شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

یه بوس کوچولو رو دیدم. برخلاف خانه ای روی آب، از این یکی بدم نیومد. نقد کاملش رو اگه میخواین بخونین، جناب هرمس مارانای بزرگ! راجع بهش خوب نوشته. من فقط از زاویه دید خودم یه چیزایی میخوام بگم که خیلی ربطی به چیزایی که آقای مارانا گفته نداره و فقط اینکه بندهء شوت هم با دیدن این فیلم یاد حضرات «گلستان» افتادم؛ البته نه از خصوصیات اخلاقی آق ابراهیم! خبر داشتم، نه از خارج بودنش -نه حتی کتابی ازش خونده باشم انگار- و فقط تصادفاً میدونستم «کاوه گلستان» ِعکاس در عراق کشته شد. حالا بگذریم...

طبق معمول اولین چیزی که ما ر ِ جذب میکنه، داستان فیلمه. خب.. اینش که خیلی جالب بود که دو داستان رو با هم (در پیش زمینه و پس زمینه) پیش برد و خیلی قشنگ یه جاهایی تلاقیشون داد تا زمان رو مبهم و شاید گم کنه. اول داستان "اسماعیل شبلی" (با عمو شلبی فرق داره!) و "محمدرضا سعدی" در پیش زمینه و داستان "آقا کمال" و "جواد" در پس زمینه. که شخصیتهای داستان پس زمینه، تصادفاً عیناً شبیه شخصیتهای داستانی بودن که "اسماعیل شبلی" کمی قبلتر در پیش زمینه شروع به نوشتن کرده بود. دوم هم موضوع مکان، اونجا که "شبلی" و "سعدی" داستان ما شروع به سفر میکنن، اینکه چه جوری از امامزاده طاهر، میرسن به میدان نقش جهان اصفهان و بعد هم پاسارگاد (و باز هم زمان: چند روز؟ -یه جایی اشاره شد به شروع حرکت از پریشب، ولی نه چندان جدی- چند شب؟ شبها کجا؟؟) و بعد جنگلی که معلوم نیست کجاست (یعنی صریحاً یا تلویحاً اعلام نمیکنن، و فقط میگن "شما که میخواستین برین فلان جا، اینجا چیکار میکنین؟"؛ و چقدر وحشتناک زیبا بود درختهایی که همه تقریباً هم قطر و هم سن و سال بودن اما هیچکدوم صاف! نبودن و شکست و انحناهای فوق العاده قشنگی داشتن! حیف که یادم رفت آخرش نگاه کنم ببینم کجا بود!!!) و سرآخر که کاشف به عمل میومد، مقصدشون جایی اطراف سنندج بوده. و آخر هم موضوع شخصیتهای موهوم (یا انتزاعی) مثل فرشتهء مرگ، در کنار واقعی ها یا موهوم بودن واقعیت یا اصلاً سیاه و سفید مطلق دیدن آدمها -با توجه به پوشش فرشته های مرگشون ... همه بیشتر به شوخی ای شبیه بود که بگه این قصه ای که دارم میگم، خیلی هم جدی نیست... اما پیام اخلاقی اصلی (پیامهای اخلاقی فرعیش که به «بهداشت دهان و دندان*» بیشتر شباهت داشت!): هر دو داستان یک جهت دارن و میخوان بگن اگه بچه خوبی باشی و حرف بد نزنی و کار بد بد نکنی، مرگ برات مثل یه بوس کوچولو میمونه! خب نمیدونم، اگه اعتقاد هم کلیشه ای میشه، این به نظر من یه اعتقاد کلیشه ایه که ممکنه حرص آدم رو هم درآره ولی به دلیل اون چیزایی که گفتم، خیلی هم جدی نیست و چون جدی نیست، میشه به عنوان یه دید، پذیرفتش.

ولی حالا برسیم به شخصیت پردازی ها. ظاهراً اینجوریه که خیلی از فیلمنامه نویسهای ما، اول یه تیپ رو میگیرن، بعد به فراخور دلشون (شما بخونید شکمی!) یا بازیگرشون، تبدیلش میکنن به شخصیت. اینجا هم به نظر من همچین اتفاقی افتاده. یعنی "محمدرضا سعدی"، یه تیپ بوده که ظاهراً آقای «فرمان آرا»، با تعمیم خصوصیاتی از آقای «ابراهیم گلستان» (که شاید تنها روشنفکر خارج نشین ِ دم ِدستش بوده!؟!) ساخته ش، بعد شروع کرده برای تبدیل کردنش به شخصیت از استعداد ذاتی حضرت «رضا کیانیان» استفاده کرده. انصافاً هم شخصیت بدی از آب درنیومده بود (بغل دستی من که سرتاسر فیلم داشت قربون صدقه ش میرفت!)؛ الان خود حرکتش یادم نمیاد، ولی یه حرکت خیلی جزئی کوچیکی بود که اساااسی باهاش حال کردم -آخر ملاقات "سعدی" با دخترش - (همینه که آدم باید چندبار فیلم رو ببینه تا بتونه نقد کنه!) و خودشم تنها حرکت در جهت شخصیت پردازی نبود. برای همین هم من فکر میکنم اون شخصیت "محمدرضا سعدی" بود، نه «ابراهیم گلستان» ولی خب اون اگزکت 38 سالش، یه کم جای شک همچنان باقی میذاره. غیر از اون هم، شخصیت اون "آقا کمال" بود که خیلی خیلی خوب پرداخته شده بود و از طرف دیگه ما ر ِ دوباره به این نتیجه رسوند که «جمشید هاشم پور» هم بازیگره و از قضا، خوب هم بازیگره؛ درحالیکه به بازیگر بودن «جمشید آریا» اعتقاد چندانی نداشتم و ندارم؛ خوبه که خودش هم با تغییر اسمش، دو دورهء کارش رو از هم جدا کرده. خب اینا شاخ و برگهاش، اما از "نوهء شبلی" و "دختر سعدی" بشنوید که عین گیاهای هرس شده، همون اوایل فیلم چیده شدن و دیگه هم نه حرفی ازشون به میون اومد، نه حدیثی، زن همسایه که دیگه بماند؛ حتی "همسر سابق سعدی" هم که رفته بود در جوار مزار پسر، الباقی عمر رو سر کنه، فقط یکبار به "سعدی" یادآوری کرد که دوتا بچه داشته، اما نگفت خودش چرا حالا که یکیشون رو از دست داده، خودش رو از اون یکی هم محروم کرده... (همینجا بگم که فرم فیلم منو خیلی زیاد یاد گلدون های بیشمار -جنگل- «نخل مرداب» مادرخانومی انداخته بود؛ شاخ و برگهای کامل کوچیک و بزرگ، کوتاه و بلند، در کنار ساقه های مقطع).

بعدشم اینکه ما غیر از اون جنگل، با دکوراسیون خونهء "دختر سعدی" هم کلی حال فرمودیم که هنوز نمیدونیم چون مخلوط ایده های خودمون و مادرخانومی بود، اینجوری حال فرمودیم، یا واقعاً همونطور که "سعدی" مشکل پسند هم تایید کرد، خیلی هنری بود!!! ها! اینم بگم از اینکه یه برنامه یا حرف چرند رو به اسم برنامهء هنری مورد علاقهء "دختر سعدی" بهمون قالب نکردن، بسی حال فرمودیم بازهم! -اصولاً سکانس خونهء دختر سعدی خیلی حال برانگیز بود!- مثل آدم، یه قسمت از یه برنامه هنری یه کانال فرانسه زبان ماهواره رو ضبط کرده بودن، سانسورهای لازم در مورد آرم کانال و غیره هم انجام شده بود، مثل آدم هم داشتن پخشش میکردن که بگن این خانم واسه خودش کلی فرهیخته س و باباش بازم قبولش نداره! آدم یاد اولای درست کردن فیلمای کامپیوتری میفتاد که تا میخواستن یه کار محیرالعقول با کامپیوتر انجام بدن، صحنهء کامپیوتر در حال بوت، یا نهایتاً NC تحت DOS رو نشون میدادن!!! گمونم از همونجاها عقده شده بود واسم!

اما فکر کنم یه چیزی سوال شد برام... اینکه اصلاً آقای راننده خودش فرشتهء مرگ شد یا که چی پس وایساد از مرگ "سعدی" اطمینان حاصل کنه، درحالیکه "سعدی" به "ژاله" میگفت "به اون خانوم زشته بگو بره"... -ها! یه سوال دیگه هم هست! اینکه جای اون لب ِروژلبی رو - که دوربین کات داد وقتی خانوم «هدیه تهرانی» میخواست بذاره- همسر آقای «مشایخی»، خواهرش یا دخترش گذاشته بودن بالاخره؟!؟ آخه جان شما من تو کتم نمیره، یه آقا همچین هنری به خرج داده باشه و انگِ گِی بودن رو برای همهء عمر به جون خریده باشه! باور بفرمایید!!)- بعد از اینم یه سوال دیگه که میمونه اینکه، انگار آدمای نزدیکتر به مرگ -در حال احتضار فقط مال کسیه که تو رختخواب منتظر مرگ باشه، یا وسط جنگل هم باشه، قبوله؟- یه کم باید دیدشون به مسائل ماورایی بازتر باشه، اونوقت چرا جناب سروان جای روژلب رو میدید و آقای "سعدی" نه؟!؟

آخر فیلم هم خیلی خوب تموم شده بود؛ خیلی خیلی خوب: اونجا که بعد از مرگ "سعدی" و "شبلی"، هردوشون تو ماشین در همون جادهء امامزاده طاهر از جلوی "جواد" رد میشن و برخلاف دفعهء قبل اینبار سوارش نمیکنن و بعد که دست "شبلی"ِ مُرده - دست «جمشید مشایخی»- رو میبینیم که داره ادامهء داستان "آقا کمال" و "جواد" رو مینویسه... دیگه حسابی زمان و مکان رو پیچونده بود و اینجا کاملاً مشخص بود که عمداً این کار رو کرده و خیلی خوب هم کرده بود-البته من فیلم میلم ندیدم، کتاب متاب هم نخوندم، اگه این کار هم کپی برداری از جاییه، بهم بگین، تا به حساب خلاقیت آقای «فرمان آرا» پانشم برم فیلم بعدیشون رو ببینم!

زیاده عرضی نیست، همینم حوصله نداره کسی بخونه، میدونم! نوشتم که خودم یادم نره، چون ظاهراً دیگه کاغذ نوشتن یادم رفته...

،

* ر.ک. «شبهای برره» ، ق!. «فرهنگ یعنی چه؟»

هیچ نظری موجود نیست: