دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

به گمونم اینم کار همون پیتر ِ خانوم نازنین باشه...

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

It's the sense of "touch". In any real city, you walk, you know? You brush past people, people bump into you. In L.A., nobody touches you. We're always behind this metal and glass. I think we miss that touch so much, that we crash into each other, just so we can feel something.



- Crash علیه الرحمه!

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

عجالتاً...


Father: I want you to marry a girl of my choice
Son: "I will choose my own bride!"
Father: "But the girl is Bill Gates's daughter."
Son: "Well, in that case...ok"

Next Father approaches Bill Gates.

Father: "I have a husband for your daughter."
Bill Gates: "But my daughter is too young to marry!"
Father: "But this young man is a vice-president of the World Bank."
Bill Gates: "Ah, in that case...ok"

Finally Father goes to see the president of the World Bank.

Father: "I have a young man to be recommended as a vice-president."
President: "But I already have more vice- presidents than I need!"
Father: "But this young man is Bill Gates's son-in-law."
President: "Ah, in that case...ok"

This is how business is done!!


Moral: Even If you have nothing, You can get Anything. But your attitude should be positive!

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

از قول یک شازده:

حالا تو خیلی ظرف-بشوری که سراغ مایع ظرفشویی رو میگیری؟!..

New's Headline:

جناب شازده تهرانن!

(یعنی تا حالا نمیدونستین؟!؟... بابا بیخیال!!!<- با لحن خود شازده!)

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

زیرشلواری

" همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش... پیاده که شدم، نگاهی به دو رو بر محوطه انداختم که از شدت سرما لامپ هاش بیش از حد معمول می درخشیدند؛ همین کافی بود تا ناگهان یادم بیفتد که فراموش کرده ام زیرشلواری ام را توی چمدان بگذارم. همه با عجله، اما بدون هیاهو و باوقار می رفتند به سمت سالن انتظار. نشستم روی یکی از سکوهای بیرون و چمدانم را گذاشتم روی زانوهام. هنوز در فکر زیرشلواری بودم.

مردی تلو تلوخوران نزدیک آمد و سیگار خواست، به ش دادم، کبریتم را هم به ش دادم. در آن لحظه احتیاجی به ش نداشتم، اما دو دقیقه بعد رفتم کنار سکویی دیگر که همان مرد رویش نشسته بود. سیگارم را بردم جلو و گفتم «کبریت داری؟»

نزدیک دو سال طول کشید تا بالاخره چشم هاش را باز کرد. جواب داد «نه!»

از رهگذر دیگری گرفتم. سیگار تقریباً به نصفه هاش رسیده بود که تصمیم گرفتم چمدانم را بردارم و بروم توی سالن بنشینم.

توی سالن روی نیمکتی نشستم. هوای داخل گرم بود. یک ساعت بزرگ بالای در ورودی به شدت همه را زیرنظر گرفته بود. حالا اگر زیرشلواری همراهم بود حداقل روی آن ساعت نحس را با آن گره پیچ میکردم. نگاهم به سمت چمدان سرید. دفترچه یادداشت را از جیب بغلش درآوردم و توی آن ادامه دادم:

همین امشب. همین امشب یعنی نزدیک سه سال پیش من از شهر دیگری رسیده ام به این شهر تا سه سال بعدش در همین جا داستانی برای تان بنویسم. کسی به استقبالم نمی آید، سه سال دارد طی می شود و هرچه نگاه میکنم اتفاق خاصی در این سه سال نمی افتند. چرایش را نمی دانم. شاید به این دلیل که زیرشلواری را فراموش کرده ام، یا ...

حالا من اینجا نشسته ام روی این نیمکت و منتظر قطاری هستم که قرار است چند لحظه بعد به مقصد شهر مبدأ برگرداندم. "


چیدن قارچ به سبک فنلاندی
و چند داستان دیگر
وریا مظهر
نشر نی 1384


خودم معتقدم انتخاب خوبی نبود این داستان برای معرفی، ولی خب دیگه تایپ کرده بودم که به این نتیجه رسیدم. حالا... این کتاب، مجموعه ای از داستانهای کوتاهه که از نظرهایی به هم شبیه و از نظرهایی با هم متفاوتن. یکی از شباهتها اینه که نویسنده خیلی قشنگ تو اغلب داستانها با زمان بازی میکنه و بی زمانی رو به رخ خواننده میکشه (که البته تو این داستان بالایی خیلی خراب کرده به نظرم!!!) تو بعضی داستانها کار رو به جایی میرسونه که مکان رو هم معلق میکنه یا حتی به راحتی سر به سر شخصیتی مثل همینگوی میذاره!
یکی دیگه از نکاتی که من خیلی خوشم شد ازش، مدل روایت خواب در خواب بورخسی بود که وقتی خوب از آب در میاد، من مرده شم!!! یا مثلاً بازی با انتزاع درست وسط واقعیت ملموس (داستان: نگرهء 1 - دیاوار چین قشنگ تر است یا دیوار برلن؟) یا خلاصه خیلی چیزها که تنوع رو هم در داستانها تضمین میکنه (کارکرد تفاوتها کاملاً خوبه!)

