چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

پرندهء من
فریبا وفی
برندهء جایزهء بهترین رمان سال 1381/ سومین دورهء جایزه هوشنگ گلشیری/ دومین دورهء جایزه ادبی یلدا
چاپ سوم/نشر مرکز/تهران 1381


خب، چه عرض کنم... به نظر میومد باید خیلی بیشتر از این حرفا باشه، ولی نبود! (راستی جایزه رو به چی میدن؟!؟) حالا کلاً اینجوری بگم که کتاب از زاویهء دید اول شخص مفرد روایت میشه و طبق معمول همه آثاری که میخوان پست مدرن باشن (!) ، نظم زمانی خاصی نداره، اما ساختار بی زمانی قابل قبولی هم نداره (یه وقت هست، آدم به طور آگاهانه همه چیز رو به هم میریزه، یه وقت نه، از شلختگی بیش از حد، همه چیز به هم ریخته هست! و فرق مورد اول و دوم، در تسلط/عدم تسلط به اوضاع ست!) کل نوشتار سکته داره. یعنی یه چیزی به اسم انسجام در این نوشته کمتر به چشم میخوره: چه انسجام معنایی، چه انسجام فکری (تروخدا از "جریان سیال ذهن" دفاع نکنین که نه فقط خودم کشته مرده شم، بلکه به اینی که الان گفتم هم هیچ ربطی نداره!) یا حتی انسجام ساختاری. و در نهایت اینکه نویسنده بین روایت سه نسل سرگردونه. به ظاهر داره زندگی خودش رو روایت میکنه، در حالیکه زندگی پدر و مادر و خاله و شوهرخاله و خواهرها رو هم کاملاً باز میکنه و درعین حال، برای آیندهء بچه ها هم برنامه هایی میچینه. نمیدونم شاید این یکی یه کم هم مثبت باشه که یعنی مثلاً زن ایرانی نه میتونه مستقل از گذشته و پدر و مادرش زندگی کنه، نه میتونه آیندهء بچه هاش رو به خودشون بسپره... (ولی باز هم اونقدرا خودآگاهانه به نظر نمیاد!) مشکل دیگه هم اینه که خیلی موضوعات زیادی رو ریخته وسط گود که نمیدونم مثلاً چی گفته باشه، ولی عملاً از هیچکدوم هم چیز خاصی نتونسته بگه!

اما حالا نکات مثبت (هممم، گویا اول باید مثبتها رو گفت... شما ببخشید!) یکی اینکه جمله های توصیفی خیلی خوبی بعضی جاها دیده میشه –که طبق یادداشتهای بنده در زمان خوندن- "یه جایی تو سیاهچاله ها گم میشن و به سرانجامی نمیرسن!" (یه چندتاشو این پایین نقل میکنم.) یکی دیگه هم خود ایدهء کتابه "پرندهء من" و اینکه "هرکسی پرنده ای داره که هرجا بره، صاحبش هم باید دنبالش بره –یعنی میره!" ولی این ایده واقعاً بد پرداخت شده و کلاً حیف شده!!

یه چیز دیگه هم اینکه چرا این خانمهای نویسندهء ایرانی حتماً باید یه جوری به موضوع "خیانت به همسر" بپردازن؟؟ دلیلش این نیست که از بچگی بهشون آموزش داده شده "هر لحظه «فکر نکردن» به همسر و بچه ها، یه جور خیانته، حتی اگه این فکر نکردن به همسر و بچه ها، لازمهء فکرکردن به «خود» بوده باشه" ؟!... اَه! بابام جان، اوضاع وخیم تر از این حرفاس دیگه... بریم سراغ جملات و عبارات قشنگ!

«بعد از خانه نشین شدن آقاجان زاری مامان بالا گرفت. انگار حالا دیگر عمدی در کار بود. صدای زاری نبود. بیزاری بود.» ص 30

«خاله محبوب میگوید
- من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.
جعفر شوهر اولش بود.
- گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.» ص 38

«آهسته میگوید "طلاقت میدهم".
مثل تیر خلاصی است که خیلی آرام و خونسرد شلیک میکند.
من باید بمیرم. دراز بکشم و بمیرم. دراز میکشم ولی نمیمیرم.» ص 50

«شاید هم عشق در خود آدم است. فکر میکنم می شود با عشق مثل برگ عبوری به همه جا رفت و در هرجایی زندگی کرد. راستش من چنین برگی را در جیبم ندارم. می ترسم به آن طرف ها بیایم و با جیبی خالی گم بشوم. آن وقت باید دست به دامان یکی بشوم. می ترسم به بهشت تو بیایم و چشمم به چیزهای باقیمانده از جهنم بیفتد که به تنم چسبیده اند.» ص 71

«هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام خودم را در حالت درازکش در حالی که سرم زیر بالش پنهان است قبول کنم. این یک تصویر از دهها تصویری است که هیچ جوری نمیتوانم خودم را در آن دوست داشته باشم و انگار نمیشود بدون دوست داشتن از چیزی عبور کرد. من آن طرف تصویرها مانده ام.» ص 126

«جای دلخواهم را توی خانه پیدا کرده ام. همان جا نشسته ام و کتابی را ورق می زنم. هربار به سطر اول برمیگردم و از نو جمله را میخوانم. چشمانم مثل آهنربایی شده که خاصیت هود را از دست داده و بدون توانایی جذب کلمات روی سطح کاغذ میلغزند.» ص 127

هیچ نظری موجود نیست: