چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳


Notre vie quotidienne est bombardée de hasards, plus exactement de rencontres fortuites entre les gens et les événements, ce qu’on appelle des coïncidences. Il y a coïncidence quand deux événements inattendus se produisent en même temps, quand ils se rencontrent : Tomas apparaît dans la brasserie au moment où la radio joue du Beethoven. Dans leur immense majorité, ces coïncidence-là passent complètement inaperçues. Si le boucher du coin était venu s’asseoir à une table de la brasserie à la place de Tomas, Tereza n’aurait pas remarqué que la radio jouait du Beethoven (bien que la rencontre de Beethoven et d’un boucher soit aussi une curieuse coïncidence). Mais l’amour naissant a aiguisé en elle le sens de la beauté et elle n’oubliera jamais cette musique. Chaque fois qu’elle l’attendra elle sera émue. Tout ce qui se passera autour d’elle en cet instant sera nimbé de l’éclat de cette musique, et sera beau.




یادم رفته بود کوندرا چقدر معرکه اس! به هزار و یک دلیل، یکیشم این:

میگه زندگی روزمره پر از اتفاقه؛ یا دقیقتر پر از برخوردهای غیرمنتظرهء رخدادها و انسانها؛ چیزی که بهش میگیم تصادف. میگه تصادف وقتی رخ میده که دو رخداد نامنتظره همزمان رخ میدن و با هم تلاقی پیدا میکنن. مثل اینکه وقتی توماس وارد کافه شد، آهنگ بتهوون از رادیو پخش شد. میگه اکثر این تصادفها نادیده گرفته میشن، یعنی مثلاً اگه قصاب سرنبش به جای توماس وارد کافه شده بود و سر میز نشسته بود، ترزا هیچوقت توجه نمیکرد که رادیو داره بتهوون پخش میکنه درحالیکه برخورد بتهوون و قصاب خودش تصادف جالبیه! اما عشقی که داشت به وجود میومد، در ذهن ترزا یه جور حس زیبایی حک میکنه که نه فقط هیچوقت این آهنگ رو فراموش نخواهد کرد، بلکه هرچی هم در این لحظه در اطرافش هست، با این آهنگ منور و زیبا میشه. ... میگه آنا هم (تولستوی-آناکارنینا) وقتی با ورونسکی در ایستگاه قطار روبرو شد، درست بعد از خودکشی یه آدم زیر یه قطار بود، که آخر رمان آنا رو میبینیم که خودش رو زیر قطار پرت میکنه. ... آنا میتونست هزار جور دیگه به زندگیش خاتمه بده، اما ایده ایستگاه و مرگ، محرک فراموش نشدنی مرتبط با تولد عشق، در لحظهء ناامیدی زیبایی تاریکش رو به آنا تحمیل کرد. میگه آدم به طور ناخودآگاه زندگیش رو بر اساس قوانین زیبایی تصنیف میکنه، اونم درست در لحظات ناامیدی مطلق.

هیچ نظری موجود نیست: