چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
شانه بزن، تو
اگه اهل زبان و زبانبازي(!) هستيد، يا از ادبيات لذت ميبريد، يا حوصله (يا وقت!) خوندن كلاسيكها رو نداريد، اما طالبيد، يه سر به اينجا بزنيد اگه تا حالا نزديد!
یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶
Wish you were here
عجيب دنيام شده پر از spam. هر روز صبح كه از راه ميرسم، عين باز كردن ميلباكسم، كنار يه سري آدم، تيك ميزنم و بلافاصله report as spam رو انتخاب ميكنم تا بتونم ايميلهايي رو كه ميخوام، يا همون آدمهايي رو كه ميخوام، با خيال راحت ببينم و بهشون برسم. عجيبترش اينكه درست عين ياهو، روز به روز به تعداد اين spamها داره اضافه ميشه و تعداد آدمهايي كه ميخوام ببينم،كم و كمتر. نميدونم چيم ميشه كه اين شده. لابد بايد من يه چيم شده باشه ديگه، وگرنه كه اينهمه آدم باهم يكدفعه چيزيشون نميشه كه! آدمي كه مثل قابعكس رو ديوار كاري به كار كسي نداشته، چرا الان اينهمه «من گاز ميگيرم» شده؟!
چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶
The Odds Are There to Be
It's so very cold outside,
Like the way I'm feeling inside!!!
اين دفعه استثنائاً نه از اون لحاظ!!!
،
البته كه اون پست پايين، كل اتفاقي بود كه در اولين روز برفي سرم اومد، اما كلاً لحظهاي نيست كه به همچين چيزي فكر نكنم (بدون لوسبازي!):
یک کارمند عالی رتبهء (ماندارین) چینی عاشق یک زن درباری شد. زن درباری به او گفت: «من از آنِ تو خواهم بود، اگر یک صد شب، بر چهارپایه ای، در باغ من، به انتظار بنشینی.» ولی در شب نود و نهم، ماندارین بلند شد، چهاپایه اش را زیربغل زد، و رفت.
،
كاناداييها هم خيلي لوس تشريف دارن كه ميگن كانادا سرده و خيلي سرده و خيلي خيلي سرده! كدومشون تا حالا دو هفته، هر روز با كاپشن و كلاه و پليور روي يقهاسكي نشستن پشت ميز كار و هر شب با بدندرد ناشي از سنگيني لباس تماممدتروز به رختخواب رفتن؟!؟..
،
پارسال بنزين، امسال گاز. خدا به داد بقيهاش برسه...
،
دلم پازل scream ادوارد منك ميخواد. از همه سريال "ميوه ممنوعه" فقط پازل دختره رو دوست داشتم كه هروقت حالش خوب نبود،ميرفت سروقتش. از همون اول كه دورش رو چيده بود، گفتم scream ادوارد منك ه. دروغ چرا؟ آهنگ تيتراژ آخرشم دوست داشتم، ولي نه اونقدر كه بخوامش!!
،
اخيراً با يكي دوتا از دوستان نيمهقديمي كه بعد از مدتها صحبت ميكردم، طرف فرتي برگشته پرسيده "خب الميرا، كتاب و فيلم جديد چه خبر؟!" ميخوام بدونم يعني من هيچ مشخصه بارز ديگهاي ندارم واقعاً، جز اينكه بانك اطلاعات فيلم و كتاب مردم باشم؟!؟..
،
برفه، ميتونست خيلي كلافهكننده باشه فقط اگه خودم روز قبلش دعا نكرده بودم يهجوري برف بياد كه مملكت تعطيل شه!!! فقط نميدونم اگه اينهمه مستجابالدعوه تشريف دارم، پس چرا ايـــنم؟!!
،
اين روزها همه چيز عجيبه. اونقدر عجيب كه آدم به فكر باوركردن هم نميفته. از سرعت سقوط مملكت به قهقرا گرفته تا سكوت خفه مردمي كه ديگه به هيچ واكنشي اعتقاد ندارن. احساس ميكنم همه دارن سينهخيز ميرن كه به يه پناهگاهي برسن، غافل از اينكه پناهگاهها قبلاً نابود شده... آدما ديگه آدم نيستن. شدن حيووناي درندهاي كه از لاشه همنوعانشون تغذيه ميكنن.
چندماه پيش يه ماشين حمل پول يكي از بانكها با يه پرايد تصادف سختي ميكنه، مردم اطراف حادثه فقط جمع ميشن و تا ميتونن تراولهاي ريخته وسط جاده رو جمع ميكنن. در حاليكه اگه راننده پرايد در همون نيمساعت اول بهش رسيدگي ميشد، زنده ميموند...
،
بگذريم. ما هنوز هم هر روز صبح از خواب بيدار ميشيم...
سهشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶
كه از راست نرنجيم ولي...
گاهي رفتن، به دردسرش نميارزه.
گاهي توقف، آدم رو از مسيرش دور ميكنه.
گاهي انتظار، ارزش رسيدنش رو نداره.
گاهي برگشتن، از هر جاي راه رفته، بازم به نفعه.
گاهي، لازمه پشتپا زد به همهچي. به همه راه رفته و به يه ذره راه باقيمونده.
گاهي، به نقطه شروع رسيدن هنره!
سهشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)