سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

گوشه‌ها ساییده می‌شوند و شکل‌ها تغییر می‌کنند


تا همین یه ساعت پیش اگر ازم می‌پرسیدن تاثیرگذارترین کتابی که تو زندگی‌ت خونده‌ی، چی بوده، یا مثل بز اخوش نگاهشون می‌کردم یا می‌گفتم هیچ کتاب خاصی روم تاثیر نداشته، شاید هم می‌گفتم مجموعه همه کتابایی که خونده‌م لابد یه تاثیراتی داشته دیگه. اما از اون‌جایی که نصف حقایق زندگی آدم زیر دوش حمام برش مکشوف می‌شه، امشب هم زیر دوش بر من این حقیقت روشن شد که همانا تاثیرگذارترین کتاب عمرم همین "آشنایی قطعه گم‌شده با دایره بزرگ" عمو شلبی بوده. ‏حتی اون "در جستجوی قطعه گم‌شده" هم نه که قبل از این یکی بود. خود خود همین دومی. ‏

اونم اون موقع‌ها که هنوز عموشلبی عموشلبی نشده بود و فقط هم همین دوتا کتابش ترجمه شده بود و تو بازار بود. همه این‌ها یعنی این‌که بچه بودم و باز این‌طور جذب این جمله طلایی شده بودم. هنوزم اون مثلث مختلف‌الاضلاع قرمزش یادمه که داشت جون می‌کند تا خودش رو از یه ضلعش بالا بکشه. و من همون موقع هم فکر می‌کردم ارزشش رو داره. البته نه دفعه اول که نمی‌دونستم آخرش چی می‌خواد بشه. همون دفعه‌های بعد.‏

این داستان از اون به بعد ملکه ذهن من بوده. چه مستقیم بهش فکر می‌کردم، چه خیال می‌کردم که بهش فکر نمی‌کنم لابد.‏ بعدها بارها و بارها در هشیاری به یادش آوردم. دوباره و دوباره بهش فکر کردم. به همین یه جمله و به همون یه تصویر. گمونم بارها هم دچار این توهم شده‌م که دیگه قل‌قلی شده‌م -واضح و مبرهن است که مجازی دیگه- و واسه خودم افتاده‌م رو غلتک. که خب، زهی خیال باطل، زهی طمع خام، مثلا. باز به یه "گوشه" رسیده‌م و به هن و هن افتاده‌م. ‏

زیر دوش امشب به این فکر افتادم که شاید تکاپوهای تا الان -که دیگه هیچ به نظر میان- ضلع‌های کوتاه‌تر مثلثه بوده‌ن و الان درگیر بالاکشیدن خودم از ضلع‌بزرگه ام که تا حالا تجربه‌ش نکرده‌م. بعد فکر کردم که یعنی بعد از این، دیگه تموم می‌شه؟!؟ دیگه می‌شه همه‌ش سختی‌های خوکرده و دیگه دست‌کم شگفت‌زده قرار نیست بشم از طول ضلع بعدی؟؟؟

ته‌ش به خودم گفتم از کجا معلوم اصلا مثلث؟! شاید چهارضلعی نامنظم، شاید هم ان‌ضلعی. برو دخیل ببند "گوشه‌"های تیزتر از اینا که تا حالا دیده‌ی نداشته باشی...‏