Bjørgulf Brevik |
پ.ن. این نوشته رو چندماه پیش برای دوستی که در باب مهاجرت پرسیده بود نوشتم. گفتم اینجا هم بذارمش بلکه بهدرد کسی دیگه هم خورد...
در مورد سن و سال، من نزدیک و دور مهاجر زیاد دیدهم تو سن و سالهای مختلف. چیزی که خیلی هم طبیعی و اظهرمنالشمسه اینه که مهاجرت تو سن پایین خیلی راحتتره از نظر تطبیق پیداکردن با محیط جدید و زندگی جدید راه انداختن. اما از اونطرف هم دیدهم بچههایی که تو سن و سال کم (18 تا 25-6 سالگی) مهاجرت کردن، کم بحران هویت پیدا نکردهن سالهای بعدتر که انتظار پختگی ازشون میره.
از همه اینا گذشته، باید ببینی انتظارت از مهاجرت چیه. آزادی؟! رفاه بیشتر؟! امنیت اجتماعی؟! بلندپروازی مالی/حرفهای/عقیدتی/...؟!..
همه اینا ممکنه و خودتی که اولویتها رو برای خودت تعیین میکنی.
من خودم تنهایی بد کشیدم، واقعا بد. اونم من مستقل تنهاییپرست مفتخربهاینموضوع. اما تو همون حال زار بازم روزی هزاربار خدا رو شکر میکردم که مسؤولیت کسی رو دوشم نیست و هر خریتی که میخوام بکنم، فقط باید بخوام و دل بزنم به دریا. چیزایی که از این راه یادگرفتم رو هیچ جور دیگهای ممکن نبود حتی به فکرشون هم بیفتم. یعنی قرار به دوباره تصمیم گرفتن باشه، بازم مهاجرت رو انتخاب میکنم. با اینکه حتی هنوز معلوم نیست که بخوام بمونم یا برگردم. اما هرچی بوده، تجربهش برای من خیلی باارزش بوده.
از اون طرف بههرحال هرچندوقت یه بار به حال مرگ میفتم که آخه من اینجا چه غلطی میکنم وقتی اونجا میتونم سر سوزنی برای عزیزام کمک باشم... اما اینجا وقتی چهار صبح تنها و پیاده از دانشگاه برمیگشتم خونه هم حواسم بود که اونجا این غلط رو نمیشد کرد.
یه چیز دیگهای که هست، آشناییها و دوستیها و رفاقتهای ایرانه که ممکنه اینجا هم باز بههم برسه. تجربهای که من داشتم بهم میگه که کلا آدمات رو دوباره از اول بشناس. تو این محیط. به خیال اون محیط نباش که نه تو ذوقت بخوره، نه اسیر اوهام بشی.
آخرین چیزی هم که میخوام بگم اینه که ببین چقدر میتونی دونستههای قدیمت رو بذاری کنار و از اول شروع به شناخت محیط و زندگی کنی. بدونِ بایاس گذشته. یهجوری که تجربیات گذشته فقط شناخت جدیدت رو تسریع کنن ولی سایه روش نندازن. راستش اینه که خونواده ایرانی اینجا کم نمیبینم که تو این محیط هم میخوان به روش مادر و پدرهاشون محیط رو برای بچهها رو سانسور کنن و از این دست چیزها کلا.
ولی اصلش اینه که مهاجرت هم یه فرصته. میشه کلا نادیدهش گرفت. میشه تجربهش کرد. میشه هم توش موند و زندگیش کرد. همون هندونه سربسته که تا بازش نکنی، نمیدونی توش چیه.