باز به وضعیت آماِبیگبیگگرل*ی دچار شدم و اینبار بهمعنی واقعی کلمه و داشتم فکر میکردم که کجا باید نخ این بادکنک را رها میکردم که الان کار به اینجا نکشیده باشد مثلا. فکر میکردم که کاش مثل کامپیوتر یک وقتهایی که هنوز بیوقت نشده، صبرم سر میآمد و هنگ میکردم. نخ چندین و چند برنامه را در هوا رها میکردم و بار خود سبک. شاید دوباره از نو شروع میکردم و سریعتر و سرحالتر. چهار سال در چهار روز، چهار ساعت، چهار دقیقه؟!.. هرچه. تمام.
،
پ.ن. بگذار دخترک هم از حضور من، از حضور من در حضور تو، هراسان باشد. این یکی نخ دیگر هیچرقمه به من ربطی ندارد.
* (+)