شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴

"همهء ما یک روز به طریقی خودمان را میشناسیم و بقیهء عمر بر اساس این «تصمیم» زندگی میکنیم."

- الینور روزولت

یادم نیست این رو از کجا یادداشت کرده بوده بودم! ولی نه فقط بهش اعتقاد دارم، بلکه به تعمیم خاصی ازش هم معتقدم. اونم اینکه:

ما نه فقط خودمون رو، که اغلب «بقیه» رو هم یکبار به طریقی میشناسم و بقیهء عمر اون آدم رو تو همون قالب -که براش تصمیم گرفتیم- «می چپونیم»! یعنی تا حالا ندیدی که با یه بار تفسیر "لجبازی" از کار طرف مقابل، تا آخر عمر، به همهء کارهای طرف «برچسب» لجبازی زدی؟! یا احساساتی گری، حسادت، ضعف، تنبلی، بی مسوولیتی، انفعال، خوش برخوردی، خوشتیپی!، آلن دلونی!! یا هر صفت اکتسابی دیگه (عجالتاً قدبلندی و خوشگلی رو بیخیال بالاغیرتاً!) ...

خیلی هم عجیب نیستا! قضیه همون Jump Prediction Table ِه! اگه instruction ِ بعدی رو تو دستورکار نداشته باشی، واکشیش زمان میبره. اونوقت دیگه پنتیوم نمیشی که! میشی فوق فوقش، 486 DX. اما یادت میره که پنتیوم هم وقتی goto به پستش بخوره، یه کم زمان هزینه میکنه تا Logical Deduction ِش به sophism بدل نشه. فقط یادت میره...

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۴

دیروز حواسم نبود، با 20 کیلو وزنهء اضافه، پرس ِ پا رو رفتم! الان -یعنی صبح تا حالا- کاملاً احساس "چوب پنبه" رو درک میکنم!! فقط باید اعتراف کنم، بی حواسی در کوبوندن راکت به دست و پا، یا حتی زمین خوردن، هزینه اش به مراتب کمتره...

Que sera, sera
Whatever will be, will be
Future's not our's to see
Que sera, sera


شعرش قشنگه، آهنگش قشنگه، حتی رقص باهاشم قشنگه: این یکی رو الان کشف کردم! فقط نمیدونم کار چه گروهی و به چه مناسبتی بود...

،

هنوز حالم از کثافتکاری دیشب ِآمریکا، تو فینال پاتیاژ دخترا، جا نیومده (انگار مدال خودم رو ازم گرفتن!!! ولی حال کردم دختره همچین بیخیال نتیجه بود که اصلاً یعنی داوری؟؟ کشف چی؟! پشم چی؟!؟ اینقدر مدال دارم که همچین احتیاجی به مدال دادن شماها ندارم!) فعلاً تا بعد...

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

آیا به راستی؟!؟..

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

اصلاً خوشم نمیاد اینجوری که هی بنویسم و هی پستهام اُوررایت بشن! دیگه هم حوصله دوباره نوشتنشون رو ندارم! بلاگر مخسره!!!

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

آقای پلوشنکو، ژنیای عزیز، ارادتمندیم! ما از همون دو سال پیش که شیفتهء حرکات شما روی یخ شدیم و رفتیم بیوگرافی چندین صفحه ایتون رو کلمه به کلمه خوندیم، میدونستیم که امشب، شب شماست! گوارای وجود گرامیتون...

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

دلم المیرا میخواد! فقط همین! ...

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

یه بوس کوچولو رو دیدم. برخلاف خانه ای روی آب، از این یکی بدم نیومد. نقد کاملش رو اگه میخواین بخونین، جناب هرمس مارانای بزرگ! راجع بهش خوب نوشته. من فقط از زاویه دید خودم یه چیزایی میخوام بگم که خیلی ربطی به چیزایی که آقای مارانا گفته نداره و فقط اینکه بندهء شوت هم با دیدن این فیلم یاد حضرات «گلستان» افتادم؛ البته نه از خصوصیات اخلاقی آق ابراهیم! خبر داشتم، نه از خارج بودنش -نه حتی کتابی ازش خونده باشم انگار- و فقط تصادفاً میدونستم «کاوه گلستان» ِعکاس در عراق کشته شد. حالا بگذریم...

طبق معمول اولین چیزی که ما ر ِ جذب میکنه، داستان فیلمه. خب.. اینش که خیلی جالب بود که دو داستان رو با هم (در پیش زمینه و پس زمینه) پیش برد و خیلی قشنگ یه جاهایی تلاقیشون داد تا زمان رو مبهم و شاید گم کنه. اول داستان "اسماعیل شبلی" (با عمو شلبی فرق داره!) و "محمدرضا سعدی" در پیش زمینه و داستان "آقا کمال" و "جواد" در پس زمینه. که شخصیتهای داستان پس زمینه، تصادفاً عیناً شبیه شخصیتهای داستانی بودن که "اسماعیل شبلی" کمی قبلتر در پیش زمینه شروع به نوشتن کرده بود. دوم هم موضوع مکان، اونجا که "شبلی" و "سعدی" داستان ما شروع به سفر میکنن، اینکه چه جوری از امامزاده طاهر، میرسن به میدان نقش جهان اصفهان و بعد هم پاسارگاد (و باز هم زمان: چند روز؟ -یه جایی اشاره شد به شروع حرکت از پریشب، ولی نه چندان جدی- چند شب؟ شبها کجا؟؟) و بعد جنگلی که معلوم نیست کجاست (یعنی صریحاً یا تلویحاً اعلام نمیکنن، و فقط میگن "شما که میخواستین برین فلان جا، اینجا چیکار میکنین؟"؛ و چقدر وحشتناک زیبا بود درختهایی که همه تقریباً هم قطر و هم سن و سال بودن اما هیچکدوم صاف! نبودن و شکست و انحناهای فوق العاده قشنگی داشتن! حیف که یادم رفت آخرش نگاه کنم ببینم کجا بود!!!) و سرآخر که کاشف به عمل میومد، مقصدشون جایی اطراف سنندج بوده. و آخر هم موضوع شخصیتهای موهوم (یا انتزاعی) مثل فرشتهء مرگ، در کنار واقعی ها یا موهوم بودن واقعیت یا اصلاً سیاه و سفید مطلق دیدن آدمها -با توجه به پوشش فرشته های مرگشون ... همه بیشتر به شوخی ای شبیه بود که بگه این قصه ای که دارم میگم، خیلی هم جدی نیست... اما پیام اخلاقی اصلی (پیامهای اخلاقی فرعیش که به «بهداشت دهان و دندان*» بیشتر شباهت داشت!): هر دو داستان یک جهت دارن و میخوان بگن اگه بچه خوبی باشی و حرف بد نزنی و کار بد بد نکنی، مرگ برات مثل یه بوس کوچولو میمونه! خب نمیدونم، اگه اعتقاد هم کلیشه ای میشه، این به نظر من یه اعتقاد کلیشه ایه که ممکنه حرص آدم رو هم درآره ولی به دلیل اون چیزایی که گفتم، خیلی هم جدی نیست و چون جدی نیست، میشه به عنوان یه دید، پذیرفتش.

