در طراحى نبايد ديده شود ،‌ مگر در بازرسى نهايى محصول.


مهندسين در بيان ويژگيهاى دستگاههاى خود كلماتى ذكر مى كنند، معنى اين كلمات و عبارات را بدانيد:


Maintenance Free: چنانچه دستگاه خراب شد، بايد آن را دور بياندازيد!

Energy Saving: ويژگى اى كه در حالت قطعى برق به آن مى رسيد!

Rugged or Robust: آن قدر سنگين كه نمى توان آن را بلند كرد!

Light Weight: كمى سبك تر از Rugged!

All New:‌هيچ قطعه اى را با نوع قديمى اش نمى توان عوض كرد!


مهندسين چگونه كار مى كنند؟


1. مهندسين الكترونيك كارهايشان را با "ظرفيت" بالا انجام مى دهند.

2. مهندسين برق كارهايشان را با "توان" بالا انجام مى دهند.

3. مهندسين شيمى كارهايشان را با كمترين "انرژى فعال سازي" انجام مى دهند.

4. مهندسين مكانيك كارهايشان را با "انرژي" كمتر و "بازدهي" بيشتر انجام مى دهند.

5. مهندسين عمران كارهايشان را با "مقاومت" بيشتر انجام مى دهند.

6. مهندسين نرم افزار كارهايشان را با "تكرار" بيشتر انجام مى دهند.

7. مهندسين سخت افزار كارهايشان را را "سازگاري" بيشتر انجام مى دهند.

8. مهندسين شهر سازى كارهايشان را "چشم بسته" انجام مى دهند.

میلباکسم داره منفجر میشه، ولی من حاضر نیستم اینا رو از توش پاک کنم !!!


لغت نامه مهندسين در جلسات كارفرما


1. اين بستگى دارد به ...... يعنى: جواب سوال شما را نمى دانم!

2. اين موضوع پس از روزها تحقيق و بررسى فهميده شد. يعنى: اين موضوع را بطور تصادفى فهميدم!

3. نحوه عمل دستگاه بسيار جالب است. يعنى: دستگاه كار مى كند و اين براى ما تعجب انگيز است!

4. كاملا انجام شده يعنى: راجع به 10 درصد كار تنها برنامه ريزى شده !

5. ما تصحيحاتى روى سيستم انجام داديم تا آن را ارتقا دهيم. يعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع كرده ايم!

6. پروژه بدليل بعضى مشكلات ديده نشده، كمى از برنامه ريزى عقب است. يعنى: تاكنون روى پروژه ديگرى كار مى كرديم!

7. ما پيشگويى مى كنيم..... يعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود!

8. اين موضوع در مدارك علمى تعريف نشده. يعنى: تاكنون كسى از اعضا تيم پروژه به اين موضوع فكر نكرده است!

9. پروژه طورى طراحى شده كه كاملا سيستم بدون نقص كار مى كند. يعنى: هرگونه مشكلات بعدى ناشى از عملكرد غلط اپراتورها ست!

10. تمام انتخاب اوليه به كنار گذاشته شد. يعنى: تنها فردى كه اين موضوع را مى فهميد از تيم خارج شده است!

11. كل كوشش ما براى اينست كه مشترى راضى شود. يعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبيم كه هر چه كه به مشترى بدهيم راضى مى شود!

12. تحويل پروژه براى فصل آخر سال آينده پيش بينى شده است. يعنى: كه تا آن زمان ما مى توانيم مقصر تاخير در اجراى پروژه را كسى از ميان تيم كارفرما پيدا كنيم!

13. روى چند انتخاب بطور همزمان در حال كار هستيم. يعنى: هنوز تصميم نگرفته ايم چه كنيم!

14. تا چند دقيقه ديگر به اين موضوع مى رسيم. يعنى: فراموشش كنيد، الان به اندازه كافى مشكل داريم!

15. حالا ما آماده ايم صحبتهاى شما را بشنويم. يعنى: شما هر چه مى خواهيد صحبت كنيد كه البته تاثيرى در كارى كه ما انجام خواهيم داد ندارد!

16. بعلت اهميت تئورى و عملى اين موضوع...... يعنى: بعلت علاقه من به اين موضوع!

17. سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند. يعنى: طبيعتا بقيه نمونه ها واجد مشخصاتى كه شما بايد بعد از مطالعه به آن برسيد،‌ نبوده اند!

18. بقيه نتايج در گزارش بعدى ارائه مى شود. يعنى: بقيه نتايج را تا فشار نياوريد نخواهيم داد!

19. ثابت شده كه .... يعنى: من فكر مى كنم كه .....!

20. اين صحبت شما تا اندازه اى صحيح است. يعنى:از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!

21. در اين مورد طبق استاندارد عمل خواهيم كرد. يعنى: ازجزئيات كار اصلا اطلاع نداريد!

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲


كسي ميتونه به حسش اعتماد كنه كه تو زندگيش‏، حداقل با خودش روراست بوده باشه !


من اصلاً نميگم ديروز 4-5 تا دانشجوی فوق و دکترای پای پروژه، 4 ساعت تموم، تو آزمايشگاه روباتيک دانشگاه چيکار ميکردن !!! اماااان از رفيق بد !! (البته game خوب هم بی تاثير نيستااا !)

،
پ.ن. يکی نيست از اين رفيقمون بپرسه چرا 75% مأموريتهاش نابود کردن من بود !!!

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲


- من میتونم با کسانی که اونجان، همین Zadeh !! و اینا ، که تو این زمینه کار میکنن، صحبت کنم که کارت رو راحت تر اونجاها publish کنی، ولی ارزشش رو نداره ...

... دِ آخه راست میگه !!!

شده یکی پرونده های ناتموم ذهنت رو از تو بایگانی بکشه بیرون، (یحتمل) خاکشون رو بتکونه ، بازشون کنه و topic هاشون رو برات highlight کنه ؟.. اونوقت چه حالی شدی ؟؟؟

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲


هيچوقت فکرکردی نسبت فلسفه و زندگی چقدر شبيه به نسبت نخ اسکناس و اسکناسه ؟ يعنی که مثلاً زندگی بدون فلسفه، زندگی هست ولی از درجهء اعتبار ساقطه. ارزشی نداره. اما فلسفه بدون زندگی، يه پاره نخه که هيچی رو به هيچی وصل نميکنه. يعنی خودِ هيچی.

فيلسوف زياده. از اون هم بالاتر، فيلسوفی که فقط فکر ميکنه و فلسفه ميبافه هم زياده. آدمهای تئوريک. آدمهايی که ميشينن يه گوشه و مدام راجع به بقيه، تئوری صادر ميکنن و نظر ميدن. کاش نظر ميدادن، فقط ايراد ميگيرن. اتوکشيده تر : فقط انتقاد ميکنن. از شاه و رئيس جمهور گرفته، تا مورچهه که داره دونه ميبره و انگار نه انگار که تو زندگی من و تو هم تاثيری داشته باشه. انگار هيچوقتِ هيچوقت قاطی زندگی نبوده ن. حتی از دست زدن به زندگی هم ابا دارن، چه برسه به لمسش. هيچ نميدونن ايده آلهاشون به عمل که نزديک ميشه، چقدر گوشه هاش ميپره و ترک ميخوره. چقدر عوض میشه. يا حرف زدن با رفيق جون جونيشون، وقتي هرچی خواست گفت و هرچی خواستی گفتی، چيزی هم از اون رفاقت و محبت بينتون باقی مونده ؟ يا که ...

هيچی. وبلاگتو بنويس.

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲


پايان يک موج، يعنی بازگشت. پايان يک موج، يعنی کوتاه آمدن. پايان يک موج، يعنی دست کشيدن. يعنی دلخوش کردن به تلطيف ساحل. يعنی رجعت به سرچشمه. يعنی مرگ موج. يعنی يکی برای همه. يعنی تداوم دريا ...

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲


وقتی حوصلهء سی ثانیه فکر کردن هم نداری، اقلا" با یه قهرمان نیم وجبی شطرنج بازی نکن که اندازهء شونزده سال ضایع شی ! نقطه !

دیدی که بالاخره بعد قرنی بازم شد که بری اون بالا، بذاری باد تو موهات بپیچه و موهات رو تو شاخه ها بتابونه. تابت بده روی درخت و توت ها رو به سر و صورتت بکوبونه. حتی اگه اونقدر تاریک باشه که توت های روی شاخه ها رو نبینی. یا اونقدر که دیگه توت رسیده ای به درخت نباشه که همون بالا بچینی و ... .

«از هرچیز که زیر دو هزار متر باشد متنفرم. حتی شما !» یا یه چیزی تو همین مایه ها.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲


بالابلندتر از هر بلند بالایی / جی. دی. سلینجر / شیرین تعاونی (خالقی)
یا
تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران / جی. دی. سلینجر / امید نیک فرجام

اول که فهمیدم این دوتا ، فقط دو ترجمهء مختلف از یه کتاب سلینجر هستن، کلی خورد تو ذوقم. اولی رو از اسمش خیلی خوشم اومده بود و دومی رو از کار قبلی مترجمش «فرنی و زویی». بنابراین نمیشد تصمیم بگیرم که یکیشو بخونم ! این شد که از خجالت هردو در اومدم.

داستان که معرف حضورتون هست: روایت عروسی پسر بزرگ خانوادهء گلس، سیمور، از زبان پسر دوم خانواده، بادی. از کل داستان به اندازهء «فرنی و زویی» -کوچکترین خواهر و برادر همین جنابان سیمور و بادی- خوشم نیومد، اما شخصیت سیمور خیلی جذابتر از قبل شد. به خصوص نسبت به «یک روز خوب برای موزماهی»*.

از داستان که بگذریم، تجربهء جالبی بود. تا به حال به ترجمه به چشم تفکیک زنانه/مردانه نگاه نکرده بودم ! ترجمهء امید نیک فرجام، مثل ترجمهء قبلیش روانی دلپذیری داشت، درحالیکه شیرین تعاونی با وجود زبان شاعرانه تری که به کار گرفته بود، در ترجمه اش گاهی سکته داشت. الفاظ عاشقانه رو در ترجمهء شیرین تعاونی به راحتی میشد پذیرفت، اما در ترجمهء امید نیک فرجام، فحشها بهتر انتخاب شده بودند ! یا مثلا" شیرین تعاونی برای معرفی و همراهی یکی از شخصیتها در طول داستان از «ساقدوش» استفاده کرده، در حالیکه امید نیک فرجام ، «ینگه» رو به جای اون به کار برده. یا مثلا" همین شعر:

«درودگران،
رفیع تر افرازید شاه تیر سقف را،
که می آید داماد،
چونان آرشی افراشته قد،
بالابلندتر از هربلند بالایی.»
/ شیرین تعاونی

«تیرهای سقف را بالاتر بگذارید، نجاران، که داماد همچون آرس(1) می آید، بالابلندتر از هربلندبالایی.» / 1. ARES : خداوند جنگ در اسطوره های یونان، برای آرس که در اسطوره های رومی مارس خوانده می شد، قامتی بلند، بلندتر از قامت بشر تصویر کرده اند.م./ امید نیک فرجام

من هم نگم واضحه که ترجمهء شاعرانهء اول، اونقدر دلنشینه که آدم فکرشم نمیکنه سلینجر، آرش چه میشناخته ! و دومی با وجود پاورقی، علاوه بر نوشتار بدون تقطیع، اونقدر نامانوسه که آدم به زحمت میپذیردش. در عوض اینجا :

"نگاهش خیرگی مرعوب کننده ای داشت. انگار این نگاه از ناحیهء تودهء بلواطلب تک زنه ای صادر میشد که صرفا" بنا به تقریر تصادف و زمان از کیف توربافی خود و چشم انداز تماشایی گیوتین جدا افتاده بود." / شیرین تعاونی

"نگاه خیره اش یک جورهایی مرعوب کننده بود. انگار از طرف یک دستهء یک نفرهء اوباش می آمد، دسته ای متشکل از یک زن که فقط از لحاظ تاریخی و دست برقضا، از بافتنی و تماشای گیوتین جدا افتاده بود." / امید نیک فرجام

احتمالا" شما هم مثل مجبور شدید اولی رو دوبار بخونید و به زور باهاش کنار بیایید، درحالیکه دومی خیلی گویا و روان همهء مطلب رو رسونده !

دیگه بقیه اش هم با خودتون که ببینید کی چیکار کرده ! اما این وسط من موندم کدوم این ترجمه ها میتونه به زبان خود سلینجر نزدیکتر باشه ! از یه طرف میخوره که کاملا" زبان شاعرانه ای داشته باشه. از طرف دیگه با نوجه به وسعت طیف خواننده هاش، فکر نمیکنم شاعرانگی زبانش، قابلیت فهم نوشته هاش رو پایین آورده باشه. اینه که پس چندتا ؟ وای به حال کتابهایی که فقط یه مترجم ترجمه اشون میکنه !! (یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز ؟!! خواننده ! این مهمه، مگه نه ؟؟)

ضمن اینکه کتاب "نجاران ..." ، یه داستان دیگه هم داره «پیشگفتار: سیمور» که کتاب اول نداره، ولی اون باشه برای بعد.


* از مجموعهء «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم»

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲


وحشی یعنی کسی که -یا چیزی که !- تو یه هفته ، 8 تا فیلم میبینه؛ تو یه روز سه تا از شهرهای ندیدهء کشورش رو میبینه؛ ظرف دو دقیقه، 5 تا نوار میخره؛ تو یه هفته، هوارتا کیلو ایرانگردی میکنه؛ تو 4 روز، 5 تا کتاب میخونه؛ در خلال هیچکدوم از اینها هم یه کلمه درس نمیخونه !!.. وحشی !!!

شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲


این تاواریش -پس چی ؟ فقط مشهدی و کربلایی حسابه ؟؟- ظاهرا" به جای سمینار در سن پترز بورغ! ، رفته سیبری تبعید ! من گفتم تنها رفتن واسش خوب نیست، خودش گوش نکرد !!..


اگه ادب و تربیت و وجاهت و این حرفها رو در "کلمات" جستجو میکنید، به هیچوجه به کتاب «خداحافظ گاری کوپر» نزدیک نشید ! ولی اگه در برابر کلمات زشت و چیزهایی که در عرف، چندان پذیرفته نیست، یه گوشتون دره و یکی دروازه -از مزایای راه رفتن در خیابانهای تهران!- و از لطائف و ظرائف ادبیات لذت میبرید، سعی کنید هرطور شده این کتاب رو از دست ندید !

غیر از مضامین فوق العاده ای که داشت، تشبیهات بینظیری هم توش یافت میشد. دیگه هیچی نمیگم، فقط یه چندتا نمونه :

- حجاب زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می رود.
- ... از همه بدتر، هرجا می رفتید تابستان پلاس بود.
- این اولین دفعه بود که می گفتند «چیزی» دارد، حتی اگر این چیز یک مشکل باشد، مثل این بود که یکدفعه شخصیتی به او عرضه کرده باشند.
- آدم میتواند منحط باشد و انحطاطش تقلیدی از همه نباشد.
- آنها برای اسکی به اینجا نیامده بودند. انفجار جمعیت آنها را به همه طرف پرت کرده بود.
- اقلا" معتادها اینشان خوب است که در زندگی هدف دارند، آنهم ترک اعتیاد است.

و ...

وحشتناک بعضیاش وصف حاله ! حالا هی انکار کن !

،
پ.ن. چاپ جدیدش هم در حد چند کلمه با چاپ قدیمش فرق داره -به اضافهء دو سه جمله ته کتاب که نقش مادر لنی رو به کلی حذف کرده، دقیقا" دو سه جمله- و این خودش یعنی یه پیشرفت اساسی ! حالا هی بیان بگن هیشکی هیشکاری نکرده ...

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲


محشر یعنی همین ! یعنی اینکه به جای عروسی یه دوست و مهمونی یه دوست دیگه، پاشی بری قرار بر و بچه های دبیرستان، بعد یه موجوداتی رو بعد از 8 سال ببینی !! بعضی ها رو با بچه اشون ببینی -یعنی یه نسل بعد!!- ! عکس عروسی بعضی های دیگه رو ببینی و ... و در نهایت شگفتی یکی رو ببینی با مامان و بابا و برادرش که دیگه از اومدنش قطع امید کرده بودی ، اونم در حالیکه فقط از روی سر و صدا و شلوغ بازیها توجهش جلب شده باشه و بعد یه چهرهء آشنا جلبش کرده باشه ...

معرکه بود. گرچه جای مینا و مهسا و آوا و مهتاب و مینو ومهدیس و سحر و چندتای دیگه به شدت خالی حس میشد، باز هم فوق العاده بود. نمیدونم، ولی الان اونقدر شارژم که ده تا عروسی ِ ده شب و ده روزه هم اینجوری شارژم نمیکرد ! (از اونم بالاتر اینکه یه چن تا علاف مثل خودم پیدا کردم! یوهوووو!!)

انگار نه انگار که 8 سال بزرگتر شدیم ! عینا" همون ورجه وورجه های افطاری سال چهارم ... فکر کنم کم مونده بود باز شیشه بشکنم ! وای که چه کیفی داشت وقتی رفتم مثل بچه های خوب پیش ناظم مدرسه اعتراف کنم، بعد کاشف به عمل اومده بود که همه رفتن گفتن «منم اسپارتاکوس!» ... . امشب هم که اون سفره خانه رو اول گذاشتیم رو سرمون بس که رو چهار پنج تا از تخت هاش بالا پایین پریدیم و عکس گرفتیم، بعدش هم که پیتزایی بیچاره به تغییر دکوراسیون اساسی احتیاج پیدا کرد ! چه میشه کرد دیگه ... دنیا بیرحمه وگرنه ما همونیم! که بودیم !!

،
پ.ن. هیجی دوستیهای دبیرستان نمیشه ! حالا هی بشین بگو «یه دوست راس راسَکی ...».

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲



DARE TO BE DIFFERENT !!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲


شكراب هم رفتيم سياحت. اين جبههء شرقي توچال هم براي خودش جاي باصفاييه. جايي كه راحت ميشه از طبيعت ارديبهشت سرمست شد. راه رفتن تو يه جادهء پرپيچ و خم درحاليكه دو طرف آدم پر از درختان گيلاس با انبوه شكوفه هاي آويخته اس. صداي غالبي كه تو گوش ميپيچه، صداي پرنده هاست و صداي پس زمينه هم صداي جريان رود. آفتاب هم اين ميون با بيرحمي تمام ميسوزونه، درحاليكه مابين اين همه هياهو و حركت، كوهه كه هميشه ايستاده و ايستاده و مي ايسته.

يه جايي وسط كوه، آبشار با سينهء ستبر سپيدش منتظره تا خودش رو وحشي و پرشور در آغوش مدعوينش بندازه. رشحاتش از همين فاصلهء چندمتري هم گونه ها رو نوازش ميده. شوق برت ميداره كه بري جلو ...

جالب اينكه تا مياي فكر كني كه حالا گروه عقب افتاده و ديگه آدم نيست و خودتي و خودت، ميبيني يه گروه ديگه جلوترن كه يا دارن ميرن، يا حتي دارن برميگردن. هرقدر هم كه به هركي ميگي رفتم شكراب، جواب بشنوي كه ها ؟ كجا ؟؟..

... ديگه هم اينكه نميدونم ما چه حقي براي خودمون قائليم كه هي بلند ميشيم ميريم آرامش ساكنين اين مناطق رو به هم ميزنيم و برميگرديم. ها ؟! يعني كه چي ؟؟..

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲


اینو اول تو کامنتدونی آقای سروش نوشتم، بعد گفتم اینجا هم بذارمش؛ خیلی وقته از این خبط ها ازم سر نزده !

« وقتی که منتظرم
منتظرم که معجزه ای بیاید


و چهرهء اعجاز
   - از انتظار ِ در انتظار -
کدر گشته

شب چیره می شود

تکرار
به تداوم اش می بالد

تداوم ِ انتظار
      - انتظار ِ تکرار

وقتی که معجزه فرا می رسد.
»

1/3/82 // المیرا

الان دارم میبینم گرچه که با شعر سروش، اینا اومده به ذهنم، ولی این نمیتونه ادامهء شعر سروش باشه ! کاملا" زبانهاشون فرق میکنه. معذرت آقای سروش !!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲


بوها

آدمي كه تا اين حد مشام حساسي داشته باشه، خيلي زياد زجر ميكشه: وقتي هوا گرم ميشه ، وقتي كه بارون مياد ، وقتي دلش قورمه سبزي ميخواد و به جاي خونهء خودشون، از خونهء همسايه بوي غذاي مزبور مياد، و اوقاتي كه همينجوري الكي بوهاي ناخوشايند مياد. ديروز بالاخره رفتيم مراسم گلابگيري كاشان. يا به عبارتي مراسم ‹پالايش ِ مشام›. كاري ندارم كه اينقدر گلاب رو تو مساجد و موقع گريه زاري استفاده ميكنن كه ديگه طبق كلاس! هركي ميخوان عطر بدبو مثال بزنه، ميگه گلاب. اما به هر حال، براي من بوي گل -حتي خرزهره!- خيلي دوست داشتني تر و محترم تر از بوي عطرهاي مصنوعيه -عجالتا" بوي گلاب و عرق نعنا و يه چندتا گياه ديگه ميدم، چون همش ريخت تو كوله م، معجون! خلاصه سعي ميكرديم به بخش قضاوتِ حس بويايي ِ مغزمون استراحت بديم. ولي از ‹مراسم› گلابگيري چي بگم كه زودپز دست ساز و ديگ حلبي! و اينا، هيچ شباهتي به ‹مراسم› ندارن. اونم تو شهر قمصر ! همه چي به طرز وحشتناكي بوي مزخرفِ مدرنيته گرفته - مخلوط ترشيده اي كه نه سركهء سركه است و نه شرابِ شراب*. بوي بد، بوي بده ديگه، چه فرقي ميكنه ! نميدونم، شايد هم واسهء مني كه سالي يه بار ميرم اونجا، ‹سنت› چيز قشنگيه ...

در عوض رفتيم ‹نياسر›. فوق العاده اس اين شهر. اون آبشار و اون بقعه و اون ساختمون مجهول الهويه كه ظاهرا" مهمانسراييه براي خودش - چون مسافر داشت اينطور كه ما ديديم - و آفتابگيرهاي نزديك سقف و آبنما و تابستان-خواب و اون آتشكده كه به طرز عجيبي، عليرغم ممنوعيت مرمت آتشكده ها!، يه جزيي ترميم شده و رها شده واسه خودش، با ساروتي كه لابه لاي سنگها ديده ميشد و يه جور حس اصالت طلبي آدم رو تقويت ميكرد. يه آدم پرمعلومات هم كه همراهتون باشه و يه چيزهايي بگه كه هي مبهوت شيد و هي كيف كنيد و هي حسرت بخوريد ! هيچ ميدونستيد اولين خط كشي خيابونها -براي عبور و مرور اسب و گاري و كالسكه و اينها- ، مال زمان ‹كوروش كبير› خودمون بوده ؟؟؟ (بعضيا حواسشون باشه كه ديگه پز نياسر رفتنشون رو به ما ندن كه خريدار نداره !)

بعدشم ... نه، يعني قبلشم! صبح كه داشتيم از تهران ميرفتيم، به يه جاهايي رسيديم كه از نظر نوع زندگي به شدت بوي محروميت ميداد. داشتم فكر ميكردم كه " اِ ! چه زود از شهر خارج شديم و به حومه رسيديم ..." كه يه تابلويي ديدم : ‹شهرداري منطقهء 18 تهران›. بوي گند تبعيض و اختلاف طبقاتي و غيره هم، تندتر از هميشه. انگار اين مشام هيچوقت از ‹بوها› خلاصي نداره ...

* // محمدعلي اسلامي ندوشن

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲


دل همتون بسوزه که یه داهداهش ِ کوچولو -ناقابل 20 ساله- ندارین که براتون VCD ی ده تا از کارتون های «همینه» یا به قول امروزیا PAT & MAT (هی من سر کار میگم این NAT/PAT چقدر آشناس هاااا !!!..) بخره ، بعد بیاد بگه چشماتو ببند ...

... دل همتون بسوزه ! (داداش کوچولوی 20 ساله هم که داشته باشین، داداش ِ من نمیشه که ! هوم ! )

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲


آی کیف داره آدم یه وبلاگ مخفی داشته باشه ! آی کیف داره !! ...


رئال هم overdose کرد. دیگه فینال دیدن نداره ، وگرنه که آدم هر هفته باشگاههای ایتالیا تماشا میکرد خب ! دیگه دل آدم به چی خوش باشه ؟ ها ؟؟!


«تنها فرد است که واقعیت دارد و هرچه از این باور دورتر شویم بیشتر به دام انگاره های انتزاعی پیرامون Homo sapien ها می افتیم و بنابراین بیشتر به بیراهه کشیده می شویم. در این قرن وانفسا و دگرگونی های سریع باید دربارهء فرد فرد موجودات بشری بسیار بیشتر دانست، زیرا بسیاری چیزها بستگی به کیفیت روحی و اخلاقی تک تک آنها دارد.

...»

هی من میگم این آقای یونگ خیلی با کمالات بوده ... . تازه این یه چشمه اشه !!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲


خدا بگم اين آقاي يونگ* رو چيكار كنه !! يه فرق اساسي كه با آقاي فرويد داره، اينه كه ميگه ناخودآگاه آدمها فقط شامل واپسزده هاشون نيست و خيلي گسترهء وسيعتري داره. مثلا" جايگاه چيزهايي رو هم كه برخورد مستقيم باهاشون نداشتيم و به عبارت ديگه به خودآگاهمون راه پيدا نكردن، در ناخودآگاه ميدونه. و يا چيزهايي مثل نبوغ و طبع شعر و نويسندگي -بالذات- و اين چيزها. و خواب هم جايگاه ظهور همهء چيزهاييه كه در ناخودآگاه قرار دارن. خلاصه،،، يه هفته نيست اين كتاب "انسان و سمبولهايش" ِ آقا رو دست گرفتم. ديشب تا صبح مگه گذاشت بخوابم !! هِي راه به راه از خواب ميپريدم كه ببينم چه خوابي ديدم و تو ناخودآگاهم چي بوده و از كجا ممكنه رفته بوده باشه اونجا و ريشه اش چي ميتونه باشه و ...

خدا امشب رو به خير بگذرونه !!...

* هاه ! بلاگ هم داره !!...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲


هرچی از اول سال تا حالا دشارژ شده بودم، امروز شارژ شدم. اصلا" خیلی خوش میگذره که آدم پاشه بره دانشگاه، 5-6 ساعت لگوبازی کنه ، برگرده ! اونوقت آدم میتونه باز مثل خیلی وقت پیشها ، ساعت 8 شب -تو شلوغیهای نمایشگاه- ، از چهاراراه پارک وی تا خونه، 45 دقیقه پیاده گز کنه ! از اونم بالاتر ... وقتی کیت کامل به خرج دانشگاه از اونور آب اومده باشه و ملت هم آلمانی بلد نباشن، مجبور شن 1-2 روز صبر کنن، تا آدم رو بازی بدن !!! (گیریم بعدش هم بفهمن که چه اشتباهی کردن، ولی دیگه تا آخرش صداشون درنیاد!) همینجا اعلام کنم : جای بعضیها خیلی خیلی خالی ! هرچی زنگ زدیم تشریف نداشتن، همراهشون هم همراهشون نبود !! .. القصه، چی بگم از این لگوها ! مجهز به انواع و اقسام سوئیچ و سنسور و فیبر نوری و برنامه پذیر و دنگ و فنگ و بنگ و غیره و ذلک. هوارتا جور روبات درجا ساختیم، کِیف-دار !! بعد همچین رفته بودم تو حال و روز دوران جوانی و ... خلاصه حرف نداشت، فوق العاده بود ! خیلی زیاد ...
دیگه همین.
،
پ.ن. راستی امروز هم شنیدم دیروز عقدِ "کیف-دار" بوده. مبارکه.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲


آقای رئیس !

خونسردی خصیصهء خیلی خوبیه ، ولی نباید با بی مسوولیتی اشتباه گرفته بشه !..

- امضا کارمند شاکی !

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۲



- Development is not progress.
- Change is not progress.



* در راستای گذری تلویریون شنیدن، اینا رو رو هوا زدم. سووو.. نمیدونم مال کیه !


قابل توجه آقای محمد !

قابل توجه آقای سروش !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲


آیا امپرسیونیستها به ضعف بینایی مبتلا بوده اند ؟

آخرین تحقیقات برخی دانشمندان حاکی از آن است که بسیاری از نقاشان بزرگ امپرسیونیسم به ضعف بینایی مبتلا بوده اند و این امر ممکن بوده بر کیفیت آثار هنری شان تاثیر گذاشته باشد.

به گزارش بی.بی.سی این تحقیقات نشان داده است که هنرمندانی همچون رنوار، مونه و دگا از نزدیک بینی رنج برده اند و ضعف قوه بینایی آنها ممکن است بر سبک نقاشی آنها یا نحوهء نگرش مشابه آنها به دنیا تاثیرگذار بوده باشد.

بر پایهء این گزارش اگرچه این فرضیه ها توسط برخی چهره های صاحبنام در عرصهء نقاشی و تاریخ «یاوه و بی اساس» خوانده شد اما نشریهء دیلی میل به نقل از پروفسور نوئل دن، جراح متخصص اعصاب که تحقیقات اخیر با نظارت او انجام شده نوشت: نقاشان امپرسیونیست همه چیز را تار می دیدند و سبک امپرسیونیسم به نحوی به این حس باز می گردد. به گفتهء این کارشناس مشکلات بینایی این نقاشان می تواند توجیهی برای علاقهء آنها به استفاده از رنگهای تند مثل قرمز، خطوط کمرنگ و عدم پرداخت به جزئیات در تصاویر باشد. گفتنی است در میان دیگر نقاشان امپرسیونیسم، سزان، پیسارو، ماتیس و رودن به نزدیک بینی مبتلا بوده اند و سزان و رنوار از جمله نقاشانی بوده اند که به جزئیات نقاشی خود اهمیتی نمی دادند.

روزنامهء ایران/ یکشنبه 14 اردیبهشت ماه 1382 / صفحهء آخر

،

همیشه آدمهایی هستن که به منحصر به فرد بودن انسانها قائل نیستن. حداکثر تلاشی هم که برای اثبات منحصر به فرد بودن خودشون انجام میدن، اثبات شباهتهای نوابغ با سایرین به شیوه های گوناگونه. نمیخوام بگم این آقای دکتر که این همه تحقیق کرده و به چنین نتایجی دست پیدا کرده از این نوع آدمهاست. حتی نمیخوام بگم که حق با کسانیه که این تحقیقات رو رد کردن. فقط میخوام بگم که همچین تحقیقی، دستاویز خوبی برای آدمهای غیرمتخصصیه که میخوان نبوغ و نوآوری های دیگران رو عادی جلوه بدن. کم نیستن، برای همین هم مهمه که خودِ «من» چه عقیده ای راجع به حرفهای دیگران داشته باشم ...


آدم کامل وجود نداره، اما درخت کامل چرا. نارون دیدی ؟ با فاصله که نگاهش کنی، هیچ شاخه ای نمیبینی: تنه و انبوهِ برگ. از زیر که بهش نگاه کنی، پر از شاخه اس. شاخه های نازک کوتاه و بلند. اما تا به چندسانتی سر ِ شاخه نرسی، خبری از برگ نیست. میگن درختهای دودویی که حداکثر اختلاف ارتفاع شاخه هاشون، یک باشه، درخت دودویی کاملن. با این حساب بین درختهای غیر دودویی، نارون یه درخت کامله. خیلی کاملتر از یه درخت دودویی مصنوعی. اونم تو این فصل که هنوز سبزها کدر نشدن. یه سبز ِ کاملِ طبیعی.

1. بالاخره رفتم نمایشگاه رو درو کردم، خیالم راحت شد. فقط به گمونم موقع برگشتن، پنج سانت دیگه آب رفتم زیر اون بار ِ فرهنگ ! تازه شانس آوردم جیبم به موقع مجوز خرید رو لغو کرد !

2. امروز صبح رو قرار گذاشته بودم که بخوابم. ولی بازم زود پاشدم. نتیجه اینکه نمایشنامهء داستان خرسهای پاندا به روایت فلان که اسمش زیاده رو خوندم. خیلی جالبه که آدم یه مدت رو یه سری واژهء خاص متمرکز بشه، بعد یه کتاب بخونه، پر از اون واژه ها و اصطلاحات. بدجوری احساس compatibility به آدم دست میده اونوقت. به خصوص که ترجمه هم «خوب» باشه. فقط این کتاب برای اونهایی که با «شنیدن سکوت» و اینجور مقولات مشکل دارن، اصلا" توصیه نمیشه !

3. بعد از یکسال –دقیقا" نمایشگاه به نمایشگاه!- یه دوست قدیمی رو دیدن و فحش خوردن که کجایی و این صحبتها، یواش یواش حرفها به اینجا میرسه که اِ راستی، تو اینجا هم میرفتی. هنوزم میری ؟ راستی، تو اینکارم میکردی، هنوزم میکنی ؟ تو اهلِ فلان وبهمان هم بودی، هنوزم هستی ؟ ... بعد وقتی یهو جواب همهء اینا منفی باشه، دوستتون یه کم حق داره که با چشمهای از حدقه دراومده بپرسه "تو چته؟!؟" (به همون معنی!) ...

4. اصولا" نمایشگاه هم دیگه اون شور و شوق سابق رو نداره. نه غرفه دارها –اکثریت- اهمیت چندانی به نماشگاه میدن، نه مردم خیلی برای تماشای کتابها میان. اغلب مثل من یه لیست دستشون میگیرن، یا اینکه سراغ یه سری ناشر خاص که میشناسن میرن. هنوزم بهترین دورهء نمایشگاه، به نظرم همون نمایشگاه چهاردهم بود که 24 ساعت در صحن نمایشگاه پلاس بودم و حداقل نصف نشست های فرهنگی رو جویده بودم. با اینکه اون سال هم اوضاع دِماغی خوبی نداشتم به هیچوجه. ولی اون موقع، نمایشگاه، با تقریب بسیار خوبی، نجاتم داد.

5. Legends of the fall رو هم دوباره دیدم، این دفعه با صدا !! به نظرم فیلمنامه اش خوب بود. حداقل توی دیالوگها، قوی کار شده بود. شاید اگه رنگ داشت، فیلمبرداریش هم با توجه به در و دشت، جالب توجه میبود. بازی آنتونی هاپکینز هم که دیگه حرفی دَرِش نیست. برَد پیت هم که لابد تیپ و قیافه داره که اینهمه طرفدار داره –نه دیگه اونقد خب ! اِدِن کویین هم بد نبود. ولی نمیدونم،،، شاید هم این روزا فقط خارق العاده ها میتونن نظرم رو جلب کنن ! به هرحال خیلی معمولی بود به نظرم.

6. امروز صبح داشتم فکر میکردم با این سرعتی که روح من داره پیش میره، قبل از سی سالگی expire date م فرا میرسه...

قبل از بیخ پیدا کردن قضیه: پایان گزارش !!!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲


يه جا نوشته بود ‹درخت همه چيش خوبه ، غير از سكونش›.

نميدونم چرا عادت كرديم به هرچي كه مثل خودمون افقي حركت نكنه ، بگيم "ساكن" !


نمیدونم چی شده. اون از کنکور که حتی فرمهاش رو هم نگرفتم، اینم از نمایشگاه که دو روزه افتتاح شده، هنوز نرفتم. گیریم یه روز قبل از افتتاح رفته باشم، اون که قبول نیست ! غیر از اینها، لیست خرید از نمایشگاهه: حتی یه کتاب شبهه درسی هم توش پیدا نمیشه. شاید یه دورهء رکود، یا یه خواب شبهه زمستانی باشه.

پسره، کناردستیم، دستشو برد طرف بالابرِ شیشه، یه طوری که مطمئن بود جوابش مثبته، پرسید: باد اذیتتون نمیکنه ؟! جواب منفی دادم. آروم گرفت. پنجره کامل باز بود. باد با همهء قدرت هجوم میاورد. با اینکه کنار پنجره نبودم، خوب باد میخوردم. حس کردم خیلی زیاد که به تنهایی نیاز دارم. نه فقط تنهایی، به خلوت. بعد به اینجا رسیدم که پشت اینهمه نیاز به تنهایی و خلوت، یه نیاز اساسیه: نیاز به پالایش. قراضه های روح و روان و ذهنم زیاد شده. خرده خرده و به درد نخور. جای بقیهء چیزهایی رو هم که میتونن چیزی باشن، اشغال کردن. یه جور آلایش زیادی.

کاش میشد یه مدت رفت تو یه پناهگاه امن، یه غار ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲


«در حاشیه»

یکی اینکه آی حال میکنم با تنهایی ! کسی نمیاد، خب نیاد؛ خودم مگه اینجوریم ؟!؟ سینما که تنها قبلا" امتحان شده بود، نتیجه مثبت بود، اینم از تیارت! باد تا بقیهء چیزها را هم تنها تنها آزمایش کنیم و حال کنیم !!

دوم هم اینکه بابا چه خبره !!! تو جشنواره، این همه آدم معروف و مشهور دور و بر آدم نریخته بود که شب آخر اجرای «افشین و بودلف». از آقایان رضا و محمود بنفشه خواه و جمشید گرگین و خانمها مهتاج نجومی و مریم معترف و کلی و نصفی دیگه که به اسم نمیشناسم ولی به قیافه چرا، گرفته .... تا آقای هوشنگ مرادی کرمانی و خانم منیرو روانی پور ! همه هم با خانواده !! هی ما دیدیم آقای دکتر وایساده دم در، دو دیقه یه بار کلی سلام و احوالپرسی گرم میکنه، فکر کردیم فک و فامیلن ! نگو اوووه !!! دیگه همین !


«افشین و بودَلَف هر دو مرده اند» ، برداشتی نو و دراماتیک از قصهء افشین و بودلف در "تاریخ بیهقی" است. بی آن که از شرح زندگانی بابک در کتاب های تاریخی دیگر از جمله "سیاست نامه" ، "تاریخ طبری" و یا "تاریخ الکامل" غفلت شده باشد.

- قطب الدین صادقی / نویسنده و کارگردان

کار خوبی بود، در مجموع. کار یه گروه حرفه ای به همراه یک سری دانشجوی تازه کار دانشگاه هنر. و شاید هنر دکتر صادقی بود که هیچ جا این گروه تازه کار، از حرفه ایها کم نیاورد. دو تا چیز فقط برام سوال شد: یکی دلقکهای دربار پاپک، که یه کم حالت سمبولیک غربی داشت بازیشون و دیگه هم موضوع خیلی مهم «رنگ» ! یعنی اینکه خب، مثلا" «خانهء برناردا آلبا» که فضا، فضای عزاداری و سوگ پدر بود، اینقدر رنگها موجب تکدر خاطر بنده نشده بودن که تئاتر حماسی دیشب شد ! به نظرم نقاشی های قهوه خانه ای ما، خیلی بیشتر از دو رنگ سیاه و قرمز -طلایی و نقره ای هم ارفاق- داشته باشن. ولی خب، پس چندتا ؟!؟..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲


جا زدم. به همين راحتي: جا زدم. جرأت نكردم كنكور دكترا ثبت نام كنم. به همين راحتي ! نه كه فقط چون رشته ام فرق داشت ... من اگه من بودم، ‹اراده› بود؛ رشته كه حَرفه. عين تخته بازها، وقتي قبل از شروع بازي ميدونن كه ميبازن. اما اونا به هرحال بازي ميكنن؛ من نه. مي ترسم اين يه ذره حرمتي هم كه پيش خودم دارم، از بين بره ! من بازي نميكنم ...


كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش ...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲


تو این یه هفته، یه شیش هفت تایی فیلم دیدم. عجیبه که تازگی کمتر میل به خوندن و نوشتن دارم و بیشتر به فیلم دیدن. به طور خیلی تصادفی سه چهارتا از فیلمها رو مستر کاستنر بازی میکرد: از انتقام و پستچی گرفته تا رابین هود. بازم بود ولی دیگه یادم نیست ! ولی دیگه دارم متقاعد میشم که همونجور که فکر میکنم هر فیلمی تام هنکس بازی کرده، ارزش یه بار دیدن رو داره، فکر کنم هر فیلمی که این آقای KC (پسرخاله کوین!!) بازی میکنه رو میشه با خیال راحت ندید ! (نزنین حالا، منهای «رقص با گرگها» شاید. شااید! چون اونم هنوز مثل آدم ندیدم.) ولی این رو مطمئنم که بازیگرها هرقدر هم که نقش بازی کنن، یه جورایی خیلی زیاد، تو نقشهاشون، خودِ خودشونن. چیه ؟ همه روانکاو شدن، حالا ما دو زار ساخت شکنی کردیم، چپ چپ نگاه کردن داره ؟؟..

بعدشم ... هیچی حالا. باشه برای بعد !


برای درک کردن، اول باید ذهنیتت رو تو یه قابی که از پیش دارن، جا بدن، بعد خلاء هاش رو پر کنن و زوائدش رو حذف، تا بگن «اوهوم .. درک میکنم ...»: عینیت دادن به ذهنیت ...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۲


واقعا" یعنی ممکنه کسی پیدا شه که به سکوت من گوش بده و بفهمه همهء چیزهایی رو که باید ؟!؟ ..

- never, ever !
.
.

پ.ن. چقدر یه نوشته میتونه داغ ِ زیر خروارها خاکستر ِ آدم رو زنده کنه ...


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۲


پسردایی یه حرف خوبی زد چند وقت پیش :

« ما بزرگ نشدیم ، تصعید شدیم . »

،

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲


فکر میکنی بتونی به دوستت که تازه فهمیده - به هر دلیلی - مبتلا به ایدزه ، و با این مساله کنار اومده ، بگی «تو قهرمان منی» ؟!؟..

اگه دیدی نتونستی، فقط سعی کن یادت بیاد تو این دنیای بی در و پیکر ، هرکی بتونه با مشکل خودش کنار بیاد ، به اندازهء کافی قهرمانه !



I wish, there really were something between us : A continent !

- Cinderella , 1997 !

آقای دورانت عزیز

متاسفم که باید عرض کنم که در حال حاضر چنان گرفتارم که متقاعد شده ام که زندگی هیچ معنایی ندارد؛ و چون چنین است، نمی دانم چگونه می توان به پرسش های شما هوشیارانه پاسخ گفت.

تصور نمی کنم که بتوانیم دربارهء نتیجهء کشف حقیقت حکمی کنیم، زیرا تاکنون حقیقتی کشف نشده است.

ارادتمند صدیق
برتراند راسل


* پاسخ برتراند راسل به ویل دورانت / ؟؟؟

پایان!


...

به این نتیجه کشانیده شده ایم که در تاریخ بشری، بزرگترین خطا کشف حقیقت بوده است. حقیقت ما را نرهانیده است مگر از فریبهایی که مایهء آرامش ما بوده اند، و قید و بندهایی که ما را حفظ می کرده اند؛ ما را خوشبخت نکرده است، زیرا که حقیقت زیبا نیست، و لایق آن نبوده است که چنین مشتاقانه جست و جو شود. حال که به آن می نگریم در حیرتیم که چرا برای یافتنش این سان شتاب کرده ایم. حقیقت، به ظاهر هر دلیلی برای زیستن را از ما گرفته است، جز لحظه های لذت و امید بی مایه به فردا را.

این است بن بستی که علم و فلسفه ما را به آن کشانده اند. من که سالها به فلسفه عشق ورزیده ام حالا به آن پشت می کنم و به زندگی رو می آورم؛ و از شما، به عنوان کسی که هم زندگی کرده است و هم فکر، می خواهم مرا برای درک زندگی یاری دهید. شاید فتوای کسانی که فقط زیسته اند با حکم آنانی که صرفا" اندیشیده اند تفاوت داشته باشد. لحظه ای را وقف من کنید و بگویید که معنی زندگی برای شما چیست ؟ دین چه کمکی – اگر بکند – به شما می کند ؟ چیست که به شما استواری می بخشد ؟ سرچشمه های الام و نیروی شما کدامند و هدف یا نیروی محرک زندگی دشوار شما چیست ؟ مایهء تسلای خاطر و نیکبختی شما در کجا نهفته، و ، در وهلهء آخر، گنج شما در کجا خفته است ؟ اگر لازم است مختصر بنویسید، و اگر فراغی دارید، هرچه طولانی تر، زیرا که هرکلمهء شما برای من گرانبها خواهد بود.

ارادتمند
ویل دورانت


بعد از تحریر: ... هدف مورد نظر صرفا" فلسفی است. با وجود این، امیدوارم که برای نقل از جوابها در کتاب آینده ام، دربارهء معنی زندگی ، که در یک فصل آن به طرز فکر مردان و زنان نامدار زنده در برابر زندگی اشاره هایی می شود ایرادی نباشد.


* نامهء ویل دورانت به برتراند راسل / ؟؟؟ / قسمت دوم: پایان.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲


لرد راسل عزیز،

آیا ممکن است لحظه ای زندگی شلوغ خود را کنار بگذارید و با من فلسفه بازی کنید ؟

من می کوشم که در کتاب آینده ام رو در روی مساله ای قرار گیرم که به نظر میرسد نسل ما، شاید بیشتر از اکثر نسلهای دیگر، همیشه حاضر برای پرشس دربارهء آن است و هیچگاه آمادهء جواب دادن بدان نیست: معنی و ارزش زندگی آدمی چیست ؟ پیش از این به طور عمده، نظریه پردازان به این مساله پرداخته اند، از ایخناتون و لائوتسه تا برگسون و اشپنگلر. نتیجه نوعی خودکشی فکری بوده است: گویی فکر با گسترش خود، ارزش و معنی زندگی را ضایع کرده است. به نظر می رسد که رشد و گسترش دانش، که این همه مصلحان و آرمان گرایان آرزویش را کرده اند، برای سرسپردگان خود – و سرایتا" برای بسیاری دیگر – سرخوردگیی به ارمغان آورده که تقریبا" روحیهء نژاد ما را درهم شکسته است.

اخترشناسان گفته اند که در مسیر ستاره ها کارهای آدمیان جز لحظه ای را تشکیل نمی دهند؛ زمین شناسان آورده اند که تمدن جز فاصلهء کوتاهی میان عصرهای یخ نیست؛ زیست شناسان را عقیده بر این است که همهء زندگی جنگ است و مبارزه برای بقا در میان افراد، گروهها، ملتها، اتحادها و گونه ها؛ مورخان می گویند که «پیشرفت» فریبی است که عاقبت افتخار آن بناچار جز تباهی نیست؛ روانشناسان معتقدند که راده و نفس ابزارهای بیچاره ای هستند در دست توارث و محیط، و روح که زمانی فسادناپذیر بود جز گداختگی گذرای مغز نیست. انقلاب صنعتی خانه را ویران کرده است و کشف داروهای ضدبارداری در کار تباه کردن خانواده و اخلاق قدیم، و شاید (از طریق سترون کردن هوشمندان) در کار به تباهی کشیدن نژاد است. عشق را به تراکم اخلاط تجزیه کرده اند، و ازدواج به صورت یک رفاه موقت فیزیولوژیک تعبیر گردیده است که اندکی بر هرج و مرج جنسی برتری دارد. حکومت مردم سالاری به چنان فسادی کشیده شده که تنها رم زمان میلو نظیر آن را به یاد داشته است؛ و مشاهدهء هرروزهء طمع سیری ناپذیر مال اندوزی آدمیان، رویاهای روزگار جوانی ما را از یک مدینهء فاضلهء جامعه گرا از میان میبرد؛ هر اختراعی قوی را قویتر و ضعیف را ضعیف تر می سازد؛ هر ساز و کار تازه ای آدمیان را پس می زند، و وحشت جنگ را چند چندان می کند. خدا که زمانی مایهء تسلی عمر کوتاه ما و ملجاء ما در محرومیت ها و رنجها بود، ظاهرا" از صحنه بیرون رفته است؛ هیچ تلسکوپی و هیچ میکروسکوپی قادر به کشف او نیست. زندگی، در آن چشم انداز کلیی که فلسفه است، بدل به لولیدن نامنظم حشره های انسانی بر روی زمین شده است، و به سودایی که سراسر سیاره را فرا گرفته و ممکن است به زودی درمان شود؛ در آن هیچ چیز جز شکست و مرگ مسلم نیست – خوابی است که گویا بیداری به دنبال ندارد.

* نامهء ویل دورانت به برتراند راسل / ؟؟؟ / قسمت اول.

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲


شکوفه نیستم، اما اگر هم برقصم با باد بهاری میرقصم. باد بهاری یعنی که می آید و می رود. می آید و حداکثر مویی پریشان می کند و می رود. یعنی که بعد از یک تاب نرم، دوباره سرجای خودت هستی. نه از بین رفته ای، نه از بین برده. باد بهاری، آب نیست که خیس کند، آتش نه که بسوزاند، نه حتی خاک که دفن کند. باد بهاری، یعنی زمان آمدن و رفتنش پریشیده. خبر نمی کند. می آید و می رود، بی خبر. ...

این رو چند وقت پیش نوشته بودم. به اینجا که رسید حس کردم بقیه اش یادم رفت، ولش کردم. حالا میذارم، شاید بقیه اش یادم اومد !


آقای محمد،

یعنی اینکه اگه یکی دیگه میگفت بابت قدم زدن یه آدم دیگه، 3 ساعت ناقابل دیر رسیده ، خیلی گل و بلبل میشد ؟!؟ (عمرا" دیگه بهت لینک بدم ! Backpropagation که تغییر ساختار نداره !! پاک میکنی، بنویس "پاک شد" ، ملت خیال نکنن ما دیوونه ایم –در این مورد خاص!- رو هوا لینک میدیم !!! )


« خانه را بفروش ،
ماشین را بفروش ،
بچه ها را بفروش ،
من برنمیگردم. »

،،،
یه کوه دست بریدهء کوچولو، عین یه گلولهء الماس از وسط پیشونی آدم ... .

،،،
فقط میشه گفت شاهکار بود ! حتی اگه من همیشه محتاط تر از این حرف بزنم. ضمن اینکه تازه فهمیدم پشت سریهای دفعهء قبل چه جنایتی در حقم مرتکب شده بودن !!! فیلمی که یک صحنه و یک صداش رو هم نمیشه از دست داد ... (اینم یه تایید دیگه بر دههء 70 !!)

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲


هاه ! از «خانه ای روی آب» خوشم نيومد !!

... با همهء تلاشی که کرده بود تا قضاوت نکنه، پيام اخلاقيش خيلی تو-ذوق-زننده بود !

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲



---------------------------------
Microsoft People Face This !
---------------------------------
Here are some conversations, from Microsoft, which had actually taken
place
between help desk people and their customers:

Customer: "You've got to fix my computer. I urgently need to print a
document,
but the computer won't boot properly."
Tech Support: "What does it say?"
Customer: "Something about an error and non-system disk."
Tech Support: "Look at your machine. Is there a floppy inside?"
Customer: "No, but there's a sticker saying there's an Intel inside."
---------------------------------
Tech Support: "Just call us back if there's a problem. We're open 24
hours."
Customer: "Is that Eastern time?"

---------------------------------
Tech Support: "Ok, now click your left mouse button."
Customer: (silence) "But I only have one mouse."

---------------------------------
Tech Support: "I need you to right-click on the Open Desktop."
Customer: "Ok."
Tech Support: "Did you get a pop-up menu?"
Customer: "No."
Tech Support: "Ok. Right click again. Do you see a pop-up menu?"
Customer: "No."
Tech Support: "Ok, sir. Can you tell me what you have done up until this
point?"
Customer: "Sure, you told me to write 'click' and I wrote'click'."

---------------------------------
Customer: "I received the software update you sent,but I am still
getting the
same error message."
Tech Support: "Did you install the update?"
Customer: "No. Oh, am I supposed to install it to get it to work?"

---------------------------------
Customer: "I'm having trouble installing Microsoft Word."
Tech Support: "Tell me what you've done."
Customer: "I typed 'A:SETUP'."
Tech Support: "Ma'am, remove the disk and tell me what it says."
Customer: "It says '[PC manufacturer] Restore and Recovery disk'."
Tech Support: "Insert the MS Word setup disk."
Customer: "What?"
Tech Support: "Did you buy MS word?"
Customer "No..."

---------------------------------
Customer: "Do I need a computer to use your software?"
Tech Support: ?@#$

---------------------------------
Tech Support: "Ok, in the bottom left hand side of the screen, can you
see the
'OK' button displayed?"
Customer: "Wow. How can you see my screen from there?"

---------------------------------
Tech Support: "What type of computer do you have?"
Customer: "A white one."
---------------------------------
Tech Support: "Type 'A:' at the prompt."
Customer: "How do you spell that?"

---------------------------------
Tech Support: "Is your computer on a separate telephone line?"
Customer: "No." (clicks the button to log on to our service)
Tech Support: "Well then we can't-"
Customer: "It says 'no dial tone'."
Tech Support: "That's because you're on the line with me right now.
You need to-"
Customer: "No, that's not it. It does this all the time. I just have to
try a
few times, and it will let me through."
Tech Support: "No, ma'am. It's not even trying to dial right now because
you're
on the phone with me."
Customer: "It must be busy. I'll try again later."

---------------------------------
Tech Support: "What's on your screen right now?"
Customer: "A stuffed animal that my boyfriend got me at the grocery
store."

---------------------------------
Tech Support: "What operating system are you running?"
Customer: "Pentium."

---------------------------------
Customer: "My computer's telling me I performed an illegal abortion."

---------------------------------
Customer: "I have Microsoft Exploder."

---------------------------------
Customer: "How do I print my voicemail?"

---------------------------------
Tech Support: "What does the screen say now?"
Customer: "It says, 'Hit ENTER when ready'."
Tech Support: "Well?"
Customer: "How do I know when it's ready?"

---------------------------------
Customer: "I have a long distance modem."

---------------------------------
Customer: "I don't have a space bar

---------------------------------


همين!

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲


قاراشميش !

... جدا" تصميم گرفتم يه وبلاگ ديگه بزنم. اينجا خلوت و سکوتش به هم خورده. خوشم نمياد ! شايد هم از اول بايد همه جا اعلاميه ميزدم « نرم و آهسته بياييد... اينجا Sanctuary ی ِ بنده است! »

يا

« ... از کليسای من برو بيرون ! » مثلا" ...

چميدونم ! ..

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲


1. گاهي بد نيست آدم سركار اونقدر علافِ file download بشه كه به سرش بزنه بياد وبلاگ بنويسه !

2. ضايع بودن مسنجر وقتي مسجل ميشه كه رئيس آدم از پشت پارتيشن چهارتا لينك براي آدم بفرسته، آدم لينكها رو بعدِ دو روز تو خونه دريافت كنه !!

3. ديروز يه روز هيجان انگيز بود، با كلي دوست باحال جديد ! هوا هم كه بينظير ... . همين كافيه كه هنوز دنيا به آخر نرسيده باشه.

4. اگه اونقدر كم شعوره كه با يه خط و يه پاراگراف و ... بهت برچسب بزنه، لزومي نداره شعور خرجش كني و براش توضيح بدي كه چنين و چنان ! آنكس كه نداند و نداد كه نداند ... هيچوقتِ ديگه هم نخواهد دانست !!

5. هميشه اينجوريه كه جا تر باشه و بچه نباشه. اثباتش هم با خود جناب مورفي. كشته هاي جنگ هم بذار جزو همون مرگ و مير ناشي از بلاياي طبيعي. سيل و زلزله رو ميخواي گردن كي بندازي كه محكومشون كني ؟!؟ يا كه جنگ رو خيلي بيشتر از سيل و زلزله ميتوني كنترل كني ؟!!..

6. دارم يه جور بي اعتمادي مطلق پيدا ميكنم نسبت به تمام روابط انساني. خوبي و بديش اهميتي نداره. مهم اينه كه ديگه خنجر خوردن از پشت‏، درد نداره ...

7. بالاخره وبلاگ خان داداش اومد تو بلاگسپات. الوعده، وفا ! اگه ديدين نوشته هاش هم يه چند سالي بزرگتر از خواهرش نشونش ميده، عيب نداره ! قيافه اش هم همينطوره !‌ فقط تاريخ تولدهامون جابجا شده !!

8. اينم كه Sophist ِ خودمونه (طبق اطلاعات موثق!) ! Mephisto هم پيدا شه، ديگه جمعمون جمع ِ جمعه (نگم كو بحث ! خودم ميدونم ...)

9. «اصلاً انتظار نداشتم اينطوري باشي !‌ فكر ميكردم يه دختر جدي ِ پاستوريزهء ديجيتال ميبينم!»
- نميدونستم emoction هاي ياهو-م هم قزميتن !!

10. هممم ... ديگه يادم نمياد ....

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲


1. يكي از پارامترهاي بسيار مهم سينما‏، آدمهاي رديف پشت سر آدم اند! اگه از اون آدمهايي باشن كه وقتي لوكيشن! به جنگلهاي ماداگاسكاري ميرسه، بگن ”اينا از مار نميترسن؟؟؟“ و يكي ديگه شون هم جواب بده كه ”مار چيه ! سوسك !!!!“ ... فاتحهء اون فيلم خونده اس ! از اون هم بالاتر، وقتي كه فيلم زيرنويس فارسي هم داره، ممكنه Viet-كونگ رو بخونن Vit-كونگ‏، و بعد بشنويد ”نه اين Vit-كونگ نيست ! وايت-كينگ ه !!!“ .. !@#$%^&*()!@#$%^&*() (راستش اينجا ديگه طاقت از كفم رفت !! بالاخره برگشتم ببينم اين دوستان كي هستن !!! ... دِ آخه برادر من!! حالا ويِت كونگ نميدوني چيه، وايكينگ هم نميدوني با كدوم واو مينويسن ؟؟؟ قرن و قاره پيشكشت !!!) بله ! تازه همهء اينها در صورتيه كه پشت سريتون، مثل پشت سري آقاي سروش، يه جفت پاي (چروكيدهء؟!!) محترم -به شكل crossed! - نباشه !!!... بعضاً اگه همچين فيلمي پشت سر آدم در جريان اكران نباشه، ممكنه آدم بتونه اون فيلمي رو كه پشت سر جلويي ها!! داره پخش ميشه، ببينه ! (آقا جان ! ما خوش داريم تو سينما لم بديم، بريم تو حس و حال، همچين كه بلندبلند هم فكر كنيم و همراها ندونن چه جوري خاموشمون كنن!!! چه معني داره ملت اينقدر سيخ ميشينن تو سينما ؟!؟)

2. من و خان دادش به اين نتيجه رسيديم كه ما غيرآدميزاد ترين مخلوقات بشريم !!! دليلش هم اينكه اولين بار بود كه ميديديم ملت بعد از تموم شدن فيلم، بهت زده و گيج و منگ هنوز نشستن دارن پرده رو نگاه ميكنن –يه عده بابت شاهكار بودن فيلم، و يه عده، واقعاً نميدونم چرا !!!!- و ما دوتا اصولاً خيلي عادي برخورد فرموده بوديم با قضيه !!!... ولي خب، ميشه گفت اين جوگرفتگي! يه مقدار هم شايد برگرده به شرايط فعلي و جنگ كنار گوش و ...

3. حواستون باشه اگه نميدونين دوستتون چقدر ممكنه بترسه، براي همچين فيلمي دعوتش نكنين !!!...

4. نتيجهء اخلاقي و غير اخلاقي اينكه من بايد يه بار تنها برم اين فيلم رو ببينم !



" You have the right to kill me,
but you don't have the right to judge me ! "

- Apocalypse, now / F^2 Koppolla

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲


عطف به ... :

غلط نکنم، این سال نویی، محمد یا خودش هک شده، یا بلاگش !!!..

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲


"سازمان بین المللی حفظ میراث فرهنگی نسبت به تخریب اماکن تاریخی-فرهنگی عراق بر اثر جنگ اخیر هشدار داد."

سهراب کیه ! دل ِ خوش کیلو کیلو ...

،
پ.ن. موافقین که اگه جنگ زرگری نبود، حداقل عراق به اسرائیل یه پِخ میکرد، نه ؟!؟..

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲


این یکی به دروغ سیزده هیچ ربطی نداره !!!! ....


هم آدمم ، هم باسواد ، هم موفق !

چیه ؟ ندیدین دروغ سیزده ، سه تا باشه ؟!؟


سه‌شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۲


اِشکال ِ این روزگار اینه که آدم نه اونقدر تنهاست که تنها باشه و نه اونقدر تنها نمیمونه که بشه گفت تنها نیست. دلم میخواست تنهاییم رو داد بزنم. اونقدر داد بزنم که بعدش بتونم خالی ِ خالی با خلوتم تنها باشم. اما اونقدر تنها نبودم، و اونقدر خلوتِ خلوتی نداشتم که بتونم داد بزنم و مطمئن بشم که تنهام. که خالی بشم و خلوتم رو جشن بگیرم.

نمیدونم پس این کلمهء «مطلق» ادبیات، به درد کجای زندگی میخوره ! اَه ...

دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲


همين ديگه !! ... شب قرص سرماخوردگي ميخوري‏، صبح مست و ملنگ پاميشي بري سر كار، سر راه يكي رو ميبيني شبيه به يكي از بچه هاي تيم پروژه، بعد چون اون نيست ... DENY !!! غافل از اينكه بابا جان !‌ اون نيست، هان سولو ي خودمون كه هست‏ !‌ هي هي هي ... اعتياد نداشتن هم بده هااا ! گيريم بدون قرص سرماخوردگي هم همچين هشيار نباشه آدم ! ...

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲


Just ignored!


یکی دو دفعه اس که در رثای دوست راس راسَکی مینویسم، بعضیا فکر میکنن چی ... ! نخیر هم ! جرات داره کسی به دوستای من چپ نگاه کنه، تا خودم شیکمشو پاره کنم !

زت زیاد ...


تا هزار تيكه ات نكنن و تيكه هاي خودشون رو برندارن،‏ دست بردار نيستن. نميدونن‏‏،،، نميخوان كه بدونن‏‏،،، كه تو يه گوي آينه كاري بيشتر نيستي. فقط يه تيكه اته كه داره هركدومشون رو بهشون نشون ميده و هركدوم فكر ميكنن يه آينهء تمام قدي كه اگه مال خودشون باشي، فقط خودشون رو نشون ميدي‏: تمام قد. واسهء همينه كه با يه تلاش مذبوحانه دائم دارن سعي ميكنن صافت كنن. در جهت همون تيكه ات كه داره خودشون رو بهشون نشون ميده.

فايده نداره. تو دنيا نه اونقدر صداقت هست كه اگه همهء خودشون رو نشونشون بدي‏، آشفته نشن و صداشون درنياد؛ نه اونقدر پذيرش كه هموني كه هستي بپذيرندت و هر دقيقه نخوان يه جايي از فكرت رو تغيير بدن.

حتي يه دوست راس راسَكي هم پيدا نميشه ...

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲


ولی شرط داره ! ...


واکنش پنجم:
(تهمینه میلانی / نیکی کریمی، جمشید هاشم پور، مریلا زارعی، شهاب حسینی، ...)

یه کم شعار، یه کم خیال، نهایت اینکه میشه آی! بازی گرفت و تماشاگر جماعت رو حدود دو ساعت میخکوب کرد. چی بگم از بازی جمشید هاشم پور که به شخصه فکر نمیکردم چیزی بیشتر از «رمبو» ازش دربیاد و چه کرد ! بازی بقیه هم انصافا" خوب بود. با همچین فیلمایی میشه به سینمای ایران هم امیدوار بود. ولی اصولا" بعضی دیالوگها از بعضی دیالوگها مساوی ترند، مثل این: "اون وقتی که داشتن این قانون رو مینوشتن از ننه ها هم سوال کردن ؟!؟ "

دنیا:
( ؟ مصیری / محمدرضا شریفی نیا، هدیه تهرانی)

راستش فیلم آبدوغ خیاری هم اگه هست، اینجوری باشه بیزحمت ! هیچی نه، یه نَمه خندیدیم با اون رفقای بعضا" کج و مأوج ! مساوی ترین دیالوگ این فیلم هم اینکه "اون روزی که حج نرفته قبول کردی بهت بگن حاجی، باید میدونستم کار به اینجا میکشه !"

هاه ! نکتهء جالب اینکه هردوی این مساوی ترین دیالوگها رو هم، در هر دو فیلم، خانم گوهر خیراندیش گفتن ! اینو همین الان کشف کردم !! گذشته از این، فقط کارگردانی مثل خانم میلانی میتونه با «دقیقا"» چهار صحنه بازی گرفتن از شریفی نیا و حداکثر چهار پنج جمله دیالوگ، نقش حاشیه ای رو تأثیرگذارتر ازنقش اول ایشون در فیلم "دنیا" دربیاره ! گرچه بازی شریفی نیا اغلب اوقات فوق العاده اس، اما عوض شدن لحن و تیپ رفتار، با یه تغییر آرایش در فیلم، کمی به ناواردی کارگردان مربوط میشه به نظرم !

به هرحال، عید وقت خوبی برای دیدن فیلمهاییه که طی سال، هی وقت نمیشه و نمیشه و ...


مگه آدم مسواکشو به کسی میده ؟!؟

سرها بدجوری در گریبان است ...

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲


دلم یه دوست راس راسَکی میخواد ! خیلی ...

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲


... میگم، یعنی واقعا" لازم بود این همه اتفاق بیفته، تا ملتها بفهمند سیاست چیزی جز دروغ نیست ؟؟

- بالاغیرتا" بیخیال ! اینجا دیگه حوصله نداریم !


من نمیدونم فرق این آقای بوش که تظاهرات ضد جنگ رو میبینه و میگه ما خوشحالیم که همه جا «دموکراسی» حکمفرماست، ولی ما باید به عراق حمله کنیم، با اونی که یه وقتی در پاسخ به درخواست حق رای زنان گفته بود، زنها هم میتونن رای بدن، ولی رایشون ملاک نیست، چیه پس ؟!

ای آقا بیخیال ! تو که دیگه میدونی دعوا سر لحاف ملا ست ... اسلحه ها فروش رفت، اقتصاد امریکا –بی نفت- نونوار شد، دیگه دموکراسی کشک چی ؟ پشم چی ؟ هی هی روزگار ...


نازلی !

تو این رو شنیدی !

«اگر میخواهی نگهم داری دوست من، از دستم میدهی...».

همین !

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲


انواع ملل دنیا :

1/ ملل جامد: مللی که تو هر ظرفی قرارشون بدی، مستقل از ظرف، شکلشون رو حفظ میکنن. نسبت به ظرف هم دو حالت بیشتر ندارن، یا توش جا میشن، یا نمیشن، نصف و یک-هشتم و این خزعبلات هم نداریم. مثل ملل اروپا و امریکا.

2/ ملل مایع: مللی که تو هر ظرف بریزی، شکل همون ظرف رو میگیرن، نهایتش اینکه سرریز بشن. مثل ملل آفریقا، سرریزی هم چین و هند.

3/ ملت گاز یا ملت ایران: میشه تو جَو پراکندشون، یا تو یه کپسول چپوندشون. میتونن بی رنگ و بی بو باشن، یا رنگی و آروماتیک، اما به هرحال بی خاصیت نیستن ! گیریم خاصیت منفی. کپسوله رو که داغ کنی، تا یه مدت زیادی فکر میکنی، هیچی تو دنیا فرقی نکرده. فقط کافیه گرما از یه حد آستانه بیشتر بشه، تا صدا گوش فلک رو کر کنه ...


اینکه فیلمی صحنهء دلخراش داشته باشه، خیلی عادیه. از اون عادی تر اینه که اون صحنهء دلخراش مربوط به تیر خوردن و مردن عاشقی باشه که به سمت معشوقش میدوه (چه دیکتهء زشتی!). اما دلخراش تر از همهء اینها برای من، در فیلم تونل، وقتی بود که اون عاشق –که برای رسیدن به معشوقش که فکر میکرد بهش خیانت میکنه، قوانین مرزی رو نادیده گرفته بود و درنتیجه حکم تیر در موردش اجرا شده بود- گفت :

Ich weiss das war verrueckt, aber sonst wuerde ich meinem “Fretzie(?)” verloren …

میدونم دیوونگی بود، اما ممکن بود «فرتزی»م رو از دست بدم ... *

گفتن نداره، ولی آخر فیلم اعلام کرد «فرتزی» هرگز تا آخر عمر ازدواج نکرد. بدترین نوع ِ مالکیت طلبی: حاضر باشی بمیری، اما اونی که میخوای، دست کسی دیگه نیفته ...

* تقریبا"! نقل به مضمون –چون دیگه حتی دیکتهء اسم دختره رو هم یادم رفته !


کمک !!

کسی از وضعیت Play Station 2 و X-Box در ایران خبری داره ؟!؟..

بد دوره زمونه ای شده آقا ! آدم نمیتونه دو کلوم با دخترخاله اش اختلاط کنه !! ...