یه چیز جالب دیگه اینکه من یه زمانی یه کتاب از داستانهای آقای کارور (فاصله) گرفته بودم که فکر کنم تو مقدمه ش نوشته بود که کارور، همهء پرداختها رو میکنه و درست وقتی آدم منتظره که داستان شروع شه، اونو تموم میکنه و خواننده رو با بهت برجا میذاره... اولین داستان اون کتاب رو که خوندم اصلاً بهم نچسبید.. یعنی از نظر منطقی کاملاً خوشایند بود اما از نظر احساسی اصلاً جذبم نکرده بود. بعد این چیدن قارچ... رو که میخوندم، به نظرم رسید، اون ایدهء آقای کارور رو خیلی بهتر از خود کارور درآورده، طوری که آدم قشنگ جا میخوره و درعین حال هم از این جاخوردگی خرسنده!

یه داستان هم داشت به اسم "آشتی وصف ناپذیر" که به نوعی من رو یاد «کمدی های کیهانی» دُن کالوینو انداخت: علم رو قشنگ به سخره گرفته بود (من هیچوقت نفهمیدم چرا معنی "به سخره گرفتن"، "بیگاری کشیدن"ه! و همیشه هم دوست دارم به جای عبارت بی سلیقه گانهء "به مسخره گرفتن" به کارش ببرم... دلم میخواد!!!)

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

ویوانو ایتالیانو!

1. اگه آدم بخواد حرفشو پس بگیره،،، خب میگیره!!!

2. هنوز در و گوهر از دهان ما خارج نشده که از پرچم این مدلی خوشمون نمیاد، خبر میرسه که "شیر و خورشید" چون 5 بار از طرف ایران رد شد، به اسرائیل داده شد... دو دستی خیلی کارها میشه کرد، نه؟؟...

3. ما هرچی از برآورده شدن آمال و آرزوهای سرخورده تو فیلمها بدمون میاد، در عوض در مسابقات ورزشی خوشمون میاد!! (نمیدونیم چرا در این مورد، یاد آقای داگلاس جونیور میفتیم که میفرماید که تماشای مسابقات ورزشی رو به تماشای فیلم ترجیح میده، چون پایان مسابقات ورزشی رو نمیشه حدس زد!) برای همین هم وقتی داریم برای اولین بار از کُل بازی ایتالیا کیف میکنیم و نه فقط از دفاعشون، و داور مشغول کثافتکاری خودشه، و تا ساعت 1 بامداد میشینیم که اگه کار طبق خواست داور و آلمانها به ضربات پنالتی کشید، با ایتالیاییها در غم کلیه مظلومان عالم شریک شیم، و آقای مارچلو لیپی دو تا تعویض معرکه میکنه و در دو دقیقهء پایانی، و به خصوص در لحظهء آخر بازی، تیر خلاص رو میزنه و حال داور رو میگیره(!)، علاوه بر اینکه کلی به ایشون ارادت پیدا میکنیم، باقی شب رو تقریباً روی ابرها میخوابیم و صبح هم با وجود کم خوابی مفرط، سرحال تر از همیشه بلند میشیم و سرکار میریم! بادا که در همین راستا (قلابی-)فرانسویهای ناجوانمرد هم یکشنبه شب ناکام بمانند...

4. نظرمون کلی نسبت به پرتغال و آقای فیلیپو اسکولاری برگشته... دلیل اصلیش هم اینه که ما فکر میکردیم آقای فیلیپو اسکولاری مربی بزرگیه که در صورت لزوم و در مواقع خیلی خاص برای برد تیمش، از تاکتیک ناپسند جنگ روانی استفاده میکنه، اما این دوره ایشون فقط از جنگ روانی استفاده میکنه و فقط در مواقع لزوم، کمی هم بازیکنانش رو به بازی واقعی نشویق میکنه! اون از بازی مقابل هلند، اون مقابل انگلیس، فرانسویها هم که خودشون ختم این کاران... هنوز هم بهترین بازی ای که دیدیم، به نظرمون بازی دو تا تیم نه جندان مطرح انگلیس (مثلاً تو مایه های بولتون و چارلتون!) بود که در تمام 45 دقیقهء نیمهء اول، داور حتی یک سوت هم نکشید که از تیمی خطا بگیره... همهء بازیکنها کار خودشون رو میکردن و کاری به از پا انداختن حریف نداشتن... و یادمون میاد که برای بالا کشیدن خود، همیشه دو راه وجود داره...

5. اگه یکشنبه شب، نهایتاً ایتالیا قهرمان شد، تعجب نکنید اگه آقای فردوسی پور ذوق زده اعلام کرد جام 90، در ایتالیا برگزار شد، آلمان قهرمان شد و حالا جام 2006 در آلمان، ایتالیا: قهرمان... به هرحال قرائن هم جوره، ولی خوبیش اینه که پایان مسابقات ورزشی معلوم نیست!

6. ضمناً ما با هرچی Player که رو دستگاهمون داشتیم سعی کردیم به قسمت دوم "وکیل مدافع شیطان" پالتیک بزنیم که ببینیمش، اما بیشتر از ایتالیایی حرف زدنِ دُن پاچینو نصیبمان نشد که نشد... ولی خب یه چیزایی فهمیدن از ایتالیایی کسی مثل دن پاچینو خودش خیــــــــــلیه! حالا ما به شدت مصریم که بقیهء این فیلم کذایی را پیدا کنیم...

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵


سیدنی پولاک میشناسید؟؟ این جکسونشونه... (لابد!!!)

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

So Sad, So Happy!

خب ظاهراً دوباره وقت طومار نوشتن جور شد تا من از دوتا فیلمی که فیلمهای خوبی در extreme ها به نظرم اومده، بگم.

اول، یه فیلمی هست به اسم Dancer in the Dark که با دوربین دستی (مثلاً HandyCam!) فیلمبرداری شده و اوایل که نگاه میکنی، به نظر نمیاد اصلاً چیز جالب توجهی باشه ولی چون کشش لازم رو داره، پاش میشینی و هی مشتاق تر میشی که بقیه فیلم رو ببینی. غیر از داستان خیلی خیلی خوبی که داشت و بازیهای انصافاً خوب بازیگرها، دو تا چیزش خیلی برای من جالب توجه بود: یکی اینکه این فیلم، یه فیلم موزیکال بود، اما کاملاً جدی! نه فانتزی یا کمیک و سرگرم کننده. موزیک فیلم هم مثل موزیک فیلمهای شناخته شده نبود: اول به نظرت میرسید یه sound effect (مثل ضرب مداد روی کاغذ یا چرخش چرخهای قطار) داره از پس زمینه به پیش زمینه میاد، بعد کم کم میدیدی که با صداهای دیگه درهم شد و ریتم به خودش گرفت و بعد هم که صدای بازیگر(های) فیلم بهش اضافه میشد و یه موزیک مدرن! از آب در میومد. در کل هم این موزیکها، رویاها و تخیلات قهرمان فیلم بود و خیلی قشنگ (به دور از لوس بازیهای معمول موزیکال!) توی قصه جا میافتاد. از موزیک گذشته، نکتهء خیلی جالبترش این بود که یه تراژدی تمام عیار بود و به هیچ وجه داستان رو فدای خوشایند تماشاگر نکرده بود. اون موقع که این فیلم تموم شد، با خودم فکر کردم امکان نداره حالا حالاها همچین فیلمی تو مملکت ما مخاطب پیدا کنه. اینجا هنوز happy-end بودن داستان و رسیدن حق به حقدار و جنایت و مکافات دنیوی، و کلاً آمال و آرزوهای سرخوردهء بیننده، خیلی پرطرفدارتر از هر واقعیتیه!

فیلم دوم، درست برعکس فیلم اول، یه فیلم سراسر happy (نه فقط مثل فیلمهای ایرانی happy-end !) بود: My Big Fat GrΣΣk Wedding. یه فیلم کمیک خوش ساخت که همه چی توش خوب پیش می رفت و هیچ جا برای پر کردن داستان، احتیاجی به بلایای آسمانی نداشت! سر این فیلم هم خیلی ذهنم مقایسه میکرد با فیمسازی های اینجا که مدام باید حوادث غیرمترقبه پیش بیارن، تا تماشاگر رو روی صندلی نگه دارن و عجیب هم اینکه همه این حوادث غیرمترقبه، قابل پیش بینی اند طبق روند کسالت بار سینمای ما. از اسم "ازدواج به سبک ایرانی" حدس میزدم که چیزی شبیه به همین مای بیگ فت... باشه، اما تبلیغش رو که برای اولین بار دیدم، حالم به هم خورد که دختره حتی تو آژانس هواپیمایی باید کار میکرد و حتی باید گوشیش گیر میکرد و میخورد زمین وقتی پرینس چارمینگ رو میدید! اما بعد که به توصیهء دوستان رفتم و دیدمش، دیدم که نه خب! کپی سخیفی نبود حداقل اونجور که فکر میکردم! اما به هرحال دستتون رسید، اصلش رو ببینید به جای کپی!