،
خواب ميديدم يه خيابون دوطرفهس، نه بزرگتر از خيابون: بلواره؛ يه چيزي مثل بلوار كاوه مثلاً، شايد هم نهمثلاً؛ مطمئن نيستم. اما سطحش ليزتر از آسفالته و برف سبكي هم روش نشسته، گُله گُله. شيب نسبتاً زيادي هم داره كه با اينكه من تو مسير سرازيريام، سختي سربالايي رو تو چهره رانندههاي اونوري ميبينم. خودم هم به راحتي طي طريق نميكنم با اون يهكم ليزي و تكه برفهايي كه معلوم نيست روي چي رو پوشوندن و گهگاه سرم پايينه كه جلوي پامو ببينم (اينكه چرا اينطرف همه پيادهن هم نميدونم!) يهبار كه سرم رو بلند ميكنم، مهساي همسفر رو اونطرف ميبينم، پشت يه ماشين كه فكر كنم طوسي يا دودي بود اما يادم نيست خود ماشين چي بود. مهسا آرايش عجيبي كرده! از اين دختر برنزههاي براق درحالمردنازگشنگي شده. هيچ شكل خودش نيست. اصلاً نميدونم چرا تو اون وضعيت ميشناسمش. اون بهروش نمياره كه من رو شناخته -و اين مطمئنترم ميكنه كه خودشه- من هم ميگذرم. جالبتر اينكه من اينطرف تنها نيستم! با نازنينم و هنوزم داريم از همين حرفهاي تازگيهامون ميزنيم. از همين چيزهايي كه پريشب تو كافيشاپ داشتيم ميگفتيم. چندتا آدمي هم پشت سرمونن. جلوييها فاصلهشون از ما بيشتره. همه رو به پايين. انگار ماشينها رو تو دوربرگردون ول كرده باشيم -چيزي از پارك كردن يادم نمياد- و پياده سرازير شده باشيم. يه پيرزني هم با از اين پيرهن گلگليهاي خونه، روسري و چادرنماز بسته به گل و گردن و گترهاي نواري شيريرنگ، داره تو مسير ما مياد بالا! يه مكالمهاي هم رد و بدل شد كه ديگه خوب و بديش يادم نمياد...
از صبح كه با بيل خودمو از تو رختخواب جمع كردم از وسط اين خوابه، همش دارم فكر ميكنم يعني به سرازيريش رسيدم؟! پس چرا مهسا اونوره، در حاليكه من با نازنين اينورم؟!؟ اون خانومه كي بود، چي ميگفت؟ اون پيچ پايين سرازيري به كجا ميرسيد؟ چرا ...
،
باورم نميشه آدمها انقدر براي زندگي خودشون برنامه نداشته باشن كه هركسي بتونه هر برنامهاي ميخواد براشون پياده كنه!
،
تازگي، كار جديد ياد گرفتم: معاشرت با رانندهتاكسيها! خيلي جالبه!!! دنياهاي اونا هم زمين تا آسمون با هم متفاوته! اون يكي اساساً سياسي-اجتماعي... اين يكي اهل كيف و حال!!!
،
به احترام اين آقاي دكتر افشين يداللهي هم كلاه از سرمون برميداريم كه با ترانهسراييهاشون، به كلي آهنگهاي سريالهاي مملكت رو ارتقا دادن! بنده ديگه با گوش دادن به حداكثر يكي دو بيت از ترانه تيتراژ پاياني سريالها ميتونم بگم شعرش كار ايشونه يا نه! (از مزاياي باد-ماهواره-انداختندگي!!!)
،
حكايت رفتن من هم شده حكايت زايمان ريچل: همه ميان و از راه نرسيده ميرن، من هستم همچنان...
،
اين همه فلشبك رو توي فرندز دوس نميدارم! حالا شايدم چون ما طي 10 سال نميبينيم، همهچي يادمونه و احتياج به فلشبك نداره...
،
همين ديگه! بعد خيليوقت، كلي وبلاگ شد ديگه! فعلاً بسده! زت زياد!