شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۰

ای یار برگزیده*


از وقتی به یاد دارم، آدم حسودی نبودم. آن‌قدر که شعور رقابت هم هیچ‌گاه نداشتم. یا به معنای واقعی سر بودم، یا کلا پا پس می‌کشیدم. بنابراین، اول‌شدن‌هایم هم -همان تعداد اندک- از سر رقابت/حسادت نبوده.

یک زمانی، همان سال‌ها، حرف "خیانت" شده بود. هرکسی موافقت یا مخالفت خودش را نسبت به امر خیانت در رابطه بیان می‌کرد. من مخالف بودم، ناپذیرنده، نابخشنده. م کنارم، مسخره کرد که با لباس سفید، با کفن سفید؟ گفتم نه! رابطه، اگر یک روز، یک هفته، یا ده سال، فقط با من! هر وقت رفت طرف کس دیگر، خداحافظ. از حرصش کم شد، اما گمانم قانع نشد.

سال‌ها به این موضوع فکر کردم که منی که حسادت نداشتم/ندارم چرا نسبت به این موضوع این‌همه سرسخت‌م؟ پریشب‌ها از اتوبوس پیاده شده بودم، در راه خانه. شکارچی را در آسمان برانداز می‌کردم و راه کوتاه. دیدم که در گفتگوهای درونی خودم، به‌ش -ناکرده گنه- می‌گویم: "...عزیز من، حسادت نیست؛ تو احساس کفایت مرا لگدمال کردی"...

،

* اینجا