جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

الغیاث


دلم می‌خواست بنویسم. مدت‌هاست. دست‌کم از دوست‌مشترک ما ی دیکنز. از، تا همین الان، اون فصل دو-ش و اون آقای توییملو که یه میزه. بله یه میز. و من اصلا نمی‌دونم تو سریالش کجا بود وقتی فقط دو فصل از کتاب گذشته و یکی‌ش به‌کلی درباره آقای توییملو بوده و از زاویه‌دید ش حکایت می‌کرده. از این‌که ممکنه خوندنش تا انتهای جهان به طول بیانجامه با این پریشونی ذهن من که تو یه راه رفت می‌بینی رو یه خط گیر کرده‌م، تمام. یا بنویسم که دیروز برای سومین بار بود تو هشت روز گذشته که می‌رفتم اتاوا و دیگه انقدر عادی شده بود که انگار اتوبوس-مترو سواری همیشگی داخل شهر.آدامس گوشه دهن. بنویسم که این هفته که همه می‌نالیدن از بارون، من چه همه شکرگزارش بودم که جاده زرد هفته پیش رو سبز و سبزتر می‌دیدم تو همین دو سه بار رفت و اومد. یا بنویسم از نگاهت. از دلم. یا بنویسم از این همه رقیق‌شدگی‌م که حتی با دیدن عکس‌های خانه سوزان هم از روان اشک امان نه. یا از مکالمه احتمالی فردا که چطور بگو- یا اصلا نگویم یا که چه. بنویسم که با اینکه می‌دانم حق جا زدن ندارم، رمقی هم دیگر نه. امید چرا. مثل چشمان تو. بی پشتوانه اما. یعنی هیچ ضمانتی بر هیچِ هیچ نه. هیچ. مثل همه جواب‌های سفارت‌ها، همه چیز دوپهلو و غیرقابل استناد که نکند خرده تعهدی اصلا. و ترس... . عقل چیز مزخرفی‌ در کل. دنیا به دیوانگی‌ش جای تحمل بیشتری ... که همین وضعیت هم نتیجه یک سلسله دیوانگی بی‌پایان. که ... که خود خودم هم عین عین همین دیوانگی. که سر و ته متن‌م هم هیچ به هم نه‌چسب. همین جوری. همین جور ناجور...‏

هیچ نظری موجود نیست: