سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲



ماشنکا
ولادیمیر ناباکوف
خلیل رستم خانی
نشر دیگر
چاپ اول 1378


ماشنکا -در انگلیسی مری؛ بعد بگین مترجمای ما بَد اند! دیگه اسم که ترجمه نمیکنن اقلا"!- فوق العاده اس. ناباکوف هم همینطور! از اون کتابهاییه که با ذره ذره اش آدم کیف میکنه و آخرش به ابن نتیجه میرسه که یه بار کمه: یه بار برای یه کتاب ناز و دوست داشتنی، یه عاشقانهء موقر! با یه پایان محشر، پر از توصیف های معرکه و تمثیلهای به جا و ملموس و از همهء اینها گذشته، زوم بکهای تک جمله ای یا حداکثر دو جمله ای به گذشته های دور و نه چندان دور عاااالــــی و ... وااااقعا" کمــه!

" در حین راه رفتن به این می اندیشید که چگونه سایه اش از شهری به شهر دیگر، از پرده ای به پرده ای دیگر سرگردان خواهد بود، چطور هرگز نخواهد فهمید چگونه اشخاص آنرا خواهند دید، یا چه مدت در اکناف جهان سیر خواهد کرد. و وقتی به رختخواب رفت و به صدای قطارهایی گوش داد که از درون آن خانهء دلگیر – که هفت سایهء گم شدهء روسی در آن می زیستند – می گذشتند، تمام زندگی همچون قطعه ای از ساختن فیلمی به نظر می رسید که سیاهی لشکرهای بی توجه آن دربارهء فیلمی که در آن بازی میکنند هیچ نمی دانند. "

اینکه این کتاب این همهء تو قفسهء کتابها خاک خورد تا خونده شه، به خود کتاب هیچ ربطی نداره. در واقع مشکل از هوش خواننده بود که هربار با شروع کتاب، وقتی میدید با 80 تا شخصیت سر و کار داره، قبل از شروع از خوندنش خسته میشد. اما این دفعهء آخر که عزم کرده بود هرچی هست بخونه، کم کم کشــــف کرد 8 تا شخصیت بیشتر نبودن!! (نه! آخه «لو گلبویچ» چه ربطی به «گانین» داره که من بفهمم اینا یه نفرن؟!؟ حالا باز «لیووشکا» یه حرفی!!! ... الخ!)

در نهایت هم اینکه کلی و نصفی از این آقای ناباکوف خوشم اومده و عجالتا" دنبال بقیه کتابهاش –بالاخص لولیتا- میگردم، گرچه که گویا ترجمهء مرحوم منصوریه و همون حرفایی که این روزا مد شده پشت سر اون بنده خدا بزنن. یه چیزی هم میخوام بگم، فقط امیر سالار نشنوه!! یه جاهایی از کار، همون جاها که موسیو ناباکوف سعی در سوپررئالیزه کردن (سوررئالیزه نه! خیلی زیاد رئالیزه!!) صحنه ها و توصیف و تشریح ها داره، منو کلی یاد کوندرا مینداخه!! نقطه!

دیگه همین.

هیچ نظری موجود نیست: