دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

1. این دفعه هم جون سالم به در بردم، متأسفم براتون! ولی خب هنوزم وقت هست تا میتونید قلنبه بارم کنید!

2. گاهی هم بد نیست وقتی آدم انقدر شیشکی دوسش نداره میشه و تنها چاره ش تمارضه، یه مرضی چیزی بیاد، جدی جدی همه یهو کلی دوسش داشته بشن!!!

3. ولی دکتر بیهوشیه خوب بودااا!! حیف که وقت کم بود!!!! (اصولاً همیشه همینطوره!!)

4. از اونم بالاتر باحاله که هرکی میاد عیادت، یه کتاب و یه تبلت! شکلات میاره!

5. عجالتاً بیشتر از این نمیتونم تایپ کنم (انگار هنوز بعد سه روز آنژیوکت تو دستمه!!!) وگرنه میگفتم که من نفهمیدم چرا نمایشنامهء فنز جایزه گرفت!! چون من که میخوندمش، فکر کردم این که خیلی بیمزه اس، حتماً بازی بازیگراش چیزی بوده که انقدر سر و صدا کرده...

6. حالا باشه تا بعد...

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

خوشم نمیاد وقتی نظرم راجع به کسی، برای خودش مهم میشه. اونوقت باید مدام مواظب 4 کلمه حرفی هم که میزنم، باشم که یه وقت به "بالا چشمت ابرو" تعبیر نشه، چون در مواقع حساسیت، دردش چندبرابره! اینو وقتی میفهمم که از کاه، کوه میسازه و سریع، قبل از اینکه همهء موضوع رو بشنوه، شروع میکنه به پرخاش و حمله یا موضعگیری غیرمنصفانه... اینجور وقتا معمولاً خیلی دلم میخواد که حال طرف رو بگیرم، ولی متأسفانه در اغلب مواقع به این نتیجه میرسم که طرف مستحق این حالگیری نیست و من که میدونم دردش چیه... و بنابراین صرفنظر میکنم... بعد میگن چرا بچه عقده ای میشه!!!

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

1. دُن کامیلو خیـــــــــلی خوب بود!!! آهنگاش، بازیاش، ... به عنوان کسی که «دنیای کوچک دُن کامیلو» رو نخونده و فقط تئاترش رو دیده، باید بگم «بوشکه» (یا «بُشکه»؟!)عالی بود!!! ..."هزارتا"...!!!! اما من نمیدونم چرا از این هیبت زار و نزار عیسی مسیح حرصم در میاد! خب معلومه با اون هیبت، تنها کاری که از دستش برمیاد اینه که چمدونش رو ببنده و بره! اما خوب همه طرفی زده بود... کمونیست و مسیحی دوآتیشه و خلق زحمتکش!!! تازه بعدش که افتاده بودیم تو جوب، خود دُن کامیلو اومد دید، رد شد، رفت!!! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا که چیزی دیده! شانس آوردیم تک و توکی آدم خیرخواه هنوز اونورا پیدا میشد!

2. «بیلی باتگیت» ای که سینما4 نشون داد هم خیلی باحال بود! در واقع اول نیمهء دومش رو دیدم (و فقط با دیدن فضاها و آدمها حدس زدم فیلم «بیلی باتگیت» باشه)، و بعدِ قریب به یک هفته نیمهء اول رو و تمام مدت داشتم فکر میکردم که چقدر انتخاب بازیگرای این فیلم معرکه اس! حتی «بو واینبرگ» با اینکه هیچوقت قبل از این از آقای «بروس ویلیس» خوشم نیومده بود!

3. از اونم بالاتر! سیمای فخیمه کلی و نصفی روشنفکر شده و دیگه صحنه ها رو به خاطر باز بودن یقهء خانم یا نامناسب بودن لباسش (یا لباس آقا!!) -به تعبیر خودشون- حذف نمیکنه و از 6 طرف کش نمیاره! در عوض یه کم مثل سانسور عکسهای کتابها، جاهای لازم رو ماژیک میکشه! و به این صورته که وقتی برای سومین بار «رونین» رو میبینی، احساس میکنی... وا! چرا اینجاهاش رو یادم نمیاد؟!؟!...

4. خانومه دورم چرخید و قبل از اینکه با تعجب بهش زل بزنم، پرسید "خانم دکتر سلیمی؟!؟ شما نیستید؟!؟.." و وقتی با خنده بهش گفتم "بهم میاد؟!؟.." گفت "اِوا! توروخدا!.. چرا نه؟!؟.." ..هممم.. به خودم امیدوار شدم!!!

5. از زبان یک ترومن: "این بازیگراتون دیگه شورش رو در آوردن با این تابلو زل زدنهاشون به آدم! بهشون بگین اقلاً به روی خودشون نیارن دارن ترومن رو شناسایی میکنن!!!"

