پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

بیخیال !
آقا جان ! با «کمال تبریزی» حال میکنیم !! اون از «دوران سرکشی»ش که اگه یه سریال درست حسابی از سیمای فخیمه دیده باشیم، همونه که هم تو -به قول هنریا!- لانگ شات حرف نداشت، هم تو پیچ و تاب داستان هرجا دلش میخواست میکشید میبُردت ! اون موقع خیال کردیم قصه قویه که خوب در اومده، که بود، ولی کمال خان هم کم نذاشته بود ! اما این سینماییه،،، همچین سینمایی چسبید !! همچین که دیگه مطمئنیم این آقای تبریزی، هم فیلم رو میشناسه، هم فرهنگ رو ! دمش گرم و سرش خوش باد !! موضوع، «فرش باد» بود ! والسلام، ختم کلام !
قسم حضرت عباس رو باور کنیم، یا دم خروس رو ؟!؟...

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲

پنجاه تومني رو گرفتم و پياده شدم. هنوز دستم بود. زد به سرم كه بگم تا سيدخندان رو گفتين 150 تومن كه ! ... از جوي رد شدم. بعد هم پياده رو، تا شركت. سلام، سلام، ساعت ورود، سلام ... . خستگي همگاني. تيرهاي اتهام. اشغال دستگاهم. چاي. خانم ... ، شيريني هم تو يخچال هست. به چه مناسبت ؟ تولد آقاي ... . خودش كه نيست تولدش رو تبريك بگم. جعبه شيريني، دو تا شيريني داره. يكيش رو برميدارم. برميگردم طرف ميز اشغال شده م. روي فنكوئل. چاي مونده هم اينقدر ميچسبه ؟ رئيس مياد. دستگاهش رو offer ميكنه براي check mail. چك ميكنم كه خبر رو توي جلسه بدم. دكتر. جلسه. حرف، صحبت، بحث، گفتگو، شكايت، گفتگو، بحث، صحبت، حرف. تلفن. تلفن. با من كاري نداريد ؟ اشارهء سر. خدافظ. تولد رئيس هم كه نشد تبريك بگم. عرض خيابون. پياده رو. اِ !‌ دستم نيست. جا گذاشتم. جا گذاشتم ؟ حتماً ! فردا.

...

:سلام، :سلام، ... . هيچكس از گروهمون نيست. دستگاهم رو خودم اشغال ميكنم. يادم ميفته. اِ !‌ اينجا هم كه نيست !‌ نبردم تو جلسه ؟؟ اتاق جلسه. نيست كه نيست ! ممكنه كسي جايي گذاشته باشدش ؟ يادم باشه از مهندس بپرسم. .........................................................................................................
.................................................................... يعني ميشه همينجور رو هوا رهاش كرده باشم ؟؟ جاي ديگه اي براي گذاشتن نبوده. يعني چي شده ؟ باز تو بازهء گيجي و مستي چيكار كرده م ؟ پيدا ميشه ؟ نميشه ؟ جواب مردم رو چي بدم ؟! يكي ديگه خريدن كه نشد كار !
.........................................................................................................
............................................................................
...................................
.
.
.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲


Some dance to remember,
Some dance to forget ...

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

برای هاجر و بقیه ای که ازنوشتهء قبل من، احساس بدی بهشون دست داد:

قضیه خیلی ساده تر از این حرفهاست. یعنی اینکه زندگی خیلی بی ارزش تر از اونه که خودت رو بچلونی و جلوی عصبانیتت رو بگیری تا ابد. و خیلی ارزشمندتر از اونکه چشمت رو به روی نامرادیهاش ببندی و بی تفاوت از کنارش رد شی.

قبول. با یه چیزای باید کنار اومد. اما زندگی هم باید کرد. یه زندگی با تمام حق و حقوقی که میشه برای آدم-وارش قائل بود.

... عصبانیت حق منه ! ازم نخواهید بابت چیزی که معتقدم حقمه، ازتون معذرت بخوام !

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

باید استاد و فرود آمد و له شد و مُرد ...

برای اینکه یادت بمونه که دلت نباید به هیچی خوش باشه، حتی یه پر کاه. یه سبوس پوک. باید اونقدر بگذاری و بگذری که دیگه هیچوقت فکر نکنی چیزی داری. چیزی که لحظه ای لذتت رو تأمین کنه. چیزی که ارزن دلخوشکنکی باشه. چیزی که سر سوزنی دغدغه هات رو از یادت ببره. ...

باید عین بادبادکی باشی که نخش یه جایی گیر کرده. که نه تکلیفش معلومه، نه میتونه خودش تکلیفش رو معلوم کنه. همینجوری فقط رو هوا !

...

ارزن ! میفهمی ؟؟؟

... چون دیگه هیچ دری، کوبه نداره ! اونی هم که خیال کردی زدی، نقاره بوده !!!

،
پ.ن. من گاز میگیرم !

