پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

روزگارم بد نیست

بدی هم نیست. راضیترم. نگران تر. شادتر. خسته تر. رویهمرفته بهتر. همیشه از فکر همکاری با پزشک جماعت هیجان داشتم. حالا خودش رو دارم. یه رئیس باهوش، دقیقاً بعد از 4 سال تحمل انواع و اقسام جماعت خنگ و خل. محض رضای خدا یه کار رو نمیتونم بدون رفع و رجوع 50 تا نان مسکبل اینتراپت تموم کنم. گاهی کلی کار میارم خونه و تمام آخر هفته م رو ضایع می کنم. بعد بیست سال، نمیرسم وقت وسط هفته برای نمایشگاه کتاب جور کنم و آخر هفته هم که میرم، تمام وقتی که برای نمایشگاه گذاشتم، دنبال جای پارک طواف می کنم و دست از پا درازتر بر میگردم. وقت میل جواب دادن هم پیدا نمیکنم اغلب وسط هفته، چه برسه به وبلاگ خوندن. مگه پستهای دو-سه خطی، اونم بعد 3-4-5-6 ساعت باز موندن. دیگه اول صبح و آخر وقت، یه گپ و گفت با اینور و اونور آبی ها نمیرسم. کتاب هم خیلی کمتر میرسم بخونم. فیلم هم خیلی خیلی کمتر میبینم. برای یه قرار گذاشتن با ته مونده دوستهام، بعد از کلی وقت، هوارتا چیز باید مرتب کنم. به خودم هم وقت نمی کنم برسم. دو ماهی میشه باشگاه نرفته م. هیچ کلاس و ملاسی هم. نه تئاتری، نه سینمایی. اما بازم خوبه...
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
... بیخیال قارچهای غربت!