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

برف نسبتاً سنگینی اومده. یعنی بدون یخ شکن یا حتی زنجیرچرخ نمیشه ماشین رو بیرون برد و نتیجتاً من سرکار نمیرم! اما حسابی هوس برف کرده م. دلم میخواست برم بشینم وسط برفا، چیز بنویسم، اما... از صرافت نوشتن میفتم. میرم تو اتاقم، آرایشی که دوست دارم میکنم، کاپشن و کلاه و شال و حیاط. قبلش توی آینه به خودم نگاه میکنم، خودم از ترکیب آرایشم با کلاه و کاپشن و شال خوشم میاد! حوصله باز کردن در ورودی ساختمون رو ندارم، پس از طرف پارکینگ میرم. به حیاط که میرسم، یه رگه وسط برف توجهم رو جلب میکنه. یه ردپا از ورودی اصلی تا ورودی پارکینگ. میزنم به برف. جلوتر که میرم ردپا واضح تر نشون میده. ردپای یه خانمه. شاید همسایه روبرویی، یا پایینی،،، نمیدنم شاید هم بالایی. حدود جای چرخهای یه ماشین هم چندسانتی گودتر از بقیه حیاط دیده میشه. تا دم در پارکینگ میرم. میام فکر کنم که چه کار احمقانه ای که میبینم چه راحت دارم نفس میکشم. با رضایت ادامه میدم. دولا میشم و کمی با برفها بازی بازی میکنم. لوس بازی. برمیگردم. درعوض حیاط اینور، هیچ رگه اضافه ای نداره. فقط مثل یه پتوی صاف نشده، پستی بلندی های نامرتب داره. تا ته این یکی میرم. یهو دلم میخواد گلوله برفی درست کنم. میام فکر کنم که خب گیریم که درست کردم، به کی بزنم؟ ه بیخیال میشم و ترجیح میدم فعلاً گلوله ها رو درست کنم، تا بعد یه فکری راجع به هدفشون هم بکنم. 6-7 تایی که درست شد، از جام بلند میشم. از همون جا که ایستادم، سعی میکنم به دورترین جایی که میتونم پرتشون کنم. بازوم از کشیدگی دیشب درد میکنه، اما از پرتاب اولم راضیم. بقیه رو هم پرتاب میکنم. غیر از یکیشون که میخوره به درخت سر راه و اون یکی که میخوره به دیوار کناری، بقیه تقریباً همون مسافت اولی رو طی میکنن، فقط سمت و سوشون فرق داره. همینجا فکر میکنم یه آدم برفی چرا درست نکنم؟ بعد به خودم میگم اونقدر آدم دیدم که رفتن، که دیگه حالم از رفتن یکی دیگه به هم میخوره! آدم برفی ای که آب میشه... لااقل خودم درست نکرده باشم، بهتره. از گلوله ها که فارغ میشم، برمیگردم به حیاط پایین. اینبار سعی میکنم گلوله هایی برای کوبوندن به دیوار درست کنم. چندتا لک برف که روی دیوار درست میشه، چشمم به درخت خشک بالای سرم میفته که تور برف روی سرش کشیده. یه لحظه میبینم که گلوله م رفت طرف درخت، بی معطلی میرم درست زیر محل برخورد گلوله با درخت می ایستم. هجوم برف صورتم رو مور مور میکنه. سعی میکنم این کار رو بازم تکرار کنم. صورتم که بیحس میشه، دیگه ادامه نمیدم. حیاط رو که نگاه میکنم چطور به هم ریختم، میزنه به سرم که بیشتر به همش بریزم، یه جوری که معلوم نشه کار یه نفره! بعد از یه مدت که به حیاط حسابی به هم ریخته نگاه میکنم، به خودم میگم خیلی احمقی! چون کاملاً معلومه که اینا همه ردپاهای یه نفره. هم اندازه و هم شکل. فقط جهتشون فرق میکنه. راهمو میکشم برگردم بالا. دستکشهام خشکه خشکه. خونه که میرسم، بوی کیک چای در اومده. میرم تو اتاق که لباس عوض کنم، تو آینه نگام به خودم میفته. نمیدونم چرا یاد یه کاراکتر دلقک میفتم. به جای ادامه دادن به راهم، مکث میکنم. سعی میکنم بفهمم چه چیز مضحکی هست که منو یاد اون دلقکه (که حتی فیلم یا سریالش هم یادم نمیاد و فقط فکر میکنم آلمانی بود) انداخته. چیزی دستگیرم نمیشه. شاید التهاب صورتم...

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴


My blog is worth $13,548.96.
How much is your blog worth?



حالا این price ِ شه، یا value ش؟!؟!...

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

روزای روشن، خداحافظ...

،،،

شبهای روشن، فیلمنامه نداره تو بازار؟!؟.. مال خود آقا داستایوسکی رو هم که باید دعا کنیم از آسمون بباره، نه؟!؟..

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

فکر نمیکردم به این همه خواب احتیاج داشته باشم.. فکرم نمیکردم خواب بتونه اینقدر حالم رو بهتر کنه... مدام درگیر این بودم که چرا با این همه بازی که برای خودم اختراع کردم، با این همه قوطی بگیر و بنشون دادن دست خودم، با این همه ادا و اطوار و لی لی به لالای خودم گذاشتن و ... چرا بازم به اونجا رسیدم که نمیخوام، که دوست ندارم؟!؟..

... توپ که لاستیکی باشه، دیگه تخمین سرعت ناخوداگاه که یه تخمین خطیه، زیاد درست از آب درنمیاد،،، همینش خوبه... از یه ضربه، یه بار بخوری خوبه،،، تکرار نشدنش... مربی رو وادار کنی بدوه و هرچی تو چنته داره، بریزه بیرون...

بعد قرنها فیلم گرفتن از همه، بشینی فیلم ببینی و حال کنی و بیخیال بشی که کی چی میگه اگه این فیلم رو ببینه،،، نبخشیش... بعد مدتها تا 4-5 صبح ول بگردی تو اینترنت دنبال هیچی... بعد خیلی کارها بشینی نگاه کنی و سر تکون بدی که همینه خب، دیگه چه انتظاری داری؟؟...

اوضاع یهو آپ میشه،،، خودش خود به خود،،، همینطوری الکی،،، کتره ای... همونجوری که داون شده بود....