پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲
Simply ...
Portrait of Ria Munk III Gustav Klimt |
“Get scared. It will do you good. Smoke a bit, stare blankly at some ceilings, beat your head against some walls, refuse to see some people, paint and write. Get scared some more. Allow your little mind to do nothing but function. Stay inside, go out - I don’t care what you’ll do; but stay scared as hell. You will never be able to experience everything. So, please, do poetical justice to your soul and simply experience yourself.”
— Albert Camus (Notebooks 1951-1959)
P.S. Need to find the original French version though...
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲
یهروزی دنیا خوب بود و آروم بود، واسه زندگی ...
بیشتر از یه ساله که خونهم کامل جمع نشده. یعنی تیکهتیکههایی از خونه در برهههای زمانی متفاوت جمع شده، اما خود این برههها اونقدر منفصل از هم بودهن که این یکی تیکه که جمع میشد، جمعشدگی اون یکی قبلی دیگه به تاریخ پیوسته بود و درنتیجه خونه رنگ نظم و ترتیب رو ندید در یه سال و اندی گذشته. یعنی اینجوری شد که من یه نامه زدم به مسؤول ساختمون در کمپانی و شش مورد از معضلات آپارتمانم رو که هرچی به مدیرساختمون مقیم گفته بودم پشت گوش انداخته بود براش گفتم. عکس موارد رو هم ضمیمه کردم. بعدم گفتم من دارم میرم یه ماه نیستم، بیزحمت وقتی برمیگردم اینا درست شده باشه. طبعا درست کار کرد. اما همون شد که تازه مسؤول ساختمون در کمپانی به عمق فاجعه در ساختمون پی برد و پروژه عوضکردن لولهکشی آب و بعضا فاضلاب ساختمون با دستکم 63 واحد ساکن کلید خورد. همه اینا یعنی چی؟ یعنی اینکه کمددیواری پشت دوش حموم و زیردستشویی حموم و آشپزخونه باید تخلیه میشد تا دیوارها شکافته شن و لولهها تعویض. اما نه به این نظم و ترتیب! بلکه کاملا سوی مخالف طیف و با پراکندگی زمانی/مکانی در worst case. یعنی اینجوری که اول یهسری میومدن دیوار رو میشکافتن، میرفتن، دوهفته بعد یهسری دیگه میومدن مشما و پلاستیک میزدن که مثلا کار شروع شه، سه هفته بعد، لولهکشها میومدن لولهها رو باز میکردن و میدیدن وضع خرابتر از حدتصوره، نصفهنیمه میبستن میرفتن تا سه-چهار هفته بعد که میومدن درکمتر از یه نصفروز لولهها رو جایگزین میکردن و بیاینکه خبری بدن میرفتن. بعد تو میموندی که بالاخره این تموم شده؟ نشده؟ داستان چیه؟ خلاصه، یه روزی تو هفتههای بعد یه دوتا چهره جدید در میزدن که بیان دیوار رو بذارن سرجاش. بعد خود رنگش هم باید یه سری خشک میشد تا دست دوم رو بزنن. این وسط میذاشتی ده روز میرفتی مسافرت و وقتی برمیگشتی، حتی جرات نمیکردی چمدونت رو تخلیه کنی و به زندگی روزمره از داخل چمدون ادامه میدادی، چون جایی برای گذاشتنش یا حتی جادادن وسائل داخلش وجود نداشت. بعد پنج هفته ناباوری خوب که خیالت راحت میشد که خب، دیگه با این کمد کاری ندارن و دوباره محتویات کمد رو با بدبختی میچیدی که آخه اینا قبلا چطوری خوش و خرم باهم اون تو بودن... بلافاصله روز بعد، یکی در میزد که ما یه چیزی رو تو دیوار پشت کمد فراموش کردیم و باید دوباره بشکافیم... اگه فکر کردین این اتفاق فقط یه بار و فقط در مورد کمد دیواری افتاد، خب در اشتباهین. باز یه مسافرت ده روزه دیگه و هنوز چمدون مسافرت باز نشده، عینا در مورد کمد زیر دستشویی حمام هم همین مساله تکرار شد. منتها با یه فاصله زمانی سه-چهار هفتهای دیگه که وقت تکرار واقعا دیگه باورت نشه که اینا جدی میگن یا دارن شوخی میکنن. یا اینکه نکنه من خوابم که زندگی اینطور سوررئال شده. خلاصه بالاخره، سری دوم شاهکارها هم به پایان رسید و باز هیچکس پایان کار اعلام نکرد به ما تا اینکه یه دوماه که کلا خبری از درزدن مجدد نشد، خودمون ختم عملیات رو اعلام کردیم و گفتیم که وسایل رو برگردونیم سرجاهاشون. ایندفعه، تفریح و خوشگذرونی خارج شهر پیش اومد چپ و راست. اونم از انواع گوناگون. از مراسم باربکیو در حیاط خونه استاد سابق بگیر تا عروسی ایرانی چیتان و فیلان در شهر چیتان و فیلان و یهو اردوی خاک وخلی با یه سری خل و چل مثل خودت و از اون یکی طرف دعوت به ویلای یه سری آدم حسابی که دیگه قشنگ قاطی کنی که الان باید چی رو بذارم تو کدوم ساک برای ددر این هفته. بعد از اینا که قرار بود یه ماهی وقت باشه تا شروع مدرسه، یهو بهطرز غیرقابل باوری ظرف یههفته دچار کشف استعداد و روزمه و مصاحبه و شروع کار میشی و کلا دیگه اگه رنگ خونهت رو دیدی، سلام ما رم بهش برسون...
بعد دیگه شما فکر میکنید آدم واسه دو ماه باقیمونده تو این خونه دیگه دست و دلش به جمعوجورکردن میره؟! یا اینکه لباسای زمستونی/تابستونی رو که میخواد جابجا کنه، یهو صندوقا رو میاره وسط که کمکم اسبابا رو هم ببنده؟!
اگه نظرتون جواب دوم بود که باید بگم کاملا درسته.
بعد دیگه شما فکر میکنید آدم واسه دو ماه باقیمونده تو این خونه دیگه دست و دلش به جمعوجورکردن میره؟! یا اینکه لباسای زمستونی/تابستونی رو که میخواد جابجا کنه، یهو صندوقا رو میاره وسط که کمکم اسبابا رو هم ببنده؟!
اگه نظرتون جواب دوم بود که باید بگم کاملا درسته.
اشتراک در:
پستها (Atom)