ولی حالا برسیم به شخصیت پردازی ها. ظاهراً اینجوریه که خیلی از فیلمنامه نویسهای ما، اول یه تیپ رو میگیرن، بعد به فراخور دلشون (شما بخونید شکمی!) یا بازیگرشون، تبدیلش میکنن به شخصیت. اینجا هم به نظر من همچین اتفاقی افتاده. یعنی "محمدرضا سعدی"، یه تیپ بوده که ظاهراً آقای «فرمان آرا»، با تعمیم خصوصیاتی از آقای «ابراهیم گلستان» (که شاید تنها روشنفکر خارج نشین ِ دم ِدستش بوده!؟!) ساخته ش، بعد شروع کرده برای تبدیل کردنش به شخصیت از استعداد ذاتی حضرت «رضا کیانیان» استفاده کرده. انصافاً هم شخصیت بدی از آب درنیومده بود (بغل دستی من که سرتاسر فیلم داشت قربون صدقه ش میرفت!)؛ الان خود حرکتش یادم نمیاد، ولی یه حرکت خیلی جزئی کوچیکی بود که اساااسی باهاش حال کردم -آخر ملاقات "سعدی" با دخترش - (همینه که آدم باید چندبار فیلم رو ببینه تا بتونه نقد کنه!) و خودشم تنها حرکت در جهت شخصیت پردازی نبود. برای همین هم من فکر میکنم اون شخصیت "محمدرضا سعدی" بود، نه «ابراهیم گلستان» ولی خب اون اگزکت 38 سالش، یه کم جای شک همچنان باقی میذاره. غیر از اون هم، شخصیت اون "آقا کمال" بود که خیلی خیلی خوب پرداخته شده بود و از طرف دیگه ما ر ِ دوباره به این نتیجه رسوند که «جمشید هاشم پور» هم بازیگره و از قضا، خوب هم بازیگره؛ درحالیکه به بازیگر بودن «جمشید آریا» اعتقاد چندانی نداشتم و ندارم؛ خوبه که خودش هم با تغییر اسمش، دو دورهء کارش رو از هم جدا کرده. خب اینا شاخ و برگهاش، اما از "نوهء شبلی" و "دختر سعدی" بشنوید که عین گیاهای هرس شده، همون اوایل فیلم چیده شدن و دیگه هم نه حرفی ازشون به میون اومد، نه حدیثی، زن همسایه که دیگه بماند؛ حتی "همسر سابق سعدی" هم که رفته بود در جوار مزار پسر، الباقی عمر رو سر کنه، فقط یکبار به "سعدی" یادآوری کرد که دوتا بچه داشته، اما نگفت خودش چرا حالا که یکیشون رو از دست داده، خودش رو از اون یکی هم محروم کرده... (همینجا بگم که فرم فیلم منو خیلی زیاد یاد گلدون های بیشمار -جنگل- «نخل مرداب» مادرخانومی انداخته بود؛ شاخ و برگهای کامل کوچیک و بزرگ، کوتاه و بلند، در کنار ساقه های مقطع).

بعدشم اینکه ما غیر از اون جنگل، با دکوراسیون خونهء "دختر سعدی" هم کلی حال فرمودیم که هنوز نمیدونیم چون مخلوط ایده های خودمون و مادرخانومی بود، اینجوری حال فرمودیم، یا واقعاً همونطور که "سعدی" مشکل پسند هم تایید کرد، خیلی هنری بود!!! ها! اینم بگم از اینکه یه برنامه یا حرف چرند رو به اسم برنامهء هنری مورد علاقهء "دختر سعدی" بهمون قالب نکردن، بسی حال فرمودیم بازهم! -اصولاً سکانس خونهء دختر سعدی خیلی حال برانگیز بود!- مثل آدم، یه قسمت از یه برنامه هنری یه کانال فرانسه زبان ماهواره رو ضبط کرده بودن، سانسورهای لازم در مورد آرم کانال و غیره هم انجام شده بود، مثل آدم هم داشتن پخشش میکردن که بگن این خانم واسه خودش کلی فرهیخته س و باباش بازم قبولش نداره! آدم یاد اولای درست کردن فیلمای کامپیوتری میفتاد که تا میخواستن یه کار محیرالعقول با کامپیوتر انجام بدن، صحنهء کامپیوتر در حال بوت، یا نهایتاً NC تحت DOS رو نشون میدادن!!! گمونم از همونجاها عقده شده بود واسم!

اما فکر کنم یه چیزی سوال شد برام... اینکه اصلاً آقای راننده خودش فرشتهء مرگ شد یا که چی پس وایساد از مرگ "سعدی" اطمینان حاصل کنه، درحالیکه "سعدی" به "ژاله" میگفت "به اون خانوم زشته بگو بره"... -ها! یه سوال دیگه هم هست! اینکه جای اون لب ِروژلبی رو - که دوربین کات داد وقتی خانوم «هدیه تهرانی» میخواست بذاره- همسر آقای «مشایخی»، خواهرش یا دخترش گذاشته بودن بالاخره؟!؟ آخه جان شما من تو کتم نمیره، یه آقا همچین هنری به خرج داده باشه و انگِ گِی بودن رو برای همهء عمر به جون خریده باشه! باور بفرمایید!!)- بعد از اینم یه سوال دیگه که میمونه اینکه، انگار آدمای نزدیکتر به مرگ -در حال احتضار فقط مال کسیه که تو رختخواب منتظر مرگ باشه، یا وسط جنگل هم باشه، قبوله؟- یه کم باید دیدشون به مسائل ماورایی بازتر باشه، اونوقت چرا جناب سروان جای روژلب رو میدید و آقای "سعدی" نه؟!؟

