سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

پام رو که روی پدال گاز فشار میدم، توجهم جلب میشه به بزرگراه خلوت. ساعت ماشین رو نگاه میکنم.. میرم تو فکر که نکنه امروز تعطیلی ای، چیزیه که این ساعت از روز اینقدر خلوته! بلافاصله مغزم (اگه وجودش متصور باشه) رنگ آسمون روبرو رو که مدتیه خیره ام بهش، برام تفسیر میکنه: دود تا سطح بزرگراه! چیزی که بلافاصله (در نتیجه تلفیق رنگ دودی آسمون و خلوتی زمین) به مغزم خطور میکنه، عبارت «شهر مرده»ست... و خب به سرعت یادم میفته که باید بدونم امروز چند شنبه اس که بدونم ماشین رو باید کجا بذارم... ولی امروز چند شنبه اس؟.. دیروز بود صورتجلسهء جلسات دوهفتگی رو مینوشتم یا پریروز؟!؟.. عجب! پس امروز مقدار معتنابهی پیاده روی دارم... ماشین رو که میذارم پارکینگ و میام بیرون، کلی آدم ماسک زده میبینم. نفس کشیدن اونقدر برام سخت شده که با خودم قرار میذارم که همین امروز فردا، یه ماسکی بخرم... چقدر دلم میخواست از کپسول اکسیژن هلال احمر یه جرعه ای اکسیژن ناب میل کنم!.. سعی میکنم فکر کنم چرا اینقدر خوابم میاد اما از روی ساعت و نوع خوابم به نتیجه ای نمیرسم.. یاد یه چیزایی مثل کند شدن سرعت عمل مغز و پایین اومدن توان فکری، در شرایطی که اکسیژن به مغز کم میرسه، میفتم... تا رسیدن به شرکت دو سه باری به وضوح تنگی نفس رو حس میکنم.. فکر میکنم من که گه گاهی ورزش میکنم، وضعم اینجوری باشه، وای به اونایی که از ورزش بدشون میاد... سعی میکنم به خاطر بسپرم که حتماً برای شب شیر بخرم تا یه کم جلوی مسمومیت تنفسی از این هوا رو بگیرم... تو شرکت هم با اینکه کار به قدر کافی حواسم رو پرت میکنه، کاملاً حس میکنم که کارم کُند شده..

،،،

به جرأت بگم.. اولین باری بود که با تمـــام وجود آرزوی بارون داشتم... یه کم اکسیژن خالص... آدم واقعاً به «روز به روز دریغ از دیروز» ایمان میاره...

هیچ نظری موجود نیست: