دلم میخواست بنویسم. مدتهاست. دستکم از دوستمشترک ما ی دیکنز. از، تا همین الان، اون فصل دو-ش و اون آقای توییملو که یه میزه. بله یه میز. و من اصلا نمیدونم تو سریالش کجا بود وقتی فقط دو فصل از کتاب گذشته و یکیش بهکلی درباره آقای توییملو بوده و از زاویهدید ش حکایت میکرده. از اینکه ممکنه خوندنش تا انتهای جهان به طول بیانجامه با این پریشونی ذهن من که تو یه راه رفت میبینی رو یه خط گیر کردهم، تمام. یا بنویسم که دیروز برای سومین بار بود تو هشت روز گذشته که میرفتم اتاوا و دیگه انقدر عادی شده بود که انگار اتوبوس-مترو سواری همیشگی داخل شهر.آدامس گوشه دهن. بنویسم که این هفته که همه مینالیدن از بارون، من چه همه شکرگزارش بودم که جاده زرد هفته پیش رو سبز و سبزتر میدیدم تو همین دو سه بار رفت و اومد. یا بنویسم از نگاهت. از دلم. یا بنویسم از این همه رقیقشدگیم که حتی با دیدن عکسهای خانه سوزان هم از روان اشک امان نه. یا از مکالمه احتمالی فردا که چطور بگو- یا اصلا نگویم یا که چه. بنویسم که با اینکه میدانم حق جا زدن ندارم، رمقی هم دیگر نه. امید چرا. مثل چشمان تو. بی پشتوانه اما. یعنی هیچ ضمانتی بر هیچِ هیچ نه. هیچ. مثل همه جوابهای سفارتها، همه چیز دوپهلو و غیرقابل استناد که نکند خرده تعهدی اصلا. و ترس... . عقل چیز مزخرفی در کل. دنیا به دیوانگیش جای تحمل بیشتری ... که همین وضعیت هم نتیجه یک سلسله دیوانگی بیپایان. که ... که خود خودم هم عین عین همین دیوانگی. که سر و ته متنم هم هیچ به هم نهچسب. همین جوری. همین جور ناجور...
جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰
ایز دیس لایف؟!؟
یه خط میخونم، دو خط گریه میکنم، سه تا صفحه رو اینترنت زیر و رو میکنم، یه پاراگراف مکالمه ذهنی میبندم، چار خط مزخرف اینور و اونور دنیای مجازی پرت میکنم، پنج خط به خودم فحش میدم و باز بر میگردم از اول...
دقیقا از 6 صبح تا الان که یه ربع به 6 عصره.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰
سهشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰
Slowness / Numbness
“There is a secret bond between slowness and memory, between speed and forgetting. Consider this utterly commonplace situation: a man is walking down the street. At a certain moment, he tries to recall something, but the recollection escapes him. Automatically he slows down. Meanwhile, a person who wants to forget a disagreeable incident he has just lived through starts unconsciously to speed up his pace, as if he were trying to distance himself from a thing still too close to him in time. In existential mathematics, that experience takes the form of two basic equations: the degree of slowness is directly proportional to the intensity of memory; the degree of speed is directly proportional to the intensity of forgetting.”
- Milan Kundera, Slowness (via thought-emancipation)
جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰
Slowly losing sight of the real thing
Baby, when I met you there was peace unknown
I set out to get you with a fine tooth comb
I was soft inside
There was something going on
You do something to me that I can't explain
Hold me closer and I feel no pain
Every beat of my heart
We got something going on
Tender love is blind, it requires a dedication
All this love we feel needs no conversation
We ride it together, ah ha
From one love to another, ah ha
Islands in the stream that is what we are
No one in between how can we be wrong
Sail away with me to another world
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha
I can't live without you if the love has gone
Everything is nothing when you got no one
And you walk in the night
Slowly losing sight of the real thing
But that won't happen to us and we got no doubt
Too deep in love and we got no way out
And the message is clear
This could be the year for the real thing
No more will you cry, baby, I will hurt you never
We start and end as one in love forever
We can ride it together, ah ha
From one love to another, ah ha
Islands in the stream that is what we are
No one in between how can we be wrong
Sail away with me to another world
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha
Oh baby alright
[Incomprehensible] superstar that is what you are
Coming from afar reaching for stars
Fly away with me to another place
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha
~ from (+)
دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰
خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است
زیبا بودم. در خیال تو. توی تختم. مشغول به کار. لبخند بر لب. تاریک بود. چراغ نمیخواستم. حرکت دیدم. سربلند کردم. هیولا بود. خشکم زد. بیپروا زل زد. با غیظ نگاه کردم. خیرهتر شد. جم نزدم. نگاه نگرفتم. لبخندش هم آمد... بالاخره رفت. حال مرا هم برد. خیال تو را هم. احساس تجاوز داشتم. ذهنم همه کلنجار شد. پی قانون و قاعده گشتم. هیچ نیافتم. حتی اینجا. مملکت آزادی و قانون. سرانجام تسلیم شدم. از جایی میآیم که آسایش حقم نیست. حتی در خانه خودم. حتی در خیال تو. حتی این سر دنیا. باید پرده بربندم. باید خود بپوشانم. من یک زنم. یک زن تنها. چاره دیگری نیست. دنیای ناکاملیست. هنوز میلرزم ...
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست گو دشوار باش
،
وحشی علیهالرحمه
صبر میگوید که باکی نیست گو دشوار باش
،
وحشی علیهالرحمه
یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
مگر چندوقت پیش بود؟ هیچ فکر نمیکردی به این زودی به خط بعد* برسی؛ یادت هست؟
از یک پله بالاتر هم که نگاه کنی، نمیشد آن روند همینطور هی ادامه پیدا کند. نمودار زندگی به هرحال در یک بازه محدودی خلاصه میشود. خوشیهایش هم از این بازه نمیتواند بیرون بزند. همانطور که غمهایش هم نمیزند بههرحال. چون همیشه سروایو میکنی بعدشان.
ولی یک یاغی، کماکان یاغی میماند...
،
* خط بعد این است: زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو / شعر "یاغی" از دکتر هوشنگ شفا
از یک پله بالاتر هم که نگاه کنی، نمیشد آن روند همینطور هی ادامه پیدا کند. نمودار زندگی به هرحال در یک بازه محدودی خلاصه میشود. خوشیهایش هم از این بازه نمیتواند بیرون بزند. همانطور که غمهایش هم نمیزند بههرحال. چون همیشه سروایو میکنی بعدشان.
ولی یک یاغی، کماکان یاغی میماند...
،
* خط بعد این است: زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو / شعر "یاغی" از دکتر هوشنگ شفا
اشتراک در:
پستها (Atom)