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

آدماي محافظه كار، اعصاب آدم رو به هم ميريزن !!..

باز ميگم به من چه ...

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

هی ! این چه وبلاگ باحالیه ! هم آهنگاش، هم کمابیش مطالبش ...

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

به گمونم همین روزا کارتِ عروسیمم بِدَن دَستم !!!...

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

از وقتی بلاگر، نیو شده، همه اِنکدینگِ بلاگشون به هم ریخته، من فونت بلاگم ! میگم هیچیم به آدم نرفته ...

چرا اینجوری نیگا میکنی ؟ حوصله نداشتم شونصد و هوارتا بار تو یه خط تغییر زبان بدم خب !
بالاخره «همنوایی شبانهء ارکستر چوبها» هم تموم شد. راستش خیلی بسیار زیاد از این کتاب لذت بردم. بیش از هم به این دلیل که یک کار ایرانی قوی خوندم. توهین به نویسنده های خوبمون نباشه، اما فکر می کنم اکثر نویسنده های ایرانی (یا حداقل همهء اونهایی که من آثارشون رو خوندم) با احساس و عواطفشون می نویسن که لاجرم بر دل نشیند. ولی در این کتاب، قبل از هرچیز تسلط بر زبان و تسلط بر داستان، آدم رو مبهوت میکنه. کار، کار ِ یک نویسندهء به تمام معنا حرفه ایه. غیر از این نکتهء دیگه ای که به چشم میخوره، استفادهء آقای قاسمی از فرهنگ واژگانی بسیار گسترده تر از خیلی نویسنده هاست (البته شاید به جای نویسنده های خارجی، باید پای مترجمین آثار خارجی رو به میون کشید). خب، بالطبع فرهنگ واژگان آقای قاسمی، متفاوت با فرهنگ واژگان نویسندگان داخلیه. نه لزوما" بهتر، ولی هیچ کلمه ای نابجا و به صِرفِ خودنمایی در متن جا نگرفته (گرچه من نمیدونستم "طنطنه" یعنی چی، ولی خب یاد گرفتم!)

اما گذشته از اینها، بافت خود اثر، کار نابیه. ممکنه اول کار آدم فکر کنه با داستانی طرفه که مثل خیلی از کارهای این روزها، قبل از صحافی، ورقهاش (یا حداقل فصلهاش) یه بُر حسابی خورده ن، که یعنی مثلا" پست مدرن! اما کم کم میشه حس کر که این بافت، بافت یک کلاه حصیریه که در عین حال که رشته های جدا ازهمی تشکیلش میدن، در نهایت شکل یک کلاه رو به خودشون میگیرن. به نوعی انسجام در عین پراکندگی. خود داستان، حرکتی زیگزاگی از زندگی به برزخ و زندگی، و از برزخ به جهنم و برزخ داره (متناظر با خواب در خوابهای بورخس مثلا"). روند فرکتالی رو اونجا میشه دید که از کمی جلوتر نگاه کنی: خود این زیگزاگها هم از زیگزاگهای ظریفتر ِ پارگرافهای zoom back تشکیل میشن. خیلی از شخصیت پردازیها به همین شکل صورت گرفته (در همین پاراگرافهای zoom back) و فکر میکنم یکی از دلایل اینکه کتاب هیچ جا خسته کننده نمیشه، همینه (همین عدم سکون و عدم قابل پیش بینی بودن).

غیر از این، آقای قاسمی، اصراری در پنهان کردن ِ بخش ِ درگیر ِ شخصیتِ خودش نداره. راوی، حتی اگه به اسم، "یدا..." باشه، از سیگار منع شده و باز سیگار میکشه، کار تئاتر میکنه، ساز میزنه و زمزمه های آوازی هم داره. به کارگردان ِ سختگیر ِ"قاسمی" نامی هم فحش میده و ... .

از همه بالاتر، آخر داستان، بر خلاف خیلی خیلی کارهای دیگه، آدم رو نا امید نمیکنه. واقعا" تا آخر داستان، نمیشه یک جمله رو هم از دست داد و خب طبعا" میشه تا همون آخرلذتش رو برد. حتی اگه مثل من از رمان آنلاین ایشون خوشتون نیومده باشه و سرجمع یکی دو قسمتش رو بیشتر نخونده باشید. به علاوه، اگرچه این کار رو هم باید پشت سرهم خوند، تا انسجام ِ تا اینجای مطلب از بین نره، ولی کوتاه بودن ِ بخشهای هر فصل، کمک بزرگیه که میشه به راحتی هرچندتاش رو یک شب خوند و داستان رو هم گم نکرد. علاوه بر همهء این خوبیها، بسیار کم غلط بودن ِ کل کاره. فقط یه جا "تسویه حساب" ، "تصفیه حساب" شده بود، به گمونم غلط دیگه ای نبود، غیر از یکی دو مورد اشتباهِ به وضوح تایپی.

والسلام.
تقبيه ؟!؟!...

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۲

به گمونم کتيبهء ذیمقراطیس هم دیگه باید درست شده باشه ! خودم که نمیبینم !!!!...

Those where the days my friend
we thought they'd never end,

let's sing and dance
forever and a day ...

نیما هم پر ...

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

آخه کی گفته دِکلمه فقط صداست ؟ ها ؟!؟ خیلی دل خوشی داریم از این مجریان محترم رادیو تلویزیون، کنسرت لیلی و مجنون چکناواریان هم باید ... . نه آخه شاکی شدن هم داره ! طرف نه میدونه جملهء خبری رو نباید با لحن شرطی خوند+ ، نه میتونه شعر رو روی اوج و فرودهای آهنگ سوار کنه. وزن و قافیهء لیلی و مجنون جامی (فکر کنم جامی! چون لیلی و مجنون نظامی اینقدر happy end نیست ! بعیده دو تا روایت تا این حد متفاوت باشن.) رو هم همچین به هم میریزه که انگار قرن 9 (ایضا" عطف به جامی!) هم شعر نو در ایران رواج داشته !

نمیدونم، شاید هم چون اینجا کنسرت ارزونه، اینقدر باید وضع اسفناکی داشته باشه ! من که هر کنسرتی میرم، توبه میکنم دفعهء بعد هرچی بود نَرَم، بعد باز رأس ساعت مقرر، جلوی در سالن ام ! (نه ! خداییش، یه بروشور نباید میدادن یعنی ؟!؟ بگذریم که بعضا" falsch زدن ِ گروه رو ، من ِ بیسوات هم میتونستم تشخیص بدم !!!)

گذشته از همهء اینا، خیلی مطمئن نیستم شعر ایرانی با موسیقی کلاسیک، به دردِ بیشتر از رادیو بخوره، مگه اینکه واقعا" یه کار حسابی ببینم ! به یکی از همراها میگفتم: دو سه سال پیش یه نقالی لیلی و مجنون به زبان آلمانی رفته بودیم، تو همین سالن قشقایی ِ یه وجب در نیم وجب. بگذریم که وضعیت نشستنمون بیشتر به آویزون بودن شباهت داشت. دکتر ممنون*، یه نفره، هم نقالی میکرد، هم بازی، هم ساز میزد. ترجیع بند کارش هم مصرع «گفت خامُش، چون تو مجنون نیستی» رو به فازسی میخوند. به نظرم اون اجرا خیلی خیلی خیلی تأثیرگذار تر از این بود. ما که هیچ، آلمانی های توی سالن هم این مصرع رو با خود آقای دکتر، به فارسی میخوندن و هماهنگ خودشون رو تاب میدادن. یه اشاعهء فرهنگی ِ درست و حسابی، نه که فقط بازارگرمی و کلاس و دیگر هیچ !

من که نفهمیدم آخرش ملت برای کی اون همه کف میزدن. ولی مطمئنم یه کودک هم اونجا نبود که داد بزنه پادشاه که لباس تنش نیست ! ...


* پرویز(؟) ممنون : دکتر در بازیگری و کارگردانی تئاتر، و استاد شرق شناسی دانشگاهِ یادم نیست چی چی ِ اتریش !!

---------------------------------
پ.ن. نه دیگه ! اینقدر هم افتضاح نبود !! همنوازی چنگ و پیانوش و تکنوازی ویالونش انصافاً معرکه بود !

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

امروز قراره معلوم شه از فردا بايد با لباس توخونه بيايم بيرون يا با روپوش روسري بريم تو رختخواب ؟!؟..

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲

اين چه وضعيه ؟؟؟
هر روز يه ريخت و قيافه داره اين blogger !!!

" If we lived in a world without walls or fences,
there would be no need for WiNdOwS or GaTeS! "

?

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره ... . دردِ کامپیوتر هیچ مهندس کامپیوتری هم به آدمیزاد نرفته ! (درد کامپیوتر آدمیزاد ! ملانطقی!!)

چهار ساعت میخ این بودم که نکنه منبع تغذیه سوخته یا کابلش خرابه یا کلید power مشکل پیدا کرده ، یا اینکه پس این بوی سوختگیِ چیه که از تو case داره میاد !! سر آخر با یه بار باز کردن ِ منبع تغذیه، همچین همه چی عین روز اول کار کرد که دیگه آدم چی بگه !!! تازه بگذریم که اون اولای این مادربرد جدیده، هر کار میکردم دو تا هارد رو همزمان detect نمیکرد و وقتی هارد ها رو از جاشون تو case درآوردم و آویزون کردم، بدون کوچکترین مشکلی با همون تنظیمات شناخته تا همین حالا !!! ...

دیگه از بقیه اش بگم، خیلی تفریح میکنید ! فعلا" بسه !! ..
اولين سالگرد سر کار رفتن !!!!