آخر فیلم هم خیلی خوب تموم شده بود؛ خیلی خیلی خوب: اونجا که بعد از مرگ "سعدی" و "شبلی"، هردوشون تو ماشین در همون جادهء امامزاده طاهر از جلوی "جواد" رد میشن و برخلاف دفعهء قبل اینبار سوارش نمیکنن و بعد که دست "شبلی"ِ مُرده - دست «جمشید مشایخی»- رو میبینیم که داره ادامهء داستان "آقا کمال" و "جواد" رو مینویسه... دیگه حسابی زمان و مکان رو پیچونده بود و اینجا کاملاً مشخص بود که عمداً این کار رو کرده و خیلی خوب هم کرده بود-البته من فیلم میلم ندیدم، کتاب متاب هم نخوندم، اگه این کار هم کپی برداری از جاییه، بهم بگین، تا به حساب خلاقیت آقای «فرمان آرا» پانشم برم فیلم بعدیشون رو ببینم!

زیاده عرضی نیست، همینم حوصله نداره کسی بخونه، میدونم! نوشتم که خودم یادم نره، چون ظاهراً دیگه کاغذ نوشتن یادم رفته...

،

* ر.ک. «شبهای برره» ، ق!. «فرهنگ یعنی چه؟»

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

"او در نزده واردِ اتاق سباستین شد، مانند وقتی که به دلیل شباهت مبهم اتاقی به اتاق خود اشتباهاً وارد آن می شویم. اما او همانجا ماند، راه خروج را گم کرد، و آرام آرام به موجودات غریبی که در آنجا میدید و نوازش می کرد، به رغم شکل شگفت انگیزشان، خو گرفت. او نیت خوشبخت شدن یا خوشبخت کردن سباستین، و یا کوچکترین شکی {نسبت}به آنچه بعداً پیش خواهد آمد، نداشت، فقط به شکلی کاملاً طبیعی زندگی با سباستین را پذیرفت، چون زندگی بدون او کم تر از چادر زدن انسانی بر قلهء کوهی در کرهء ماه قابل تصور بود*. اگر برای او بچه ای به دنیا آورده بود، از آنجا که ساده ترین راه برای هر سهء آنها ازدواج بود، به احتمال زیاد با هم ازدواج می کردند؛ اما بچه ای درست نشد و از همین رو اصلاً به ذهنشان خطور نکرد تسلیم آن آداب و رسوم سپید و مفصلی شوند که اگر به اندازهء کافی به آن فکر کرده بودند حتماً باعث لذتشان می شد. هیچیک از آن تعصبات نفرت انگیز شما در وجود سباستین نبود. او به خوبی میدانست به رخ کشیدن حس تحقیر و بیزاری خود نسبت به آداب و اخلاقیات جامعه چیزی نیست جز نمایش غرور و تکبری پنهانی و تعصبی از این رو به آن رو شده. او معمولاً سهل ترین راه اخلاقی را انتخاب میکرد (برعکس کارهای هنری که همیشه دشوارترین راهش را برمیگزید)، فقط به این دلیل که این راه از قضا کوتاه ترین راه برای رسیدن به هدفش نیز بود؛ در زندگی روزمره، تنبل تر و سست تر از آن بود (برعکس زندگی هنری اش که درآن بسیار کوشا و جدی بود) که خود را درگیر مسایلی کند که دیگران هم طرح و هم حل شان می کنند."

،

زندگی واقعی سباستین نایت/ ناباکوف، ولادیمیر/ نیک فرجام، امید/ نیلا 1380

* چاپ اول کتاب: 1941