در ریاضیات گسسته و مدارهای منطقی یک مفهومی هست به نام don't care، که یعنی درستی یا نادرستی یک گزاره، نقشی در تعیین درستی یا نادرستی کل عبارت ندارد.
در حال حاضر، عمیقا احساس don't care بودگی دارم در برابر کل زندگی و در تقابل با تمامی اطرافیانم. انگار بود و نبودم بههر رو برای کل کائنات یکسان است. نه مثبت عمل کردنم برای کسی فایده خاصی دارد و نه عکس آن. نه حتی برای خودم. شاید چیزی شبیه به درماندگی آموختهشده، شاید هم سرخوردگی ناشی از کنارگذاشتهشدن نامحسوس. یکجور تعلیق ناگزیر، یک تصمیمناپذیری ناخواسته، یک استیصال فراگیر.
فکر میکردم این وضعیت گذراست و مثل همیشه پس از تمامشدن و گذشتنش از آن مینویسم و باز مثل همیشه میدانم که چه مینویسم. اما نشد و من نمیدانم الان از چه چیزی دارم مینویسم. هرچه هست، هنوز برای خودم بهقدر کافی مبهم است. آنقدر که بگویم نمیدانم و نمیشناسمش.
جودی ابوت دو مورد از بحثهای توی کالج با دوستانش را برای بابالنگدراز نوشت. یکی از بحثها، اختلاف نظر سر قابلیت شنا کردن در یک استخر ژله بود. اینکه میشود شنا کرد یا نه، بههردلیلی. من اما خودم را در چنین فضایی میبینم. فضایی آکنده از مایعی چگال. در حد چگالی آدمیزاد. طوری که من غوطهورم و به خودی خود بالا یا پایین نمیروم. اما توان به حرکت آوردن دست و پایم را هم ندارم در این فضا. یک تعلیق محتوم...